درست زمانی که فکر میکنی همه چیزور میدونی!
باید بگم تو هیچی نمیدونی..[یونگی]
تلفن از دستش روی زمین افتاد!
باورش نمیشد بعد از سالها جانکوک باهاش تماس گرفته و میگه آیا هوسوک زندس؟!
به چه دلیل احمقانه ایی این حرفو میزنه؟!
میخواد بگه تمام این اتفاق هایی که افتاد تقصیر هوسوک بوده؟!
یونگی پوزخندی به وضعیت زندگیش زد!
این دیگه چه کوفتی بود؟!اون خودش موقعی که هوسوک رو خاک میکردن بالا سرش ایستاده بود،اون خودش چهره ی معصوم و درخشان هوسوک که به خاک سپرده میشد رو دید !اونوقت میگفت هوسوک زندس؟!
مسخره ترین چیزی که شنیده بود تو زندگیش این بود!دوباره روی تختش دراز کشید ،دستاشو روی چشماش کشید
خیلی خسته بود!خیلی خیلی ،ولی خب بازم نمیشد یهو زد زیر همه چیز ،اون هیچوقت مثل هوسوک جرئتشرو نداشت!
با یادآواری اسم هوسوک دوباره عصبانی شد ..از روی تخت بلند شد و به سمت اتاق جیمین رفت تا مطمئن شه اونجاست ..بعد از مکالمه ی زیر سی ثانیه اییش با جانکوک ته دلش یه جوری شده بود،با احتیاط در اتاق رو باز کرد و وقتی از بودن جیمین خیالش راحت شد دوباره گوشیشرو برداشت و با نامجون تماس گرفت
_الو
یونگی متوجه ی صدای همهمه و صدای گریه جین شده بود و با خودش فکر کرد زمان خیلی بدی تماس گرفته!
+الو یونگی کوکی گفت بهت گفته لطفا از خونت بیرون نرو رمز درتم عضو کن و فعلا تو خونه بمون ما اداره ی پلیسیم
یونگی با استرس به سمت در خونش حرکت کرد و تلفنرو به گوشش نزدیک تر کرد
_نامجون !تو الا کجایی؟؟
+ما الا اداره ی پلیسیم دکتری که مسئول جیمین بوده اعتراف کرده کلی پول گرفته تا بزاره تهیونگ رو ببرن ،توی بیمارستان به کوکی اعتراف کرده بود ولی تو راه اداره ی پلیس که داشته میومده
یه ماشین سنگین ماشینشرو خرد کرده و اون مرده!!!
یونگی با وحشت و درد چشماشو باز و بسته کرد و به تصویر خودش تو آینه خیره موند!
_نامجون یعنی چی؟یعنی نفر بعدی ماییم؟!این دیگه چی ؟
+یونگی خواهش میکنم این حرفارو نزن الا باید هممون قوی باشیم اینجا اوضاع خیلی بده !مسئول پرونده حالا مطمئن شده که مرگ چانیول و بکهیون هم به این موضوع مرتبطه!
یونگی با ترس نفسشو حبس کرد و دوباره شروع به حرف زدن کرد :
_نامجون اون پسره کوکی میگفت نکنه که..
ادامه ی حرفش با حرف نامجون نصفه و نیمه موند
+میدونم یونگی من خودمم نمیدونم داستان چی؟!بزار کارای اداری اینجا تموم شه شب میام پیشت
_خیله خب
+مواظب خودت باش
_توهم همینطوربلافاصله به سمت در خونش حرکت کرد تا رمزشرو عوض کنه نمیتونست باور کنه همچین اتفاقی افتاده یا نه!یعنی ممکن بود هوپی زنده باشه؟!یعنی ممکن بود همه ی این اتفاقا زیره سره اون باشه؟!
هیجوره نمیتونست این موضوع رو برای خودش هضم کنه ،بعد از عوض کردن رمز دوباره به اتاق جیمین رفت و بهش سر زد
دلشوره ی بدی گرفته بود..
KAMU SEDANG MEMBACA
my soulmate[complete]
Fiksi Penggemarیونگی:من فقط میدونم نباید این اتفاق می افتاد! جیمین:چه اتفاقی؟ یونگی:نباید عاشقت میشدم...