با استرس وصف نشدنی از ماشین، به بچه های هم سنو سالِ خودش نگاه میکرد در واقع هنوز نمیتونست با خودش و احساساتش کنار بیاد هنوز یادش نرفته وقتی توی مدرسه قبلی شایعه گی بودنش پر شد چطور به یک ماه نکشیده با التماس ها و گریه های شبانه روزانش، مادر و پدرش رو راضی کرده بود تا به مدرسهی دیگه ایی بفرستنش این اواخر حتی وسط خونه داد میزد که دست به خودکشی میزنه اگر از مدرسه ایی که میره براش انتقالی نگیرن! متاسفانه خانوادش اول فکر میکردن که اون از روی توجه دست به چنین کاری زده ولی وقتی پافشاریش رو برای ترک مدرسهی قبلیش دیدن بهش اطمینان دادن زود مدرسشو عوض می کنن و حالا اون اینجا بود !«پارک جیمین»
پسری فوق العاده خجالتی و کم رو که حتی اگه همین الان شلوارشو میکشیدن پایین تنها کاری که از دستش بر می اُمد تشکر کردن بود!
خوب به یاد می آورد از وقتی بچه بود توی بازی ها برعکس بقیه پسرا به سمت دخترا تمایل نداشت و آخر سر باید از بغل یه پسر بچه پیداش میکردن !حتی یکبارم سعی کرده بود جوجوی پسر همسایشون رو لمس کنه اونم وقتی شش سالش بود که آخر سر با یک دعوای شدید حسابی از طرف مامان و باباش مواجه شده!
حالا که فکر میکرد توی بچگیاش شجاعت بیشتری داشت تا نشون بده گیه ولی الان نه ، در حال حاضر اگه لباس دامادی به تنش میکردن و به عروسی با یک دختره زشت و بد هیکل هم در می اوردن فقط یکی از اون لبخندای مسخره اش که هر موقع از استرس میمرد رو تحویل بقیه میداد!
-با خوردن کوله یکی از بچه های مدرسه به سرش از افکاره همیشگیش خارج شد ،سرش رو بالا گرفت تا ببینه کی این طعنه ی محکم رو به بدن نحیفش وارد کرده ولی برای دیدن اون فرد باید خیلی سرشو میبرد بالا! فاک! یادش رفته بود که اون زیادی قد کوتاه بود!و اینم یکی از اون هزارتا بدبختیای های بزرگ زندگیش بود!
_هی کوچولو ندیدمت ، دفعه ی بعد تو دست و پا نباش!
و پسره بلند درحالی که به ریختش پوزخند میزد از اونجا دورشد به همین راحتی ، اون یه بی عرضه بود !
___________________________
(دفتر مدرسه)
خوب گفتی اسمت چی بود پسر جون؟!
_اسمم پارک جیمینه
+آها ، بیا اینم از کارتت ، خیله خوب اونجارو نگاه کن ، ببین منو اونجا
با کلافگی به اونجا نگاه کرد،لعنتی دلش میخواست سرشو بکوبه به دیوار! تا دقیقا بفهمه این اونجای لعنتی کجاست، چپه ؟راسته؟ کدوم گوری؟
+ای بابا پارک تو چقدر خنگی سمت راستتو میگم دیگه
با پوکر فیس ترین حالت ممکنش به سمت راست برگشت و انگشت مسئول و درحالی که از اول ورودش داشت حرف میزد دنبال کرد
+برو اونجا پیش آقای چو ، اون معلم کلاس یازدهماس ، الانم کلاستون شروع میشه زودتر برو خودتو بهش معرفی کن و باهاش به کلاس برو ،گوشت با منه پارک؟ هی؟ با تو ام حواست کجاست؟
گوشش با اون زن پرحرف بود اما نگاهش به دوتا پسری بود که میز بغل آقای چو ایستاده بودن وتقریبا همدیگرو لت و پارکرده بودن سعی نکرد بیشتر بهشون نگاه کنه و همینطور اینکه جواب این خانوم رو نده بی احترامی میدونست ،پس با تعظیم کوچیکی ازش تشکر کرد و به سمت میز معملش حرکت کرد.
_______________________
(کلاس درس)
پشت سره آقای چو به سمت کلاس حرکت کرد،وقتی رسیدن منتظر ایستاد تا آقای چو با بچه ها صحبت کنه ، تا بعدش داخل کلاس بره ،کم کم کلاسِ شلوغه پراز جیغو داد و هیاهو به یک کلاس ساکت و مرتب تبدیل شد چون آقای چو چنان دادی زد که حتی کلاغ هام از روی درختا پریدن ورفتن!
+خیله خب ، خوب گوش کنید ببینید چی میگم امروز یه شاگرد انتقالی جدید داریم مثل آدم باهاش برخورد کنید وای به حال تک تکتون که دوباره بخوایید وارد حواشی بشید ایندفعه دیگه برام مهم نیست که باباتون وکیله، یا مادرتون دکتره یا حتی رئیس ارتش کره جنوبی !ایندفعه خودم با دستای خودم خفتون میکنم !
بعد از تهدید های مرگبارش با سر بهم اشاره کرد تا به داخل کلاس برم !اما قبل از اینکه قدم دوم رو بردارم کلاس با تیکهی یکی از پسرا که عجیب برام آشنا میزد به هوا رفت.
+یک توت فرنگی که دیگه این حرفارو نداشت آقای چو
آقای چو نگاهی به موهای من کرد و بعد به همون پسری که این حرفو زده بود
آقای چو:بهتره دهنتو ببندی چانیول، یک نردبونم کارای بیشتری برای انجام دادن داره !
و بار دیگه کلاس از صدای خنده های بچه ها شلوغ تر شد و من با اون پسر قد بلند که حالا فهمیده بودم اسمش چانیوله برای دومین بار چشم تو چشم شدم و ساییده شدن فکش رو هم به چشم دیدم!
آقای چو: خودتو معرفی کن پسر
عرق دستامو با گوشه یونیفرمم پاک کردم و مثل همیشه دستی سریع به موهام کشیدم البته این یه جور تیک بود ولی مامان همیشه میگفت وقتی اینکارو میکنم دوستداره لپامو گاز بگیره ،سعی کردم برای یکبارم که شده اعتماد به نفس داشته باشم.
_سلام من پارک جیمینم ، و تازه به این مدرسه منتقل شدم امیدوارم که بتونیم باهم دیگه روزای خوبیو داشته باشیم و تعظیم کردم
-باورم نمیشد گند نزدم؟
چانیول: اوم،میتونم بپرسم برای چی منتقل شدی؟!
لعنت بهش فکر اینجاشو نکرده بودم ، تا اومدم حرف بزنم در کلاس به شدت باز شد و اون دوتا پسری که توی دفتر از پشت دیده بودم جلوم ظاهر شدن ، اما ، اما چشمای من فقط یکیشونو میدید ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود و میترسیدم به گوش بقیه هم برسه و انقدر ضایع زل زده بودم به اون پسر که وقتی سرشو اورد بالا به تابلو ترین شکل سرمو برگردوندم ولی تونستم صدای پوزخندشو بشنوم!
آقای چو: شما دوتا ولگرد هنوز اونجا وایستادید گمشید سره جاهاتون یالا، هی جیمین توهم برو اونجا بشین و با دست بهم نیکمت یکی مونده آخر سمت پنجره رو نشون داد با احتیاط به سمت نیمکتم حرکت کردم و نشستم و پوف آهسته ایی کردم عجیب بود که هنوز اتفاقی برام نیافتاده ، و این باعث خوشحالیم میشد.
__________________________
(وقت استراحت)
با صدای زنگ همزمان صدای بچه ها هم بالا رفت ، اما برای من فقط یک صدای عذاب اور بود که تمام خاطرات بدم رو توی مدرسه قبلیم به یادم می آورد ، با پرت شدن کتابی درست از بالاسرم سیخ روی صندلی نشستم و به سمتی که حدس میزدم کتاب از اونجا پرت شده برگشتم ، اوه خدای من بازم این پسرهی نچسب ، اون احمق فقط قدش رشد کرده بود و مغزش هنوز دوسالش بود!
+ هی توت فرنگی گشنت نیست؟!
_نه ممنون
+پس بلند شو برو برام یچیز بگیر ناسلامتی تازه واردیا!
روشم اندازه قدش بلند بود ، حیف که قدم بهش نمیرسید هرچند میرسیدم غلطی نمیتونستم بکنم ، اما اگه الان میرفتم یه دانش آموز خاکبرسر تا آخر سال شناخته میشدم اگرم نمیرفتم بازم یه دانش آموز خاکبرسر میشدم و دقیقا نمیدونستم چه غلطی بکنم؟
+هی کری !؟
+میشه خفه شی پارک چانیول؟!
با صدای بمی که از پشت سرم اومد برگشتم و به پسری نگاه کردم که درست چند دقیقه پیش کنار پسری بود که بهش زل زده بودم!
+آه تهیونگا اگه خفه نشم چیکارم میکنی ؟! نکنه میزاری کتکت بزنم و با رفیقای رو مخی تر از خودش شروع به خندیدن کرد
با بلند شدنش از روی میز یکم ترسیدم اولش فکرکردم میخواد منو بزنه اما با کج شدن راهش سمت چانیول ترسم دوبرابر شد !لعنتی برگرد منو بزن ، اون نه!
_ببین یول ، اصن حوصلتو ندارم فهمیدی؟! میتونی امتحان کنی که کی کتک میخوره؟ میدونی که این کلاس متعلق به کی؟ اگه خودش اینجا باشه جرئت داری بازم درخواست نون کنی احمق؟ پس دهنمو باز نکنو اون کون گشادتو تکون بده و برو یه چیزی کوفت کن!
دهن هرکس که توی کلاس بود با حرکت بعدی اون پسره که اسمش تهیونگ بود باز موند اون برگشته بود عقب دست منو گرفته بود و به سمت حیاط میبرد ! و فاک !!!! یه دقیقه وایستید الا چی شد؟
*
ادامه دارد..
ووت فراموش نشه:))
BINABASA MO ANG
my soulmate[complete]
Fanfictionیونگی:من فقط میدونم نباید این اتفاق می افتاد! جیمین:چه اتفاقی؟ یونگی:نباید عاشقت میشدم...