پارت اول

2.2K 237 51
                                    

خـدمـتـکـار سرویس صبحونه رو روی میز گذاشت. هری روزنامهء امروز رو از کنار سینی نقره‌ای مقابلش برداشت و تیترهای مهم رو از نظر گذروند.

شنیدن "صبح به خیرِ" لیام باعث شد مدتی دست از خوندن بکشه.

شنیدن "صبح به خیرِ" لیام باعث شد مدتی دست از خوندن بکشه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هری:‹سلام مرد!
آدری، برای لیام صبحانه بیار.›

خدمتکار دنبال دستور ارباب رفت و لیام کنار هری نشست.هری در حالی که چای اعلا ش رو مزه مزه می‌کرد تیتر صفحهء حوادث رو با صدای بلند خوند:
‹"شب گذشته کشتی مسافربری تایتانیک با برخورد به کوه یخ غرق شد.بیشتر مسافران مفقود شدند…"
پس کشتی‌ای که اعتقاد داشتن خدا هم نمی‌تونه غرقش کنه در اولین سفرش غرق شد!عجیبه!›

لیام حیرت زده گفت:‹این فاجعه‌س! خیلی از کله گنده‌های انگلیس مسافر کشتی بودن، حتما دولت به خاطرش عزای عمومی اعلام می‌کنه.›

هری:‹فاجعه‌س،و یه آدم عاقل فاجعه رو تبدیل به واقعه می‌کنه…›

لیام چپ‌چپ به هری نگاه کرد:‹درواقع این کاریه که آدم فرصت طلب می‌کنه!منظورت از بازی با کلمات چیه استایلز؟›

هری:‹بهم بگو دوست عزیز،از کی مشاور باهوش من به خاطر احساسات دست از منطق شسته؟!›
لیام چشم‌هاشو چرخوند.

هری:‹مسلماً منم از این مصیبت ناراحتم،ولی با ناراحتی نمی‌شه چیزی رو درست کرد.دنیا در حال پیشرفته،اینکه جای درست کردن اوضاع فقط بشینی و خودزنی کنی فقط باعث می‌شه عقب بمونی. هرکس زمانی برای اوج گرفتن داره،ما باید از اشتباهات دیگران درس بگیریم تا هیچوقت سقوط نکنیم.رقیب ما با غرق شدن کشتی معروفش شکست خورده،وقتشه که ما جاش رو پر کنیم.فکر کن لیام،هم به نفع ماست هم کشور…
با دربار هماهنگ کن و برام یه وقت ملاقات با پادشاه بگیر.›

لیام سرشو تکون داد و بعد از خوردن صبحونه‌ به دنبال دستور هری رفت.

هری کنار پنجرهء قدی ایستاد و لندن رو از اون بالا زیر نظر گرفت.شهر ابری و غم‌انگیز بود،از وقتی که یادش می‌اومد همین بود.

شهر ابری و غم‌انگیز بود،از وقتی که یادش می‌اومد همین بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
‌The young masterWhere stories live. Discover now