Part twenty-six

336 62 46
                                    

~ Wonder - Shawn Mendes ~

هرى و لويى، به قولى كه به ژاكلين داده بودن عمل كردن.
حتى بيشتر از اون..
چون ژاكلين يه هفته بود كه برنگشته بود و هيچ خبرى ازش نبود.

توى اين يه هفته، هرى به خونه خودش رفته بود.
و لويى خسته تر از هميشه به نظر مى اومد.
كه طبق گفته ها و شايد تهديد هاى ژاكلين، جرئت نداشت چيزى رو ابراز كنه.
علاوه بر اين ها، دو پسر به خوبى با نگهدارى گل ها و گياهان آشنا شده بودن.
البته، اگه خراب كارى هاى روز اولشون در نظر گرفته نشه.

شب بود و لويى همون طور كه در گل فروشى رو قفل مى كرد، به هرى خيره شد .

+ آم، هرى

ــ چيزى شده ؟

+ به نظرت بهتر نيست از اسكات بپرسيم كه خبرى از ژاكلين داره يا نه ؟

ــ اگه خبر نداشته باشه، چى ؟

+ شايد هم داشته باشه.

ــ منم باهات بيام؟

+ نمى خواى ؟

ــ پس، شب ..

+ پيش من نمى مونى؟

هرى با خستگى لبخند زد.
ــ مى دونستى توى اين يه هفته منتظر اين پيشنهاد فاكيت بودم؟

لويى تعجب كرد.
+ هرى؟! واقعا ؟ منتظر بودى من بهت بگم ؟

ــ گفتم شايد بخواى تنها باشى؟ يه كم ؟

لويى هرى رو توى بغلش كشيد.

+ بعد ميگم كاپ كيك احمق ، ناراحت ميشى.

ــ احمق تويى.

لويى با خنده گفت _ هر چى تو بگى.

•••
اسكات به صحبت با مشتريش پايان داد و با لحنى سرزنده به هرى و لويى سلام كرد.
كه با ديدن چهره خسته اونها، كمى متعجب شد.

اسكات _ چيزيتون شده ؟

لويى _ نه ، چه طور ؟

اسكات _ از خستگى دارين مى ميرين.

هرى _ فقط يه كم فشار كاريه.

اسكات _ هرى جان، فشار كارى ؟ تو اين سن؟
از جوونيتون استفاده كنين.. بعدا هم مى تونين كار كنين.

لويى _ خب ما فقط يه كم كارمون بيشتر شده، چون بعد از كار تو كافه، توى گل فروشى ژاكلين هستيم.

My Unknown Lover ~[L.S]~Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt