5

2.7K 446 6
                                    

با صدای قدم های کسایی که داشتن بهم نزدیک میشدن سرم رو بالا بردم اما کاش هیچوقت نمیبردم ، چون اون لعنتی ها درست جلوی چشمام بودن!
«مین یونگی» و«پارک چانیول»
انقدر توی شوک بودم که نمیتونستم چشمامو از روشون بر دارم ، به این فکر میکردم چه دلیل منطقه ایی وجود داره که من اینجا باشم؟!بالاخره بهمون رسیدن ،نگاه کردن به چشمای سرد مین یونگی باعث میشد قلبم
از جاش کنده شه هنوز نمیدونستم به چه دلیل کوفتیی هروقت که میبینمش
قلبم ضربان میگره درحالی که اون دستور داده منو بدزدن؟!
+فکر کردن بسته پارک ، نمیخوای بدونی چرا اینجایی؟!
با نفرت سرمو به سمت چانیول برگردوندم ، به چشماش زل زدم :قطعا
وقتی تو جلوم باشی دلیل نکبت باری پشت ماجراس
چانیول با پوزخند بهم نگاه کرد و جلوتر اومد درست روبه روی صورتم
خم شد و به چشمام زل زد: رئیس اجازه هست؟!
مین یونگی پوزخندی زد و گفت موردی نداره ،و هنوز جملش تموم نشده بود که صدای مشت چانیول وداد بکهیون توی سرم یکی شد و درست چند دقیقه بعد طعم خون رو توی دهنم حس کردم ، با نفرت خون توی دهنم رو جمع کردم و توف کردم جلوش و با شجاعتی که نمیدونستم از کدوم گوری اوردم گفتم :
همین؟!
+تنت میخاره ؟!
_آره دستم بستس تو زحمتشو بکش
+با کمال میل
و مشت های پی در پی چانیول بود که به بدنش برخورد میخورد وقتی مشت هارو پی در پی به صورتش  می زد به این فکر میکرد که دقیقا کجای زندگیش رو اشتباه رفته؟!تا به حال کسی رو زده یا به تمسخر گرفته یا عذابش داده؟تا به حال  فخر فروشی کرده یا با احساسات دختر یا پسری بازی کرده؟چرا باید این بلا ها سرش می اومد ؟
چانیول طوری بهش مشت میزد که فکر میکرد عزیزترین کسه زندگیشو کشته و فرار کردهو اون الان اونوگیر اورده!

با اخرین مشتش روی زمین پرت شدم و صندلی با صدای بلند و‌بدی شکست حتی دیگه اشکا و فحشای بکهیونم به چشمام نمی اومد، هیچ چیز به چشمم
نمی اومد ،هیچ چیز.
+کافی یول
+چشم رئیس
با سختی لبای دردناکمشو بهم نزدیک کرد و گفت:چیشد کم آوردی؟
مین یونگی با عصبانیت کنترل شده داد زد :خفشو،یالا همه برید بیرون ، یول توهم اونکی ببر
چانیول دستشو انداخت به قلاب صندلی بکهیون و با یه دست بلندش کرد، با بکهیون چشم تو چشم شدم انقدر اشک ریخته بود که چشماش گود رفته بود و دهنشم بخاطره عربده های بلندش برای من بسته بودن ،ته چشماش غم خیلی بزرگی بود ،اما من دیگه هیچی برام اهمیت نداشت نه اشکای بک نه کتکای چانیول ونه حتی دزدیده شدنم توسط مین یونگی !
قطعا اگه الا بهش میگفتن آخرین خواستت رو بگو؟!میگفت راحت کردنش از این زندگی سگی!
+نمیخوای بدونی چرا اینجایی؟
این سوالی بود که فکر خودش رو هم درگیر کرده ولی الا دیگه براش کنجکاو نبود !
+ بزار برات یه خاطره ی کوتاه بگم شاید خواستی بقیشرو هم بدونی !وقتی بچه بودم ، مادرم همیشه دیر به خونه می اومد پدرم اونموقع تازه دانشگاه قبول شده بود و داشت درسش رو میخوند اما از اونجایی که خونواده مادرم آدم های خرپولی بودن ،مدرک مادرمو براش خریده بودن پس اونم دردی نداشت !اوایل ازدواجشون که من هنوز به دنیا نیومده بودم  مادرم عاشقانه با پدرم زندگیشو میکرد اما وقتی حامله شد شاکی میشه !چون هیچوقت
دلش نمیخواسته پوستش یا هیکلش بهم بریزه و به اصرارهای پدرم منو به دنیا آورد که کاش نمی آورد ، همیشه من رونادیده میگرفت و پدرم مجبور بود علاوه بر درس خوندن از منم مراقبت کنه ! باورت میشه هروقت خودمو بهش میچسبوندم منو از خود میروند سن من همین طور بالاتر میرفتو شب بیرون موندنای مامانمم بیشتر میشد تا جایی که یه شب خونه نیومد بابام خیلی عصبی نگران بود نمیدونست مامان کجاست و همش بهش زنگ میزد ولی دریغ از یه جواب تا اینکه براش یه پیام اومد حدس بزن چی بود ؟ اوه اون آدرس جایی بود که زنش توش بود ولی میدونی جالبیش چی بود؟

 my soulmate[complete]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant