Part four

355 97 30
                                    

~ Paper Houses - Niall Horan ~

لويى با انرژى خاصى از خواب بيدار ميشه ؛ دوش ميگيره و وقتى از خونه بيرون مياد ، گوشيش رو چك ميكنه .
پيامى براش نيومده ، پس با حرص گوشى رو توى جيبش قرار ميده .
توى كافه ، سوفى چند بار مچش رو ميگيره و بهش تذكر ميده كه سرش رو از گوشيش بيرون بياره.
و حالا كه داره برميگرده خونه ، احساس نا اميدى ميكنه.
همون لحظه كه توى ذهنش تصميم گرفته اون برنامه مسخره رو پاك كنه ، با صداى گوشيش به خودش مياد .
وارد خونه ميشه و روى مبل لم ميده .
گوشى رو محكم بين دستاش گرفته و ترديد داره ؛ اما بعد از اينكه كل ابا و اجداد اون برنامه رو مورد عنايت قرار ميده ، بهش ورود ميكنه و پيام رو ميخونه :

" فكر كنم كه خوب باشم . منم اچ -H- ام . حدس ميزنم به فيلماى Men In Black علاقه داشته باشى . منم دوستشون دارم و بنظرم روش جالبى براى معرفى انتخاب كردى . دوست دارى راجع به چى حرف بزنيم ال ؟ "

‏L : "نميدونم . معمولا چه جورى بحث رو شروع ميكنى؟ راستش من زياد تو شروع كردن بحث و پيدا كردن موضوع خوب نيستم . ولى اطلاعات عمومى ام خوبه "

‏H : "اوه . اتفاقا من خيلى ماهرم . ميخواى در مورد گل و گياه ها حرف بزنيم ؟ "

لويى از گل و گياه چيز زيادى سر درنمياره ، ولى نميخواد كسى رو كه تازه پيدا كرده ، از دست بده .
‏L : " آره ، خوبه . تو چه نوع گل هايى رو دوست دارى ؟
من تو خونه ام چند تا كاكتوس دارم .
ميدونى به خاطر اين نيست كه نگه دارى ازشون به نسبت راحت تره . من واقعا از كاكتوس ها خوشم مياد ."
•••

لويى هيچ ايده اى نداره كه چرا با يه لبخند احمقانه به گوشيش نگاه ميكنه و چت خودش با اچ رو ميخونه .
اونا چند ساعت بدون سر رفتن حوصله شون باهم حرف زده بودن و بعد از اينكه اچ خداحافظى كرده بود ، لويى داشت از اول حرفاشون رو مرور مى كرد و بعضى جاها به حرفاى خودش ميخنديد .
به اينكه ميخواست محافظه كارانه عمل كنه ، و خسته كننده نباشه .
داشت فكر ميكرد چه اسمايى با اچ شروع ميشن . و توى ذهنش يه ليست درست كرد .
' هرمن ، هنرى ، هريسون ، هكتور ،..'
توى اعماق ذهنش در حال گشتن بود كه گوشيش زنگ خورد.
با ديدن اسم ديلِن نفسش رو با صدا بيرون ميده ، و بعد از كمى تعلل جواب ميده .
ــ چيكار دارى ديلن؟
+ سلام لويى . مثل هميشه بى اعصابى! ميخواستم بگم فردا توى كافه خيلى كار داريم و .. لازمه كه از ساعت ٨ بياى و بيشتر از شيفتت بمونى . فكر كنم سوفى يه چيزايى بهت گفته باشه .
لويى كه در حين صحبتاى ديلن چشماش رو مى چرخوند و اداش رو درمياورد ، با تموم شدن حرفاى ديلن ، فقط گفت "باشه ، آره . " و بعد تماس رو قطع كرد.
اون از همين الان ميدونه فردا روز مزخرفيه و نميتونه با اچ حرف بزنه .
البته با خودش تكرار ميكنه كه حرف زدن با اون ضرورى و اونقدرها مهم نيست .

My Unknown Lover ~[L.S]~Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt