15

1.7K 315 64
                                        

بزار بهت یه چیزی بگم دقایق که بالاخره میگذرن!
پس برای چیزایی که میخوای بدست بیاری بدو...

+جیمین
+جیمین صدامو میشنوی؟
+جیمین بلند شو دیگه پسر
پلکاشو به سختی تکون داد و چماشو آروم باز کرد نور اتاق باعث میشد بخواد چشماشو ببنده و به هیچ چیز فکر نکنه ولی یه حسی تو
قلبش بود که نمیذاشت بخوابه ..
_هیونگ..آب
جین سریع با دستمال آبو روی لبای جیمین میکشید تا تشنگیش رفع شه..
جیمین زمزمه وار‌ پرسید:
_تهیونگ چیشد..هیونگ؟!
جین با ناراحتی چشماشو و بست و به جیمین خسته خیره شد
جیمین منتظر بود تا جین یه کلمه بگه و گریه کنه اما جین حرف نمیزد!
_هیونگ!
جین با لبخند سرشو بلند کرد..
+حالش خوبه جیمینشی
_راست میگ..
و ادامه ی حرفش با شکست شدن بغضش ادامه پیدا نکرد
+جیمینشی گریه نکن خواهش میکنم حاله تهیونگ خوبه کوکیم الا کنارشه واصلا نیازی نیست گریه کنی
جیمین با اشک خندید و به جین نگاه کرد
با صدای گرفتش به حرف اومد:
_جین من واقعا الا حالم خوبه
جین لبخندی زد
+تو بزرگترین کارو در‌حقش‌ کردی
در واقع لبخند خسته ی جین بخاطره دیدن اخبارو فوت شدن عجیب
کانگ دنیل بود نه چیزه دیگه ایی
جیمین اینبار چشماشو از روی آرامش بست و بخواب فرو رفت

[یونگی]

از وقتی به هوش اومده بود فقط به یه نقطه خیره شده بود
راستی راستی با مرگ چندتا قدم بیشترفاصله نداشت..
ولی نمیدوست چرا اینبار برعکس تمام بارهایی که این سناریرو برای خودش چیده بود از ته دل ترسیده بود!
نامجون هیچی بهش نمیگفت فقط بهش نگاه کرده بودو از اتاق
رفته بود بیرون و چانیول با عصبانیت بهش گفته بود که چقدر
خودخواه شده! ولی از نظر یونگی اینطور نبود ا‌ون فقط یکم بیشتر مواد مصرف کرده بود،یادش میاد اونشب بعد از اینکه
فهمید یکی از اون آدما دنیل بوده رفت پیش یکی از رفیقای بدرد نخور قدیماش و ازش مواد آشغال ولی گرونو خرید بعدشم دیگه هیچی یادش نمی اومد!اما میدونست قطعا دقایق زجر آوری بوده!
برای نامجون..
برای چانیول..
و
برای خودش!
با اینکه هوشیار‌ نبود اما پشیمون بود..
دستاشو با درد بلند کرد کلی چیز که حتی اسماشونم نمیدونست بهش آویزون بود..انگشتاشو روی چشماش کشید و قطره های مزاحمو پاک کرد..
چه بلایی سرش اومده بود!
انگار دیگه یونگی نبود!
بلکه..
یه پسره بچه ی کوچولو بود..

[کوکی]

اینبار دیگه اشک نمیریخت فقط بهش نگاه میکرد..
بدن تهیونگ کلیه رو پذیرفته بود و وضعیت بدنش نرمال ترشده
بود اما اون وارد کما شده بود..
کوکی دلش نمیخواست به بعدش فکر کنه !
ولی همین که تهیونگ داشت نفس میکشید حتی با هزارتا دستگاه که توی گلوش یا روی دستش بود،باعث میشد یکم آرومتر شه!
دستشو جلو برد و آروم انگشتای تهیونگ رو لمس کرد..
فقط یه خواسته داشت ازش!
شاید خواسته ی آخرش بود..
ولی
میخواست تهیونگ بلند شه!
کلی سوال و حرف داشت که باید بهش میزد!
مثل اینکه اون مقصر مرگ «هوسوک»نیست!

 my soulmate[complete]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang