Part two

467 102 8
                                    

~ If By Chance - Ruth B. ~

لويى بعد از رفتن دوستاى نسبتا محترمش ، نفس عميقى كشيد و به سمت اتاقش رفت .
گوشيش رو روى ميز كنار تختش گذاشت و خودش رو روى تخت پرت كرد ؛ كه البته در لحظه پشيمون شد. چون يكى از پايه هاى تخت ، صدايى شبيه شكستن داد .
درسته كه لويى اهميت نميداد ؛ ولى به هر حال، روزى كه تصميم مى گرفت همه چيز رو به حالت اول برگردونه ، بايد به هزينه ها اضافه اش ميكرد .
ولى ، قرار بود همه چيز به حالت اول برگرده ؟
لويى خيلى وقت بود جوابى براى سوالاى تكرارى ذهنش نداشت .
سوالاتى مثل اينكه "زندگيش چطور پيش ميره ؟" ، "چرا زندگيش انقدر احمقانه اس؟" و يا حتى "چرا زنده اس و زندگى ميكنه ؟!"
لويى خيلى وقت بود چيزى رو حس نمى كرد . اون عصبانيه ؟ غميگنه ؟ خسته اس ؟ بى انرژيه ؟
شايد هم يه جورايى بى حس بود .
خودش هم نميدونست . حرفاى دوستاش رو قبول داشت كه ميگفتن وضع زندگيش حال بهم زنه . تمام نصيحتاى النور و زين درمورد پيدا كردن يه هيجان جديد رو تاييد مى كرد ؛ ولى اون فقط .. عادت كرده بود .
يه زمانى عاشق اين بود كه با دوستاش بره بيرون ، با آدماى جديد آشنا بشه ؛ حتى عاشق شغل مزخرفش توى كافه بود . عاشق مشترى ها .. ولى الان ، فقط حس خاصى نداشت .
دلش ميخواست سرش رو محكم به ديوار بكوبه ، حافظه اش رو از دست بده و بعد دوباره از نو شروع كنه .
فقط ميخواست يه جورى ، يه كارى انجام بده. البته اگه صداى ذهنش كه همه اش ميگفت "خب كه چى ؟" رو نشنيده مى گرفت .
روى تخت نشست و سعى كرد همونطور كه نشسته ، به سمت ميزش خم بشه تا گوشيش رو برداره ؛ و تقريبا موفق هم شد .
البته اگه افتادن گوشيش روى پاركت رو فاكتور بگيريم . به هر حال، اون اولين بارى نبود كه گوشيش ضربه مغزى ميشه ؛ آخرين بار هم نبود .
لويى شايد قبلا از اينكه گوشيش بيوفته زمين وحشت داشت ؛ اما الان .. نه !
گوشيش رو روشن كرد كه يه برنامه جديد به چشمش خورد . يادش اومد كه نايل براش نصب كرده بود .
ميخواست پاكش كنه ولى ، شايد بتونه از الان شروع كنه . شايد اين همون فرصتيه كه منتظرش بود .
با ترديد وارد برنامه ميشه و بايد براش اكانت بسازه.
ترجيح ميده قسمت پروفايل ، گرايش و محل زندگيش رو خالى بذاره .
قدم بعدى انتخاب يه اسم و رمزه . لويى از رمز مطمئنه ، ولى .. نه ، صبر كن !
اين بار ديگه كسى نبايد رمز چيزى رو بدونه .
پس بايد سر هردوش فكر كنه . اون وقت فكر كردن رو داره ؛ اما حوصله اش رو چطور ؟
ترجيح ميده به مخفف اسم وسطش - ويل - اكتفا كنه و پسوردش رو هم اسم اهنگى كه جديدا بهش علاقه مند شده - Tomorrow never came- ميذاره . درسته! لويى هنوز چيزايى مثل دوستاش ، كتاباش و آهنگ ها دوست داره .
برنامه باز ميشه و تم ساده اى داره . لويى دكمه random chat (چت تصادفى ) رو ميزنه و بلافاصله به شخصى وصل ميشه .
ميخواد اول پروفايل شخص رو ببينه و فاك !
اون بايد به خودش تبريك بگه چون حس شوكه شدن رو دوباره بدست آورده بود . پروفايل شخص يه آدم ترسناك بود ؛ كل صورتش پر از تتو بود و چند تا پيرسينگ داشت . به شكلى كه اصلا قشنگ به نظر نميومد ، موهاش حالت دار شده بود و ريش بلندى صورتش رو در برگرفته بود .
لويى تصميم گرفت به چتى كه حتى شروع نشده بود، پايان بده ؛ چون به اين فكر مى كرد كه اگه قراره باشه يه روز اون شخص رو ملاقات كنه ، به احتمال خيلى زياد سكته ميكنه .
نفر بعدى ، يه دختر بود كه نُه سال از لو كوچيكتر بود .
و لويى به هيچ وجه حوصله بچه ها رو نداشت .
با چند نفر ديگه هم چت كرد ؛ ولى از اونا خوشش نيومد .
پس تصميم گرفت گوشيش رو خاموش كنه ، ديگه تلاشى نكنه، و منتظر بمونه .
و همين الان بخوابه تا فردا خواب آلود نباشه و سفارش مشترى ها رو اشتباهى نبره ؛ چون اين دفعه ديلِن حتما اخراجش ميكرد .
درسته باهم دوستن ، ولى كار يه مسئله جُدا و جديه.

My Unknown Lover ~[L.S]~Donde viven las historias. Descúbrelo ahora