قسمت ٧

871 60 4
                                    

با هر زورى بود بلاخره پاشدم آماده شدم كه با پريا برم بيرون،پوتين بلند مشكى با پالتوى مشكى و شلوار جين و شال سرمه ايمو پوشيدم،يه آرايش ساده ام كردم،دلم واسه قيافه ى آرايش كرده ى خودم تنگ شده بود از بس كه فقط تو خونه بودم و هيچ جايى نرفتم كه بخوام آماده شم،اين كنكورم بدبختيه ها،گوشيم زنگ خورد،پريا و اردلان رسيدن،نميدونم چرا دلشوره ى بيخودى دارم.

سوار ماشين شدم

"سلام خرخون خانم،چه عجب به ما افتخار دادين كه چشممون به جمالتون روشن شه"

"سلام،بابا تو كه هرروز منو ميبينى آخه"

"اين ديدن كجا و آن ديدن كجا"

"خل شدى تو باز،سلام اردلان،انقدر اين حرف ميزنه آدم اصن يادش ميره بايد سلام كنه"

"سلام مانلى خانم،خوشبختم"

و دست داديم،پسر جذابيه،خوشحالم واسه پريا،آرزوش بود باهاش باشه،شادى از تو چشاش معلومه

"خوب كجا بريم؟"

"هر جا مانلى بگه"

"من هيچ جا نميشناسم،يه جا خودتون بگين"

"اى دروغ گو،الان پاش بيفته همه جارم بلديا،رو نميكنى"

"برو بابا،دلم قليون ميخواد،بريم قليونى"

"خلاف شدى كلك،باشه ميريم"

و راه افتاديم،تو راه چند بار ديدم اردلان تو آينه داره نگاهم ميكنه ولى جدى نگرفتمش،پسره ديگه،لاشى بازياى خودشو داره

رسيديم،يه كافى شاپ مدرن و خوشگل كه بهش ميخورد خيلى گرون باشه،سفارش داديم و منتظر شديم،پريا و اردلان همش با هم حرف ميزدن و منم براى اينكه مزاحمشون نباشم خودمو با گوشيم مشغول ميكردم يا قليون ميكشيدم،هميشه ازينكه نفر سوم جمعا باشم بدم ميومده،يهو دلم خواست منم يكيو داشتم كه تو جمع انقدر تنها نميموندم،ولى خب كاريش نميشه كرد،تا وقتى نرم دانشگاه و پسرى كه آدم باشه رو پيدا نكنم با كسى دوست نميشم،هميشه اينطورى بودم،يا بايد بهترين و داشته باشم يا اصلا نداشته باشم،به متوسط راضى نيستم،شايد همين باعث شده خيلى وقتا خيلى چيزارو از دست بدم ولى از طرفى چيزاييو بدست آوردم كه بهترين بودن و ازين لحاظ خوشحالم.

"يكم حرف بزن برج زهر مار"

طبق معمول پريا بود كه داشت تيكه مينداخت

"چى بگم،شما الان مهمين بايد حرفاتونو بزنين"

"نگران ما نباش،ما به قدر كافى حرف زديم،يا حداقل من كه خيلى حرف زدم"

"طبق معمول"

سنگينى نگاه اردلان وقتى كه داشتم حرف ميزدم اذيتم ميكرد،اين آدم حسه خوبى بهم نميده،بايد به پريا بگم

يكم بحثاى الكى كرديم و پاشديم بريم،اردلان كه رفت حساب كنه به پريا گفتم

"خب چى شد؟الان دوستين كامل؟"

"اره واى دارم ميميرم از خوشحالى،انقدر حرفاى قشنگ زد كه نگو"

"مباركه عزيزم"

بغلش كردم و از ته دلم آرزو كردم اردلان آدم خوبى باشه،نه اينطورى كه من ديدم ...

تو راه برگشت آهنگ گوش داديم و پريام همش سر رو شونه ى اردلان بود،اونم با اينكه رانندگى ميكرد ولى سر پريا رو تكون نداد و گذاشت بمونه،حركتش قشنگ بود،بازم دلم خواست منم يكيو داشتم كه سرمو بذارم رو شونش ،چقدر احساساتى شدم من امشب،دم در خونه بوديم

"مرسى اردلان،خيلى خوب بود،خدافظ پريا،فردا ميبينمت"

پريا بغلم كرد،با اردلانم دست داديم و پياده شدم،درساى فردامم مونده،اى واى فردافيزيك دارم

امتحانم داريم،چطور يادم نبود،همينطور كه خودمو سرزنش ميكردم رفتم بالا و لباسامو عوض كردم نشستم سر فيزيك،ولى خيلى خستم،هيچى نميره تو مغزم،كتابو بستم و خوابيدم،گور باباى فيزيك و معلمش.

كسوفWhere stories live. Discover now