من فقط خیلی خستم!
ولی خب یه چیز لعنتی وجود داره که نمیزاره زیاد استراحت کنم!
اونم امیده..[نامجون]
بعد از اینکه با کوکی بحثش شد به جین گفت یه سر پیشه یونگی میره و بعد میاد دنبال اون و جیمین،میدونست الا توی خونه یونگی بمب ترکیده پس تصمیم گرفت چندنفرو ببره تا خونشرو تمیز کنن
چندساعتی بود که از اومدنش به خونه ی یونگی میگذشت دیگه باید میرفت دنبال جین و جیمین، بلند شد و به سمت اتاق یونگی حرکت کرد آروم در اتاقرو زد و یونگیرو صدا کرد:
_یونگی من دارم میرم!چیزی لازم نداری برای خونه بگیرم
صدای یونگی خیلی مبهم اومد
+نه همچیز هست فقط خواستی بیای تو زنگو بزن
نامجون به حساسیت یونگی خندید و خداحافظی کرد
_خیله خب انگار نه انگار چند وقته داریم پیش هم زندگی میکنیم
باز صدای یونگی اومد اما اینبار بلندتر
+خودتو خسته نکن وقتی بری بیرون رمزو درو عوض میکنماما نامجون دیگه رفته بود ..
با عجله سوار ماشین شد و همون موقع هم تلفنش زنگ خورد
با افتادن شماره ی مطب روی گوشیش تلفن رو وصل کرد
_بفرمایید
+سلام آقای کیم؟
_بله
+من آقای اوه هستم شما برای مریضتون جناب پارک پرستار میخواستید درسته؟!
_بله مشکلی پیش اومده؟!
+راستش چطور بگم
_راحت باشید
+خانومی که استخدام کرده بودیم امروز تصادف کردن و پاشون شکسته و خوب لیست پرستارهای ماهم کاملا پر شده،ولی من بازم آگهی براتون گذاشتم تا یک نفر مطمئن رو پیدا کنم
نامجون کلافه پوفی کشیدو جواب داد:
_خیلی ممنون که در جریانم گذاشتید مشکلی نیست فقط لطفا یه فرد جدید و قابل اطمینانرو برامون پیدا کنید
+حتما
_روزتون بخیر
+روزه شماهم بخیر آقای کیمنامجون تلفنشرو قطع کرد و شماره ی جین رو گرفت
+بله
_جین حاظرید؟
+آره ،تو رسیدی؟!
_پنج دقیقه دیگه میرسم
+خیله خب ماهم الا میریم تو لابی تا بیای
_باشه[کوکی]
به ساعتش نگاه کرد الا دقیقا پنج ساعت بود که از خونه بیرون زده بود ولی هنوزم دلش نمیخواست برگرده از طرفی داشت میرفت تا تهیونگ رو ببینه بدجوری دلش براش تنگ شده بود!
پاشو رو پدال گاز گذاشت تا قبل از اینکه تایم ملاقات تموم شه اونجا باشه ،شماره ی جین روی گوشیش افتاد ،تماس رو برقرار کرد
+کوکی ما داریم میریم
آب دهنشو قورت داد و به سختی گفت
_مراقب خودتون باشید
+توهم همینطور!زود برگرد خونه
کوکی بدون تردید پرسید:
_تو هم داری میری؟
جین کمی خجالت کشید اما جوابشوداد:
+آره راستش میرم خونه نامجون
کوکی آروم گفت:
_آها
جین کمی مِنو مِن کرد :
+بهم سر میزنی دیگه؟!
کوکی لبخند سردی زد
_آره حتما
باشنیدن صدای بوق از اونور تلفن گفت:
_فکر کنم دیگه باید بری!
+اوه آره مونی اومد فعلا کوک
_فعلا
CZYTASZ
my soulmate[complete]
Fanfictionیونگی:من فقط میدونم نباید این اتفاق می افتاد! جیمین:چه اتفاقی؟ یونگی:نباید عاشقت میشدم...