من سیاهی مطلق رو به آغوش گرفتم..
یونگی فکرشو بکن یروزی بود که من و تو بدون هیچ مشکلی همو بغل میکردیم اونوقت همه لبخند میزدن!مگه نه؟
فکرشو بکن من دیگه اینطوری بغلت نمیکردم،دیگه اینطوری دست به صورت سفیدت نمیکشیدم..
فکرشو بکن اون روز دیگه اشکام روی صورتت نمی ریخت درحالی که تو فقط به من خیره شدی..
یونگی فکرشو بکن اگه میشد چی میشد!
فکرشو کردی نه؟دیدی نشدنی!
ولی بدون من همیشه دوستدارم تو همیشه سولمیت من میمونی.
.
.
.
.[اداره ی پلیس - گزارش آدم ربائی]
کوکی با اظطراب به پشت سره کارگاه که با وسواسیت خاصی از همه گزارش تهیه میکرد نگاه ریزی انداخت و دوباره با پاهاش روی زمین ضرب گرفت .. انقدری که حتی متوجه ی حضورجین و نامجون نشد که اونو صدا میزنن
+کوک!
+کوکی؟
+جانکوک؟!
کوک با حواس پرتی سرشو بالا گرفت و به دوستاش نگاه کرد
_بلهجین با نگرانی اول به نامجون و بعد به کوکی خیره شد،احساس میکرد درون کوکی چیزی میبنه !مثل اینکه دیگه هیچ چیز برای از دست دادن نداره..اما بیخیال فکر کردن به مزخرفات داخل سرش شدو کنار کوکی نشست و شروع به صحبت کردن کرد:
+کوک میدونی چقدر این کلمه رو گفتم؟میدونم که چقدر اوضاع سخته !بارها گفتمش مگه نه؟!
کوکی با خنده به صورت جین نگاه کرد ولی در عرض سه ثانیه اشکی از گوشه ی چشم چپش روی گونه هاش ریخت..
_آره میدونم
جین هم بلافاصله چشماش قرمز شد ولی به حرفاش ادامه داد:
+و اینم میدونی که ما خیلی بدبختیم نه؟!
کوکی دوباره وسط گریه هاش خندید..خیلی بلند!
جین ادامه داد:
+و خیلی بی کَس
و اشکای دوباره ی کوکی
+و خیلی تنها
..
+اما کوکی اینم میدونی که ماها همه برادریم!ماها دوباره قراره دوره هم جمع شیمو بدون هیچ داستانی بدون هیچ مرگی بدون هیچ غمی دوباره بخندیم؟!
YOU ARE READING
my soulmate[complete]
Fanfictionیونگی:من فقط میدونم نباید این اتفاق می افتاد! جیمین:چه اتفاقی؟ یونگی:نباید عاشقت میشدم...