Part twenty-one

350 72 40
                                    

~ Million Ways - HRVY ~

دوشنبه شب بود.
لويى هديه دانا رو كاغذ كادو پيچيده بود، و كنار تختش گذاشته بود.

در حال چت كردن با اچ و رويا پردازى درباره فردا بود، كه ديلن بهش زنگ زد.

+ ها ؟

ــ سلام لويى. خواب بودى؟

+ مهم نيس. كارى داشتى؟

ــ آره .
نه النور، لوييه. ببين ..

لويى نفسش رو با صدا به بيرون فرستاد و منتظر موند تا ديلن قربون صدقه النور رفتن رو تموم كنه.

ــ لويى، هنوز اونجايى ؟

+ آره . كارت رو بگو.

ــ مى تونى فردا زودتر بياى سرِكار ؟ براى اين كه ..

+ چه ساعتى ؟

ــ هشت.

+ باشه.

ــ ممنون.

و لويى در جواب، تماس رو قطع كرد.

‏L : " اچ ، من بايد برم. فردا مى بينمت. "

‏H : " آره . شب بخير 💚💙 .
فردا قراره يه روز عالى باشه. "

‏L : " همين طوره . شب تو هم بخير💙💚.
خوب بخوابى "

•••
لويى ، صبح، ساعت ٧ از خواب بيدار شد.
در واقع ميشه گفت نخوابيده بود؛ چون به خاطر امروز هيجان داشت.
از تخت بلند شد و همون طور كه آماده مى شد، آهنگ هاى مختلفى كه به ذهنش مى رسيدن رو بلند بلند مى خوند.

هيچ چيزى نمى تونست روزش رو ذره اى خراب كنه.
حتى اين كه مجبور بود به فروشگاه اسكات بره تا خريد كنه.

با لبخند به فروشنده پيرى كه هميشه روى اعصابش بود، سلام كرد.
به جز خودش و اون ، كسى توى فروشگاه نبود.

ــ سلام لويى . حالت چه طوره ؟ خوشحال به نظر مياى.

+ هستم. من واقعا خوشحالم.

اسكات چشم هاش رو ريز كرد و پرسيد:
_ ببينم، مواد كه نكشيدى پسرجون؟

+ نه . من فقط يكم بيش از حد خوشحال و هيجان زده ام، چون قراره يكى از دوستام رو ببينم.

ــ اميدوارم هر كسى كه هست، هميشه تو زندگيت حضور داشته باشه.

+ ممنون . اين دعاى خيلى خوبيه.

My Unknown Lover ~[L.S]~Where stories live. Discover now