همش نگران ميلادم،ازون موقع نديدمش،همه ى جرئتمو جمع كردم و رفتم تو اتاقش،رو تخت دراز كشيده بود آهنگ گوش ميداد
نگام كرد ولى هيچى نگفت،نشستم رو تخت
"ميلاد؟"
"هوم"
"از دستم عصبانيى؟"
"آره"
"ميشه نباشى؟"
"نه"
"چيكار كنم كه از دلت دربيارم"
"ول كن اون مرتيكه رو"
"نميتونم"
"چيكارت كرده كه انقدر وابستش شدى آخه؟"
"هيچى بخدا كارى نكرده ولى خيلى همو دوست داريم"
"از طرف اون حرف نزن،اگه دوست داشت اينجورى با زندگيت بازى نميكرد"
"ميخواست بره ولى من نذاشتم"
يهو پاشد نشست رو تخت
"نذاشتى؟!دختر تو ديوونه اى؟خب ميرفت پى زندگيش توام با آرامش درستو ميخوندى زندگيتو ميكردى"
"نميخوام،نه درس ميخوام نه زندگى كه اون توش نباشه رو"
"وااااى عقلتو از دست دادى"
"خب بابا چه اشكالى داره طرف از من خيلى بزرگ تر باشه؟ خب عاقل تره با تجربه تره بچه بازى در نمياره،كلى اخلاق خوب داره"
"نميدونم مانلى،حداقل جلو در خونه از هم ..."
حرفشو نصفه ول كرد،يكم لحنمو لوس كردم
"باشه كارى نميكنم كسى بفهمه،توام كوتاه بيا ديگه،لطفاااا"
"فعلا بايد فكر كنم"
"قربون داداش مهربونم برم،ايشالا سوگل عروسم شه"
خنديدم،ولى اون فقط يه نگاه برو بچه مسخره بازى در نيار تحويلم داد،منم زود بوسش كردم و از اتاقش رفتم بيرون
واقعا اميدوارم اوكى شه با اين قضيه،اون بدونه منم راحت ترم
تا شب خبر خاصى نبود تا اينكه ساعت ١٠ اينطورا بهم تكست داد
-مانلى من؟
عاشق اينم كه اينجور صدام كنه
-جانم؟
-درس ميخونى عزيزم؟
-نه
-چرا؟
-حوصله ندارم
-اِاِاِ حوصله ندارم چيه،درس بخون عزيزم كنكور داريااا
-مرسى از ياداورى ولى الان نه
-لجبازى در نيار پاشو منو عصبانى نكن
-عصبانى شى چى ميشه؟
-سعى كن به اونجاها نرسى هيچوقت مانلى
-تهديد؟!
-نه فقط يه هشدار كوچولو
-خب من كنجكاو شدم بدونم عصبانيتت چجوريه
-عصبانى شم بهت رحم نميكنما،ممكنه ...
-ممكنه چى؟
-ول كن
-بگو
-نميگم،ديگه هم دربارش حرف نزن
-ولى ... مهران ...
-هيس
-...
از دستش ناراحت شدم،مگه چى ميخواست بگه حالا كه انقدر مسخره بازى درورد،حرفشو ميزد عينه آدم ديگه
الان با اين اعصاب كه عمرا درس بخونم پس مثل هميشه راه فرارم خوابيدنه
رفتم تخت خوابيدم،فرداش تو مدرسه اتفاق خاصى نيفتاد فقط معلم رياضيمون يه جوره عجيبى نگام ميكرد،انگار تاحالا نديدتم،دوست مهرانه،يه لحظه ترسيدم ازينكه شايد چيزى بهش گفته ولى بعد از فكرم پشيمون شدم،اگه بهش بگه آبرو و جلوه ى خودش پيش دوست و همكارش خراب ميشه!
تو خونه ام همه چى خوب بود،ميلادم كاريم نداشت،يكم درس خوندم بعد گوشيمو چك كردم،تكست داده بود
-مانلى
-مهران
-جانم
-دلم برات تنگ شده
-واقعا؟
-دليلى داره بخوام دروغ بگم؟!
-نميدونم
-چرا يه جوريى؟
-چجوريم؟
-نميدونم،آخه چرا بايد شك كنى به دلتنگيه من؟
-ببخشيد عزيزم دست خودم نيست همش ميترسم انقدر كه ميگى دوسم نداشته باشى
يكم ناراحت شدم از حرفش،من حتى بيشتر از چيزى كه ميگم عاشقشم
-مهران،من دوست دارم،زياد،عميق،واقعى،زندگيمو بدون تو دوست ندارم،تو دليل خوب بودن حال اين چندوقت منى
-اميدوارم همينطور كه تو ميگى باشه
-هست،شك نكن
اين چه فازيه برداشته آخه؟من قطعا بيشتر از چيزى كه اون منو بخواد ميخوامش،مطمئنم بيشتر دوسش دارم،چطور ميتونه اين حرفا رو بهم بزنه،حال و حوصله ى هيچى ديگه ندارم،كتابامو باز كردم جلوم و وانمود كردم دارم ميخونم ولى فكرم جاى ديگه بود،اون از ديروزش كه سر هيچ و پوچ اعصابمو خورد كرد اينم از الان كه يه حرف سادمو باور نميكنه،مسخرست اين كاراش
تا ساعت ١٢ سر كتابام بودم و بعدش خوابيدم،اَه زيست نخوندم اميدوارم همتى ازم نپرسه
بازم اون خواب لعنتى اومد سراغم،بازم مهران و اون شاگردش،بازم عشق بازيشون،ايندفعه از دفعه هاى پيش بدتره،ريتم نفساشون كه با هم هماهنگ ميشه،حركت بدناشون كه يكى ميشه،واى اين خواب منو روانى ميكنه،همه چيو ميبينم هرچقدر چشامو ميبندم انگار نه انگار،انقدر تو خوابم خودمو زدم كه تموم شد اين كابوس،وقتى به خودم اومدم ديدم جاى مشتم رو پاهام كبود شده ولى انقدر فشار روم بود كه درد اون برام هيچى نبود،دستپاچه گوشيمو برداشتم و بهش تكست دادم
-مهران
منتظر شدم،٥دقيقه،١٠دقيقه ... خبرى نشد
اينطورى نميشه،زنگ زدم بهش،با صداى خواب خواب جواب داد
-مانلى خوبى؟
-نه
يهو زدم زير گريه پشت تلفن،صداش جدى و نگران شد
-مانلى چيشده عزيزم
چيزى نميتونستم بگم،گريه اَمونم نميداد
-قربونت برم من عزيز دلم چيشده كه اينجورى گريه ميكنى آخه،بميرم من تورو اينجورى نبينم
-مهران
-جون دلم
-دوست دارم
-منم دوست دارم مانلى،ميميرم برات،قشنگترين اتفاق زندگيه منى،گريه نكن تروخدا
-مهران ميميرم به كسى ديگه اى دست بزنى
-من غلط كنم عزيزم،من فقط تورو ميخوام،من ديوونه ى لمس كردن توام،ميميرم واسه اون لباى قشنگت،عاشق زل زدن تو چشاتم دختر ديوونه ى من
آروم شدم وگريه ام بند اومد ،انگار حرفاش هموناييه كه دلم ميخواد بشنوم،انگار دقيقا ميدونه چى بايد بگه كه منو ديوونه ى خودش كنه
-حالت بهتره عزيزم؟
-اوهوم
-چت شده بود
-خواب بد ديدم
-چى ديدى
-نميخوام دربارش حرف بزنم
-باشه عزيزم،ديگه برو بخواب،من دوست دارم تا ابد
-منم دوست دارم
-شب بخير
-شب بخير
گوشيمو گذاشتم كنار و تو تاريكى زل زدم به سقف،از تصويرايى كه داشت تو سرم مرور ميشد متنفرم،مهران فقط مال منه،فقط منو ميخواد،بميره هركس ديگه اى كه بخواد اونو ازم بگيره،كم كم چشام گرم شد و چند ساعتى خوابيدم تا با صداى مامانم پاشدم كه برم مدرسه،٢زنگ اول زيست داريم،همتى اومد سر كلاس،تيك زدناى بچه ها باهاش شروع شد كه آره چقدر اين رنگ بهتون مياد و چقدر كم خوابيدين معلومه خسته اين و ازين چرت و پرتا،جالبيش اينه اونم كرم ميريزه رو همه و جوابشونو ميده،يه دست كرد تو موهاى قهوه ايش و يه نگاه فوق جذاب به يه جاى كلاس كه نفهميدم كى بود و درس دادنو شروع كرد،چون زيست و دوست دارم حسابى به درسش گوش كردم و لذت بردم ازينهمه چيزى كه دارم ياد ميگيرم،يه جا برگشتم پريا رو نگاه كردم ديدم يه لبخند مشكوك زده و تو چشاش پُرِ كِرْمه،خدا رحم كنه اين ميخواد يه كارى كنه
يهو ديدم دستش رفت بالا،همتى يه نگاهى كرد بهش و گفت "چيه پريا"
پريا ام با اعتماد به نفس كامل جواب داد
"استاد اين سوالو اشتباه حل كردين"
خيلى تعجب كرد
"كدوم؟"
"سوال ١٢٦،مسئله ى ژنتيكه،اَزَمون احتمال پسرسالم و خواسته ولى شما بيمار و حساب كردين"
همتى كتابشو برداشت و سوالو نگاه كرد،بعد حلشو ديد،پريا راست ميگفت اشتباهه
سرشو اورد بالا و با حرص پريا رو نگاه كرد،اولين بار بود كه يكى اينجورى حالشو ميگرفت،سعى كرد خوشو جمع و جور كنه
"بله حق با شماست،من صورت سوالو اشتباه خوندم،بچه ها لطفاجواب درست و يادداشت كنين"
يه چشم غره رفت و تا آخر كلاس بداخلاق بود
زنگ تفريح رفتم پيش پريا
"چرا اينجورى ريدى بهش؟"
"ميدونى مردا از دخترايى كه ميرينن بهشون خوششون مياد؟"
"اين واسه همه صادقه،هرچى كمتر طرفو تحويل بگيرى بيشتر ميخوادت،ولى اين چه ربطى به همتى داره؟"
"اون نگاهى كه كرد پشماى همتون ريخت و به من كرد،جديدا زياد نگام ميكنه سر كلاس،تيك ميزنه،منم اينجورى جوابشو ميدم"
و بعد زد زير خنده
"تو ديوونه اى پريا،كى ميشه منم مثه تو اينجورى سياست داشته باشم"
"چندبار كه بد شكست بخورى ميتونى"
ديگه چيزى نگفتم و يكم از خوراكيام خوردم،زنگ بعد تا همتى اومد تو كلاس اولين نفر پريا رو بلند كرد تا ازش درس بپرسه،پريا ام عالى جواب داد معلوم بود خونده بود،همتى ام يه نگاه تحسين آميز بهش كرد و گفت بشينه،هيچ وقت فقط از يك نفر درس نميپرسيد نميدونم چجورى شد فقط از پريا پرسيد،اين معلمام ديووننا!!
تا آخر كلاس حواسم خيلى بهشون بود،جدى جدى با هم تيك ميزدن،همتى يه جورى نگاش ميكرد انگار با چشاش داشت ميخوردش،پريا ام خوب بلد بود سرد نگاش كنه و غرورشو به رخ بكشه،ياد مهران افتادم،دلم براش تنگ شد
زنگ تفريح با رها كلى سر به سر پريا گذاشتيم،بعدم سر دينى و زمين خوابيديم و رفتيم خونه،خوشحالم همتى ازم نپرسيد!
رسيدم خونه،زود گوشيمو چك كردم،يه تكست از مهران
-خوشگل ترين دختر دنيا چطوره؟
بعد ازينكه ذوق كردنم تموم شد زدم:
-خوبم عزيزم،تو چطورى؟
-خوبم قربونت برم،مدرسه خوب بود؟
-نه وقتى تو نيستى خوب نيست
-واى من فداى باربيم بشم،مياى بغلم؟
-اوهوم
-ميذارى بوست كنم؟
-اوهوم
-لباتو؟
-هرجا رو
-هرجا؟
-آره...
-يعنى ميشه نازتم بوس كنم؟
-اِاِ مهران!!
-ببخشيد عزيزم ،ناراحت نشو ديگه نميگم
-باشه
درسته كه خودمم كرم ريختم ولى توقع اين حرفو نداشتم ازش،آخه مهرانى كه ميومد سركلاس همه چيو ميريخت بهم،آدم جرئت نداشت نفس بكشه،اين همون آدمه؟!
ديگه تا شب خبرى ازش نشد،موقع خواب يه شب بخير براش زدم و خوابيدم،صبح كه پاشدم جوابى ازش نديدم،آماده شدم رفتم مدرسه،زنگ آخر باهاش كلاس داشتيم،مثل هميشش نبود،زياد نگام نميكرد،يه جورى بود،همش منتظر بودم زنگ بخوره برم ببينم چشه ولى تا زنگ خورد زود رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم
تا رسيدم خونه بهش تكست دادم
-مهران؟
جوابى نيومد،دوباره زدم
-مهران چى شده چرا هيچى نميگى؟
بازم جواب نداد
-تروخدا دارى نگرانم ميكنى خب يه چيزى بگو
چشه آخه چرا جواب نميده،دارم ديوونه ميشم از دستش
بهش زنگ زدم ولى فايده نداشت
خيلى ميترسم،نكنه يه كارى كردم و نميدونم،نكنه كسى چيزى فهميده،واى خدا ...
YOU ARE READING
كسوف
Romanceمانلى اديب يه دختر ساده ى دبيرستانى كه درگير رابطه با يكى از معلماش ميشه و همه چيز تو زندگيش تغيير ميكنه ... بخونيد،خوشتون مياد ✌️