~ Satisfaction - Zayn ~
لويى خوش شانس بود كه امروز ، كافه زياد شلوغ نبود و اون هنوز انرژى داشت .
توى فرودگاه ، قبل از اينكه سوار هواپيما بشه و گوشيش رو روى حالت پرواز بذاره ، به مادرش پيام داد كه حدود چه ساعتى ميرسه .
هيجان داشت يا استرس ؟
از نظر خودش هيجان و استرس هردو يك حس بودن ؛ بستگى داشت كدوم جنبه اش رو انتخاب كنى ، منفى يا مثبت .
ولى ، يه جورايى لويى احساس هيجان و استرس رو باهم داشت .
يه حسى شبيه وقتى كه كراشت رو مى بينى يا وقتى سر قرار اول ميرى ؛ يكم خفيف تر .سفر با هواپيما ، خيلى خسته كننده اس ؛ خصوصا اگه حدود ٤ ساعت پرواز داشته باشى و تنها باشى .
لويى با اينها مشكلى نداشت تا زمانى كه صندليش كنار پنجره بود . اما ، نمى دونست كه چه كسى قراره كنارش بشينه.به راهرو نگاه مى كرد و آدم ها رو از نظر مى گذروند ، كه ناگهان مردى رو ديد كه به نظرش آشنا مى اومد .
كمى به اون خيره شد و بالاخره به ياد آورد .
ضربان تند قلبش رو كاملاً حس مى كرد و اميدوار بود اون مرد سريع تر يه جايى - به غير از صندلى كنارش - بشينه .
محض رضاى خدا ، آخه اون همون مرد ريش دارِ ترسناك بود! ولى متاسفانه ،لويى نمى توست توى كل روز خوش شانس باشه.مرد رو به روى صندلى كنار لويى ايستاد و لبخند زد .
ــ بالاخره پيدات كردم !
لويى كه در حال سكته كردن بود، پرسيد :
_ ببخشيد ؟مرد به چهره بهت زده اش بلند خنديد و سر تكون داد :
_ ببخشيد آقا ، منظورم به صندليم بود .نفس راحتى كشيد و توى ذهنش مرد رو ريز ريز كرد ؛ لويى فقط توى خيالش ميتونست چنين كارى انجام بده .
هندزفريش رو به گوشيش وصل كرد ، و دنبال يه اهنگ مى گشت تا پخشش كنه كه صداى مرد ، توجهش رو جلب كرد .
ــ شما با تِيك آف مشكلى ندارين ؟
+ نه ؛ چطور ؟
ــ چه خوب ، همينطورى پرسيدم . راستش .. من يكم باهاش مشكل دارم .
+ فقط سعى كنين ذهنتون رو با يه چيزى مشغول كنين .
لويى واقعاً هيچ علاقه اى به حرف زدن با اون نداشت .
ــ چطورى ؟
+ ميتونين آهنگ گوش بدين .
ــ قبلا امتحان كردم ، تاثيرى نداشته .
YOU ARE READING
My Unknown Lover ~[L.S]~
Fanfiction[compeleted] تاحالا ديدى يه آدم كور عاشق بشه ؟ من دقيقا مثل همونم . تنها دارايى من از اون ، حرفاشه . تاحالا نديدمش ، ولى ميدونم خيلى دوسش دارم ؛ شايد نتونم به خودش بگم ، ولى ميخوام كه يكى به جز خودم بدونه . برام مهم نيست چه شكليه ، هر مشكلى هم ك...