Part fourteen

368 74 99
                                    

~ Mystery - Al Marconi ~

از شروع هفته جديد ، اچ و لويى ، دوباره با هم حرف ميزدن، حتى بيشتر از قبل .
بعضى وقتا ، لويى توى زمان آزادش توى كافه هم بهش پيام مى داد.

دانا و ليلى ، باهم صميمى تر شده بودن و همديگه رو بيشتر شناخته بودن .
دانا اغلب اوقات مواظب ليلى بود و لازم نبود لويى دائماً حواسش به اون دوتا شيطون كوچولوى در قالب فرشته باشه.

ديلن ، هنوز با آماندا قرار مى ذاشت و الكس انگار به يكى از مشترى هاى جديد كافه ، علاقه مند شده بود .
چون حتى روز و ساعت ورود اون دختر رو حفظ كرده بود .

و هرى و لويى ، ارتباط خيلى دوستانه اى باهم داشتن .
لويى توى وقت استراحت هرى ، هميشه كنارش بود ، و نمى ذاشت اون بى چاره به اوليويا نزديك بشه .

اما امروز ، هرى فقط ساكت روى صندلى پيانوش نشسته بود، و به انگشت هاش خيره شده بود .

لويى صندلى اى رو كنار پيانو گذاشت ، و گفت :
_ هرى ، خوبى ؟

هرى بى حوصله بود .
+ آره .

ــ چى شده ؟ بازم وقتى داشتى به گل هات آب مى دادى ، يه پرنده رو ترسوندى ؟

+ نه .

ــ وقتى داشتى مى اومدى سر كار، يه بچه رو ديدى و بهش لبخند نزدى ؟

+ بازم نه .

ــ پس مشكلت چيه ؟

+ هيچى ..

ــ احمق نباش ؛ بگو .

+ مطمئنى مى خواى بشنوى ؟؟

ــ آره .

+ باشه پس ..

هرى ناگهان ناخن هاش رو خيلى نزديك به چشم هاى لويى گرفت و تند تند حرف زد .
_ ببين ، ببين، ببين . ناخناى كوتاهم خيلى زشته .

لويى آهسته دست هاى هرى رو بين دست هاى خودش گرفت و خنده اش رو مهار كرد.

ــ هز ، مال منم كوتاهه و شبيه مال تو .
ميشه بدونم دقيقا از چه لحاظ تصور مى كنى ناخن هات زشته؟

+ هى ، من تصور نمى كنم .. واقعا همين طوره .
شايد تو از ناخن هاى بى رنگت خوشت بياد . ولى من ، نه .

ــ خب لاك بزن .

+ لويى ، مطمئنا مى دونم كه بايد لاك بزنم .. و مى خوام لاك بزنم ولى ..

My Unknown Lover ~[L.S]~Where stories live. Discover now