...
[ساعت های آخر]
نامجون با استرسی که نمیدونست دقیقا از کجا به جونش افتاده و انگشتایی که میلرزیدن از صفحه ی چت یونگی خارج شد و سریع شمارشو گرفت ..
یکبار!
دوبار!
سه بار!
چهاربار!
پنج بار!شاید نزدیک چهل بار به تلفن لعنتیش زنگ زده بود ولی اون بر نمیداشت!
نامجون احساس میکرد روی زمین و هوا معلق شده!
ولی الا وقتش نبود ،باید ادامه میداد!نامجون میدونست !اون میدونست پیام یونگی بوی مرگ میداد ..با سرعت به سمت اتاق خواب مشترکش با جین حرکت کرد و درو با شتاب باز کرد..
جین که این روزا با کوچکترین صدایی از خواب میبپرید با ترس روی تخت نیم خیز شد و به چهره ی بغض الود نامجون نگاه کرد..جین میدونست هرچی سختی تابحال کشیدن به کنار ولی این چهره
چهره ایی نبود که نامجون توی سختی ها به خودش بگیره این بیشتر شبیه چهره ایی بود که تو خاکسپاری پارک چانیول دیده بود!باترس زمزمه کرد:
+چیشده نامجون؟
نامجون هنوز توی شوک بود و نمیتونست خوب کلمه هارو ادا کنه پس با سختی گفت:
_یونگی...نمیدونم کجاست......به...جیمین زنگ بزن..
جین نپرسید چرا ! یا اینکه میشه بپرسم چرا نمیتونی درست صحبت کنی؟!
جین میدونست!
میدونست هیچوقت قرار نیست زندگی عادی داشته باشه و دقیقا نمیدونست به چه دلیل لعنتی ؟باهر سختی بود از جاش بلند شد و خودش به تلفنش رسوند!
دستاش میلرزید ولی ترجیح میداد به کاراش ادامه بده ..صدای بوق انتظار روحشون رو به پرواز دعوت میکرد..
بالاخره جیمین تلفن رو برداشت!+ببین کی به من زنگ زده هیونگ خوشگلم!
جین با نگاه نگرانش از نامجون پرسید که چی بگه؟!
نامجون بدون معطلی تلفنرو برداشت و با صدای بغض الودش گفت:
_الو،جیمین !یونگی پیشه توعه؟!
*
[نمیخوای باهام بیای؟]
جیمین خیلی خوشحال بود که برگشته بودن برای یکبار توی زندگیش احساس میکرد که قراره طعم خوشبختیو بچشه ..
ВЫ ЧИТАЕТЕ
my soulmate[complete]
Фанфикیونگی:من فقط میدونم نباید این اتفاق می افتاد! جیمین:چه اتفاقی؟ یونگی:نباید عاشقت میشدم...