جوری تموم میشه که ازش خبر نداریم..!
[ساختن خاطره ها]
یونگی کارت رو کشید و همراه جیمین وارد اتاق شد ،دستشو به سمت کیلید برق برد و چند ثانیه بعد، اونا وسطه اتاق روشنه کوچیکی که پنجره های بزرگش به سمت دریا باز میشد ایستاده بودن ..
جیمین که با دیدن منظره ی پیشه روش تحت تاثیر قرار گرفته بود بلافاصله دسته ی چمدونشو رها کرد و خودشرو به تراس بزرگ داخل اتاق رسوند تا بتونه بهتر به طبیعت بِکره روبه روش خیره
بشه!یونگی که دقیقا پشت سرش ایستاده بود به رفتار بچگونه ی جیمین لبخنده کوچیکی زد و درو پشت سرش بست،دسته ی چمدون خودش و جیمین رو به دست گرفت و به سمت تنها کمد اتاق بزرگشون حرکت کرد
جیمین بی توجه به یونگی توی دنیای روبه روش گم شده بود که با حلقه شدن دستای کشیده و گرمی از پشت سرش و به آغوش کشیده شدن بدنش وارد دنیای شیرین دیگه ایی شد..
یونگی آروم کنار لاله ی گوش جیمین زمزمه کرد:
_قشنگه؟!
جیمین که از این حالت مور مور شده بود کمی گردنشو جلو کشید و لبخند احمقانه ایی زد..
یونگی با حسه اینکه جیمین خجالت زده شده و الا لپای شیرنش سرخ شدن دستاشو دور کمرش محکم تر کرد و سرشو رو شونه ی جیمین گذاشتو، ادامه داد:
_ولی تو خوشگلتری..
جیمین اینبار به حرف اومدو خجالتو کنار گذاشت:
+میدونم
یونگی با خنده از جیمین فاصله گرفت و با صدای بلند گفت:
_یا !!این همه اعتماد به نفس چطوری داری زندگی میکنی؟!
جیمین به سمت یونگی برگشت وبا لوسی مخصوص خودش گفت:
+گشنمه!
یونگی غر زد:
_هیچی دیگه بچه با خودم آوردم !!یا میترسه یا جیش داره یا گشنشه!!
جیمین غمگین سرشو به سمت پایین گرفت ..
یونگی حتی فکرشم نمیکرد که با این حرف ،جیمین ناراحت بشه!!
به سمت جیمین قدم برداشت، دستشو زیر چونش بردو سرشو بالا آورد و با چهره ی بغض کرده ی جیمین روبه رو شد..
VOCÊ ESTÁ LENDO
my soulmate[complete]
Fanficیونگی:من فقط میدونم نباید این اتفاق می افتاد! جیمین:چه اتفاقی؟ یونگی:نباید عاشقت میشدم...