روزی ده بار از خودت بپرس برای چی به این دنیا اومدی!
چی ازش میخوای؟
و تا حالا برای بدست آوردنشون چیکارا کردی؟!
و میخوای تا کجا ادامه بدی!
ولی اگه آروزهای بزرگ داشتیو هروزت مثل دیروزت بود..
تو یه بازنده ی لعنتی هستی!
آره بازنده!
بازنده هایی که ساعت ها خوابن و تو رویاهاشون دارن زندگی
میکنن ،بازندهایی که بزرگترین فناوری که باهاشون آشنایی دارن
گوشی موبایلشونه !
و اگه اینارو توی وجودت دیدی!تو یه بازنده ایی ..
همین..[صحنه ی حادثه -ساعت 6:13]
مامور های تجسس بعد از کلی گشت و گزار تونستن گوشی های
افرادی که فوت شده بودن رو از ساحل پیدا کنن ..
و حالا داشتن به نزدیک های اون افراد تماس میگرفتن!
مامور پلیس مینهو حسابی عصبی بود ،توی این هفته این چندمین
مرگ مشکوک بود ،با اینکه مافوقش مطمئن بود این موضوعا هیچ ربطی بهم ندارن اما مینهو خیلی مشکوک بود!
که قتل هایی که توی ماه رخ داده با خودکشی های بیشمار مربوطه
و قسم میخورد وقتی عامل اصلیشو پیدا کنه زندش نمیزاره![فلش بک -چانیول ( یونگی:بیمارستان)]
با صدای نامجون از هپروت دراومد
+یول میتونی بری این داروهارو تهیه کنی؟!
چانیول اینبار دقیق تر به نامجون نگاه کرد !چهره ایی پر از استرس با یه نسخه تو دست چپش...دستشو بالا برد و نسخرو از نامجون گرفت
+ممنون چانیول
لبخند بی جونی زد و به سمت داروخونه حرکت کرد ،اگه الا بجای یونگی روی اون تخت بود نامجون یا یونگی انقدر نگرانش بودن؟!
معلومه که نه ،چانیول همیشه مهره سوخته بود چه تو زندگیش چه توی دوستی هاش !
حتی وقتی چند هفته ی پیش بعد از بیست و خورده ایی سال تونسته
بود خانوادشرو پیدا کنه!بعد از کلی گشتن بعد از کلی پرس و جو!
برای اولین بار مادرو پدرشو دید..
البته اون یه خواهرم داشت!
چانیول هیچوقت فکر نمیکرد دوباره ترد شه!
اون با گریه پیش خانوادش رفت و ازشون پرسید که چرا این کارو باهاش کردن؟!
البته رنگ موهاشم عوض کرد ،نمیخواست دستشون بهونه بده!
ولی انگار اونا به هیچ چیزی توجه نمیکردن فقط به یه نقطه خیره شده بودنو حرفی نمیزدن!
چانیول تمام مدارک برتر درسیشو تمام مدالاشو تمام دفترچه های حساب بانکیشو برای خانوادشرو برد از خونش عکس گرفت و با ماشین مدل بالاش به پیش مادر و پدرش رفت..
اونشب فقط داد میزد،داد میزد مگه من نحس نبودم پس چرا انقدر موفق شدم؟!
ولی بازم سکوت ،سکوت لعنتی!!
تا اینکه با حرف پدرش شکست..
اون بهش گفت«هرچیزیم که الا داشته باشی بازم ته وجودت احساس خلع و خاری میکنی ،احساس میکنی پوچی،چون تو نحسی»
چانیول اونجا نفهمید چجوری یه مشت تو صورت کسی که اسم خودشرو پدر گذاشته زد،اما مغزش بهش فرمان داد تو باید این کارو کنی پسر !
پدرشم بهش حمله کرد و گفت «کاش هیچوقت وجود نداشتی باید بمیری آرزوم اینه»
و چانیول هیچوقت فکرشم نمیکرد اولین جمله هایی که از مادرو پدرش بعد از سالها بشنوه آرزوی مرگش باشه!
چانیول با عصبانیت اونجارو ترک کرد ولی قلبشو جا گذاشت !
خیلی حسودیش میشد به تمام دنیا ،به بچه ایی که دست مادرشو گرفتهو با ذوق درخواست بستنی میکنه ،به پسری که با شوق با اولین دوست دخترش داره قرار میزاره،به خانواده هایی که با اینکه بی پولن ولی الا دوره هم دارن با شادی و خنده غذا میخورن!چان
به همه چیز حسودی میکرد حتی به دوستش یونگی که حالا روی
تخت خوابیده و یکی مثل نامجون داره براش پر پر میزنه...
اون به جیمین هم حسودی میکرد با اینکه خیلی اذیتش کرد ولی بازم کسایی بودن که حمایتش میکردن..
چانیول یه عقده ایی به تمام معنا بود!
و خیلی وقت بود تصمیم گرفته بود وقتی دفترچش صد صفحش پر شد دیگه برای همیشه بره..
و حالا دفترچش کاملا پر شده بود و چانیول امروز اونو روی تختش گذاشته بود تا وقتی رفت همه دلیلشو بدونن!
داروهارو گرفتو به بخش برگشت..
اونارو پیش نامجون گذاشت
نامجون با دیدنش لبخندی زد
+بهوش اومده
چانیول سعی کرد بغضشو قورت بده ، بدون حرف دست نامجون رو گرفت و بلندش کرد و بغلش کرد
نامجون که فکر میکرد چانیول بخاطره یونگی احساساتی شده محکم تر بغلش کرد
و این بزرگترین درد چانیول بود هیچکس درکش نمیکرد!
چانیول پیشونی نامجون رو بوسید و آروم ازش جدا شد
_نامجون من یه کاره مهم برام پیش اومده از طرف من ازش عذرخواهی کن
و نامجون هیچوقت دقت نکرد که چانیول مثله همیشه ته حرفش نگفت که «زود بر میگردم»
نامجون دستشو به پشت چان زد
+خیلی زحمت کشیدی برو یکمم استراحت کن من مواظبشم
چانیول برای آخرین بار به صورت دوستش خیره شد و اونجارو ترک کرد..
*
YOU ARE READING
my soulmate[complete]
Fanfictionیونگی:من فقط میدونم نباید این اتفاق می افتاد! جیمین:چه اتفاقی؟ یونگی:نباید عاشقت میشدم...