Part twenty

342 71 26
                                    

~ The Waning Moon - Chad Lawson ~

دو روز بعد از تولد جما، لويى تصميم گرفته بود كه بره خونه.
چون حس مى كرد بايد بذاره اون سه نفر، كمى باهم تنها باشن و كسى مزاحمشون نباشه.
و سعى داشت هرى رو متوجه اين قضيه كنه.

+ لويى تاملينسون، تو مزاحممون نيستى.
مامان امكان نداره بهت اجازه بده برى.

ــ براى همين ميگم تو بايد راضيش كنى.

+ آخه چه طور وقتى مى خوام بمونى، بذارم برى؟!

ــ چى ؟

+ مامان دوستت داره، جما هم .. منم كه ، خب ، براى چى بايد برى ؟

آنه _ چى شده بچه ها ؟ كى مى خواد كجا بره ؟

هرى _ لويى ، مى خواد برگرده لندن، چون فكر مى كنه مزاحم جمع سه نفره مون ميشه.

آنه _ آره لويى ؟ از ما خسته شدى؟

لويى _ معلومه كه نه . من شما رو خيلى دوست دارم و اصلا خسته نشدم.
ولى آخه اين جورى ..

آنه _ مى فهمم چى مى خواى بگى. پس ، همه با هم ميريم لندن. چه طوره؟

هرى _ آره . تازه تو و جما مى تونين بياين خونه ام رو هم ببينين.

لويى _ آم، مطمئنين؟

آنه _ البته . امروز عصر راه مى افتيم. باشه ؟

لويى _ من كه مشكلى ندارم...

هرى _ مامان هميشه يه راه حل خوب داره.

لويى _ هرى

جما _ هرى، يه لحظه بيا كارِت دارم.

هرى خنديد و براى لويى دست تكون داد.
_ بايد برم لولو..

•••
هرى _ جم، مطمئنى توى كوله ات به جاى لباس، سنگ نذاشتى؟

جما _ وسيله هام زياد بود، ولى نمى خواستم بيشتر از يه كوله بردارم كه جا بگيره.

هرى به كوله اى كه در مرز تركيدن بود، نگاهى انداخت و زمزمه كرد _ مشخصه.

لويى _ خب ، اگه آماده اين، راه بيافتيم.

جما دستش ها رو بهم كوبيد.
_ خب خب خب، كى جلو بشينه؟

هرى _ معلومه كه من ميشينم.

جما _ من ازت بزرگترم ..

آنه _ من ميشينم.

My Unknown Lover ~[L.S]~Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang