بهت گفتم دستاتو میگرم لعنتی !
اینجا کشتی تایتانیک نبود
جا برای هردوتامون بود!
پس چرا فقط تو رفتی؟!
.
.
.
.
.
.[چرا هیچوقت چیزی درست پیش نمیره؟!]
جانکوک بانگرانی سمت دکتربرگشت وگفت:
_حالش خیلی بده؟!
دکتر که داشت به وضعیت بیمارش رسیدگی میکرد با صدای شخصی که صداش کرد به سمتش برگشتو گفت:
+متاسفانه بله!شما باید خیلی صبور باشید
جانکوک با حرف دکتر احساس کرد بیشتر از قبل توانشرو برای ایستادن از دست داده!
جین به سمت جانکوک حرکت کردو آروم زیر گوشش گفت:
+بهتره تهیونگ رو تنها بزاریم کوکی اون به استراحت نیاز داره!
ما کاری جز صبر کردن نمیتونیم انجام بدیم..کوکی بی حال همراه جین از اتاق خارج شد و به دیوار تکیه کرد
مشخص بود که دیگه حتی اشکیم برای ریختن نداره!نه؟با صدای کوکی جین از جست و جو توی مخاطب های گوشیش دست برداشت ..
_یه چیزیزو نمیفهمم جین!چرا از بین همه ی آدما باید اسم نامجون رو صدا بزنه؟!
جین که از حرف کوکی شوکه شده بود ناباور به سمتش برگشتو گفت:
+کوک !نکنه تو به نامجونی که همیشه پیشمون بوده الا شک کردی؟!
کوکی عصبی از دیوار جدا شدو به سمت جین رفت ،دستشو به سمت عقب برد و از جیبش تلفن همراهشو دراورد
_میدونی این چیه؟!
کوک ادامه داد:
_چیزی که میتونی با هرکسی که میخوای حتی اگه مایل ها باهات فاصله داشته باشه ارتباط برقرار کنی!بنظرت نامجون نمیتونس...
جین بدون شک دستشو بالا اوردو زد تو گوش جانکوک!
کوک بدون هیچ تردیدی سرشو بالا آوردو پوزخند زد:
_انقدر برات سخته که میزنی تو گوشم؟!
جین سعی داشت اشکاشو کنترل کنه ولی درست مثله پسر بچه ایی شده بود که توی مدرسه همه به دوست صمیمیش اتهام دزدی زدن
در صورتی که دوستش همیشه همراه اون بوده!و کوکی نقشه مدیر مدرسه ی لعنتی رو داشت که همیشه به حرفا گوش میکرد نه واقعیت ..
YOU ARE READING
my soulmate[complete]
Fanfictionیونگی:من فقط میدونم نباید این اتفاق می افتاد! جیمین:چه اتفاقی؟ یونگی:نباید عاشقت میشدم...