گاهی وقتا توی زندگی چشماتو باز میکنی و میبنی هیچ چیز اون
جوری که دوست داری نیست و پیش نمیره ، با خودت میگی چرا؟
چرا من همچین زندگی دارم؟درحالی که فلانی خیلی راحت زندگی
میکنه؟!چرا وقتی به دنیا میاد هیچ تفاوت خاصی با دیگران نداره؟
بزرگ میشه ،عاشق میشه،ازدواج میکنه و بچه میاره،خیلی راحت
به پدرش یا مادرش میگه من از یکی خوشم اومده و دلم می خواد
بقیه زندگیم رو باهاش تقسیم کنم ،بعدشم پیر میشه و نوه ها و نتیجه
ها و شایدم ندیدهاشو ببینه!
ولی طرف دیگه ی داستان یه پسر بچه به دنیا میاد که از همون
بچگی به بازی با هیچ دختری علاقه نشون نداده!میشه یکی دقیقا بهم بگه گناهش چی بوده ؟وقتی بزرگ تر میشه فکر میکنه بقیه دوستاشم مثل خودش درکش میکنن و بهشون این موضوع رو میگه اما از طرف همه ترد میشه چون همه فکر میکنن قطعا بهشون به چشم دیگه ایی نگاه میکنه، به چشم هوس ، به چشم شهوت ، اما اون فقط اونارودوستای خودش میدونه ، پس گفتن این راز رو به دوستاش یا حتی خوانوادش به گور میبره ،آخر این داستان شاید حتی با یه دختر موجه و خوب به انتخاب خونوادش ازدواج کنه وبچه دار شه ،اما بازم هیچوقت اینو درک نکنه که چرا این بلا باید سره اون میومده و چرا نباید یه زندگی معمولی و بدون دقدقه مثل اطرافیانش داشته باشه..
*
(جیمین-چند روز بعد)چند روزی بود که بعد از اون اتفاق به مدرسه نرفته بود ،هنوزم با خودش کنار نیومده بود حتی به دوستاشم نگفته بود که چانیول این بلا روسرش آورده ،اون انقدر زرنگ بود که به صداش توی فیلم افکت داده بود و کسی متوجه نمیشد اون کی!وقتی بچه ها توی بالا پشت بوم پیدا کردنش ،بعد از دلداری هاشون تنها کاری که از دستمش بر می اومد فرار کردن بود حتی تا امروز جواب تلفناشونم نداده بود ، خیلی ازدست خودش عصبانی بود، میدونست که اونا هیچ گناهی ندارن اما بازم دلش نمی خواست که کسی روببینه ،تنها شانسی که آورده بود این بودکه وقت اومد خونه با یادادشت مامان و باباش مواجه شد که به دیدن مادر پدرش که مریض شده بود رفته بودن و تا چند روزه آینده بر نمیگشتن .هیچ دوست نداشت که مامان و باباش اونو توی این وضعیت گه بارببینن .
نگاهم به دستم کشیده شد هنوز قرمزی هاو خراش های دورش خوب نشده بودن ، از پارک چانیول متنفر بودم ، از اینکه منو با دنیای بیرون و آدماش روبه روکرده بود از اینکه دیدم چقدراین دنیا با تصورات من فرق میکنه از اینکه آدما حاظرن برای رسیدن به جایگاه های بالاتر تو رو له کنن روت پا بزارن !
از اینکه اولش با لبخند وآغوش باز میان بغلت اما زیر کتشون پراز تله و دروغه ،پر از خشم و عقدس که اگه توهم دستتو دورشون حلقه کنی و تو بغلشون فرو بری میشی یکی مثل خودشون ، پارک چانیول هیچوقت نفهمید که روح منو با پخش کردن اون فیلم کشت و اینونفهمید کسی رو توی وجودم شکل داد که بعدها خیلی براش سخت تموم میشه.

YOU ARE READING
my soulmate[complete]
Fanfictionیونگی:من فقط میدونم نباید این اتفاق می افتاد! جیمین:چه اتفاقی؟ یونگی:نباید عاشقت میشدم...