ما برای مردن،
زیادی جون بودیم..[یونگی]
یه حس پوچی داشت..
مثل وقتی که خبر تصادف هوسوکوشنید..
مثل وقتی که مادرش خودشرو کشت و هیچوقت نفهمید چرا؟!
مثل وقتی که یک قدم با مرگ با فاصله نداشت..
مثل از دست دادن چانیول..
مثل نابود کردن زندگی پارک جیمین!
پارک جیمینی که حالا دواش مین یونگی بود!
عجیب نیست!
فکر کن یروز بری تو بغل قاتل زندگیت..برای خوب شدن حالت!
کسی که تمام روزای خوب رو برات بد کرد!کسی که ذره ذره
وجودت رو سیاه کرد..کسی که اول بهت لبخند زد و در آخر
از پشت خنجرشو تو کمرت نه بلکه تو قلبت فرو کردی!
چون بدون داشتن نخا پا نداری شاید نتونی راه بری ولی هنوزم
ته قلبت گرمه هنوزم قلبت بعضی وقتا میتپه ،هنوزم بعضی وقتا
لبخند میزنی ،ولی بدون قلب نه!وقتی قلبت دیگه نتپه خوب بدنم ایست میکنه دیگه ؟حالا شما زنده باش!
اصلا راه برو..
نه ببین بزار یه چیزی بگم بهت!
تو بدو
ولی بدون قلب
می افتی..
درست مثل مین یونگی!
وقتی دنیا خنجرشو زد تو قلبش..همچی تموم شد!
اولش فقط راه رفت..
بعدش دویید..
و
آخرش..
افتاد!
زندگی معنی پیدا نمیکنه اگه قلبی نباشه..اگه نتپه !یونگی وقتی فکر میکرد خیلی وقت بود که دیگه هیچ گرمایی توی قلبش حس نمیکرد ..اما وقتی یه اسمی می اومد با تمام ترسی که وجودشرو فرا میگرفت اون ته ته ته ته قلبش یه شعله هایی روشن میشد!
«پارک جیمین»
نُه حرفی که به اندازه نود سال برای یونگی درداور بود!
از وقتی فهمید مرگ مادرش بهش ربط داره تا وقتی که ازش انتقام گرفت یونگی ته قلبش گرم میشد وقتی اسمشرو میشنید و نمیتونست
حدااقل توی خلوت خودش سره خودشرو شیره بماله!
اما خوب آدما بزرگ میشن..
یونگیم بزرگ شده بود!
یونگی دیگه مثل قدیما فقط شعله های آتیش انتقام رو توی وجودش حس نمیکرد اون حتی دیگه از پارک جیمین متنفر نبود!
حتی ازش خجالت میکشید ..
از چشم تو چشم شدن باهاش ..
از اینکه یوقت مجبور شه لمسش کنه!
از همه ی اینا میترسید..با صدای سر اومدن شیر به فکر خیالاتش لعنت فرستاد و شروع به تمیز کردن گازش شد مثلا میخواست یه قهوه بخوره تا فکرش باز تر شه ولی گند زده بود!
زندگی بدون نامجون واقعا سخت بود!
بیخیال قهوه و تمیز کاری شد ویک راست به سمت حمام حرکت کرد شاید خوردن آب سرد به عضلات بدنش یکم روحشو آزادتر از قبل میکرد !پس بدون معطلی حولشرو برداشتو داخل حموم رفت..
[نامجون]
همراه جین پیش بهترین دکتر سئول رفته بودن و انقدر از حرفای دکتر تعجب کرده بودن که وقتی از اونجا خارج شدن هردوشون دوباره به بنر بالای مطب دکتر نگاه کردن تا مبادا اشتباهی اونجا نرفته بوده باشن!
KAMU SEDANG MEMBACA
my soulmate[complete]
Fiksi Penggemarیونگی:من فقط میدونم نباید این اتفاق می افتاد! جیمین:چه اتفاقی؟ یونگی:نباید عاشقت میشدم...