قطره های بارون محکم به شیشه های بخار گرفته کافه میخوردند ... برعکس خیابونی که هواش سرد بود و هیچ کس توش نبود کافه کوچیک پر از افراد مختلف بود و فضاش حسابی گرم و شیرین بود ...صدای موسیقی بیکلامی که از اسپیکرا پخش میشد با صدای خنده های بلند دختر پسرای گروهی که دور یکی از میزای کنار پنجره نشسته بودن با هم قاطی شده بودن و فضای گرم کافه رو پر کرده بودن ... اما هیچ کس از کسایی که توی اون کافه بود اعتراضی نمیکرد ... کی میتونست از خنده های به اون قشنگی ناراحت بشه ؟
لباش رو دور مدادی که بین انگشتاش بود فشار داد و به ماشینایی که موقع رد شدن از خیابون اب رو به دو طرف پرتاب میکردن نگاه کرد ...
_ چی مینویسی ؟
به سمت دیگه نگاه کرد و با دیدن پسری که لباس کار اعضای کافه تنش بود و با لبخند نگاش میکرد یکم هول شد و سر جاش جا به جا شد ...
_ چیز خاصی نیست ... فقط ... چیزای عادی میدونی ...
پسر مو مشکی با دیدن هول شدنش لبخند شیرینش پررنگ تر شد و به فنجون قهوه خالیش اشاره کرد ...
_ میخوای دوباره برات پرش کنم ؟
لیام که هنوز محو خنده پسر بود بدون اینکه چیزی از حرفاش بفهمه سر تکون داد و وقتی اون پسر فنجونش و از روی میز برداشت و به سمت آشپزخونه رفت اون همچنان محوش بود ...
لیام اون پسر و میشناخت ... تقریبا هر روز میدیدش ... و حالا داشت خودش رو لعنت میکرد که چرا تاحالا متوجهش نشده بود ... اونا باهم توی یه کلاس ریاضی بودن و لیام وقتی یادش اومد که چجوری بهترین دوستش برای اون پسر قلدری میکرد احساس بدبخت ترین ادم دنیا رو داشت ... یعنی اون پسر حاضر میشد بهش یه شانس بده ؟
بعد از چند دقیقه وقتی دوباره فنجون پر شدش روی میز قرار گرفت سرش و بالا گرفت ...
_ از قهوت لذت ببر ...
زین با لبخند گفت و وقتی خواست از اون میز دور بشه لیام ناخوداگاه دستش و گرفت ... با قیافه وات د فاک بهش نگاه کرد و لیام وقتی فهمید چیکار کرده خیلی سریع دستش رو عقب کشید ...
_ متاسفم ... من فقط ... من فقط تو رو میشناسم ... منظورم اینه که تو توی کلاس ریاضی منی ...
_ اره میدونم تو لیام پینی ... دوست هری استایلز ...
"فاک" لیام تو دلش گفت و دلش میخواست همونجا موهاش و بکشه ولی نمیتونست از این بیشتر احمق جلوه کنه ...
وقتی زین خواست بره دوباره دستش و گرفت و به نظر میرسید این بار زین واقعا عصبی شده ...
_ ببخشید ؟ اگه چیزی میخوای میتونم برات بیارم ولی رئیسم واسه حرف زدن با مشتریا بهم پول نمیده ...
زین گفت و داشت سعی میکرد از مودبانه ترین لحنش استفاده کنه ... لیام که میدونست گند زده ناخوداگاه پاش رو که زیر میز بود تکون میداد ... هیچ وقت تو زندگیش انقدر مضطرب نبود و حتی خودشم نمیدونست چرا ...
_ من فقط میخواستم بگم که ... من اصلا مثل هری نیستم ...
وقتی لیام این و گفت زین دوباره لبخند زد ... سر تکون داد و با همون لبخندش گفت : اره میدونم ... تو از اونم بدتری ...
و بدون اینکه به لیام که با حرفش شوکه شده بود اجازه حرف زدن بده از اونجا دور شد ... لیام حس میکرد تمام بدنش یخ زده ... لبخند زین موقع گفتن اون حرف اون رو درک نمیکرد ...
همونطور که به دور شدن زین نگاه میکرد فنجون قهوش رو برداشت تا ازش بخوره ... کاملا گند زده بود ...
○
●
○
●هیییD:
اینم از فن فیک جدید. های اسکول فرمه و امیدوارم که دوسش داشته باشین.لطفا حمایت کنید و با نظرا و ووت دادن پکوطه رو خوشحال کنید.
دوستون دارم
پکوطه♡
YOU ARE READING
upside down •ziam•
Fanfiction°•چی میشه اگه عاشق یه پسر کیوت و اخمو بشی که ازت متنفره؟ خوب، لیام شد. #1 in highschool