6

3K 443 40
                                        


ما آمده ايم زندگي كنيم تا قيمت پيدا كنيم نه اين كه با هر قيمتي زندگي كنيم.

زندگي ما حكايت يخ فروشي است كه از او پرسيدند فروختي؟ گفت نه ولي تمام شد.

«گذر سال هـا»
با احتیاط کت و شلوار اتو خوردش رو به تن کرد،دستی به موهاش کشید که حالا به تیره ترین رنگ در اومده بود درست مثل زندگی خودش!
کراوات مشکیشرو دور گردنش انداخت و بی حوصله درستش کردحواسش به گوشیش رفت که از پنج دقیقه پیش مدام درحال زنگ خوردن بود وهنوزم
قصد جواب دادن بهش رو نداشت ، اما هرچقدر نادیدش میگرفت بیشترزنگ میخورد،پوووفی کشید و تلفنشرو از روی کنسول برداشت و تماسرو وصل کرد...

_بله
تهیونگ:زنده ایی؟ دیگه داشتم خرماهاتو پخش میکردم
با خستگی گوشی رو بیشتر به گوشش چسبوند و کمی خشن شد...
_کاری نداری؟
تهیونگ:خیله خب عصبانی نشو!امروز که میای شرکت؟زیرپروژه هارو باید امضا کنیا!
_اگه اجازه بدی داشتم حاظر میشدم
تهیونگ:آممم،یه خبر بدم دارم برات دختر رئیسم امروز اومده
تهیونگ که به زور سعی میکرد تن صداش از تو اتاق کارش بیرون نره ،به آرومی زد زیر خنده که بیشتر حرص جیمین رو در می آورد.
_هی تهیونگ رو مخم نرو،به اندازه ی کافی تحمل اونجا برام سخت هست لعنتی
با عصبانیت گوشیرو قطع کرد و به دسته ی کیفشو سوئیچ چنگ زدو از واحدش خارج شد،منتظر آسانسور بود تا باز شه که در همسایه روبه روییشم  باز شد و مثل همیشه رزی گیتار بدست از واحدش خارج شد و با لبخند بهش سلام کرد،با سرعت خودشرو به جیمین رسوند تا باهم سوار آسانسوربشن
رزی:خوبی؟
جیمین که حالا واقعا کلافه شده بود و عصبانیتشو سر موهای بدبختش خالی میکرد با جدیت تمام گفت «نه»
رزی که از جواب جیمین احساس خجالت زدگی میکرد سعی کرد موضوع رو عوض کنه پس به همسایه ی اخموش زل زدو گفت: امروز مشخص میشه که میتونم دبیو کنم یا نه..
جیمین با شنیدن این حرف سعی کرد کمی از بدخلقی در بیاد و بتونه برای چند دقیقه مفید باشه ...
درحالی که سعی میکرد دهنش رو کج کنه تا یه لبخند به رزی تحویل بده دستشو زد به شونش و گفت:مطمئن باش از پسش بر میای و همون لحظه آسانسور ایستاد و جیمین خارج شد ،اما رزی هیچ حرکتی نمیتونست بکنه چون ضربان قلبش رو به هزار رفته بود و نمیدونست دقیقا به چه دلیل کوفتی این اتفاق براش افتاده؟!

جیمین با منحرف کردن ذهنش از رفتار رزی و تماس تلفنی مضخرفی که با تهیونگ داشت ،حرصشو سر پدال گاز خالی کردو مسیر نیم ساعترو تو ده دقیقه رسید، از ماشین پیاده شد و بعد از تحویل دادن سوییچ به خدمه ی ساختمون به سمت شرکت راه افتاد از لابی گذشت و با دیدن چندین دختر که جلوی آسانسور ایستاده بودن به یاد همسایه ی پرحرفش  تصمیم گرفت سه طبقه رو از پله ها بره اصلا دلش نمیخواست یکی از اون دخترا همکارش یا همسایش از آب در بیان و راجب تصمیمات زندگیشون یا اینکه قراره چه غلطی بکنن باهاش حرف بزنن ،انقدر تو فکر و خیالش غرق شده بود که حتی نفهمید یه طبقه بیشتر بالا رفته  و مجبوره دوباره به عقب برگرده..

 my soulmate[complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora