دلم ميخواست تا ابد خوابشو ميديدم ولى حيف
تصميم گرفتم به جاى اينكه بخوابم و تو خوابم داشته باشمش،پاشم و تو واقعيت براش بجنگم
آره ميخوام بدستش بيارم،ديگه برام مهم نيست كه چند سال ازم بزرگتره يا اينكه معلممه
من ميخوامش و بدستش ميارم
رفتم مدرسه،زنگ اول زبان داشتيم،خيلى زود گذشت،زبان مدرسه واقعا چرته
زنگ دومم عربى داشتيم كه بابدبختى سر شد
اين زنگ مياد،با اون يكى كلاسيا كلاس داره
تو راهرو شروع كردم به الكى قدم زدن كه مثلا دنبال يكى ميگردم ولى ميخواستم ببينمش،ساراى رو اعصاب اومد
"آخى،وايسادى به استقبال معلم جانت؟"
پوز خند زدم بهش
"آره تو اينطورى فكر كن"
"جور ديگه ايه؟"
"جورش بهت ربط داره؟"
"زبون دروردى مانلى،حواست باشه ها"
"اوه،حتما،ديگه چى؟"
صفوى از در اومد تو،پالتوى بلند مشكى با شلوار مشكى و پيرهن كرم،اى خدا چرا اين انقدر خوشتيپه؟!
چشام دنبالش بود تا رفت تو دفتر،سارا هنوز وايساده
"جون،عشقتو ديدى نيشت باز شد خوشحال شديا!"
"واى سارا خفه ميشى يا نه"
"حقيقت تلخه عزيزم،خوشتيپم كرده امروز"
چشامو چرخوندم
"سارا ولى ميكنى يا نه؟"
"نه"
"باشه پس به رو اعصاب بودنت ادامه بده"
و رفتم سمت كلاس،تو راه چشم افتاد بهش كه از تو دفتر داشت نگام ميكرد،تا منو ديد اومد بيرون
"مان...خانم اديب"
واى خدايا
"سلام آقاى صفوى"
"سلام،خوبى شما؟"
"ممنون مرسى"
"مطمئنى كه خوبى؟اونروز چت شد؟"
"نميدونم،يه لحظه ديگه نفهميدم چى شد،همه چى گنگ شد برام،نه ميديدم،نه ميشنيدم،بعدم كه مثه اينكه غش كردم؟"
تو چشاش يه احساسى معلوم شد،شبيه درد
"آره،خيلى نگرانت شديم همه"
الان جمع بست كه طبيعى باشه؟خندم گرفت
"بله متوجه شدم،ببخشيد نظم كلاستونو بهم ريختم"
"خواهش ميكنم،چرا ميخواستى برى بيرون؟"
"چرا ننداختينم بيرون؟"
"جواب سوالو با سوال نميدن خانم اديب"
"چون بايد ميرفتم بيرون"
"ولى من گفتم كه نرى"
"چرا نرم؟منم مشق نداشتم"
"ولى تو هميشه داشتى و بار اولت بود،ميخواستم بهت فرصت بدم"
"شيرينم بار اولش بود،اون چرا رفت"؟
"شايد يه فرقى دارى تو باهاش"
چشام گرد شد،چه فرقى؟يعنى منم برا اون مهمم؟دهنم باز شد ولى كلمه اى نيومد بيرون،هاج و واج نگاش ميكردم انگار اونم از حرف خودش تعجب كرد
"چه فرقى؟"
"هيچى برو سر كلاس معلمت داره ميره"
"تا نَگين نميرم"
"اى واى بچه جون برو منم بايد برم سر كلاس"
"نه"
"نه نداريم،من اشتباه كردم اصلا،خوب شد؟"
"نه"
"بابا مانلى چقدر تو يه دنده اى"
مانلى ...
"باشه ميرم ولى باهاتون قهر ميكنم سر كلاستونم ميخوابم ازين به بعد"
چه لوس بازيى دارم در ميارم من
"بخواب ببين چى ميشه"
"به امتحانش مى ارزه"
"تصميم با خودته،عواقبشم پاى خودت"
"باشه"
و يه لبخند مرموز بهش زدم،اونم خنديد و رفت سر كلاسش
تمام زنگ رياضى و با فكر اينكه زنگه ديگه قراره بياد گذروندم ،از صبح تاحالا يك كلمه با رها حرف نزدم
"رها؟"
"ها؟"
"چته؟"
"تو چته؟"
"چيزيم نيس كه"
"چرا از صبح تاحالا مثل سگى يك كلمه نميشه باهات حرف زد"
"وا!من سگم؟من اصلن حرف زدم كه بخوام سگ باشم؟!"
"همين ديگه،همين عجيبه"
"حالا باشه ،بيخيال،چه خبر،امير خوبه؟"
"آره بد نيس،تو خوبى؟"
"آره"
"اوهوم"
و بحثمون تموم شد،معلومه ازم ناراحته ولى حوصله ندارم باهاش صحبت كنم
زنگ خورد
تمام زنگ تفريح پريا از اردلان برام گفت منم خيلى سعى كردم بفهمم چى ميگه ولى اصلا حواسم به حرفاش نبود
"الو؟!فهميدى چى گفتم؟"
"آره آره"
"چى گفتم؟"
پوكر فيس نگاش كردم
"مانى چته چن وقته؟تو اين دنيا نيستى چرا؟چيزى شده؟امروز رها به اون صبوريم صداش درومد از دستت،ببين اگه مشكلى دارى بگو باهم حلش ميكنيم"
"نه عزيزم چيزى نيست"
"پس چرا اينطوريى؟"
"نميدونم"
"دروغ ميگى"
"نميدونم"
"مانى خب بگو"
"نميتونم"
"لطفا"
زدم زير گريه،خيلى حس بديه كه يه چيزى تو دلت سنگينى كنه و نتونى بگيش،دلم ميخواست بهش بگم ولى ميدونم دركم نميكنن،جديم نميگيرن و اين از همه چيز بدتره،احساس تنهايى كردم،انگار تو اين دنيا هيچ كس همدرد من نيست،دردمو به كى بگم آخه؟
پريا بغلم كرد و سعى كرد آرومم كنه،يكم تو بغلش گريه كردم حالم بهتر شد
"ببخشيد پريا"
"واسه چى؟"
"كه انقدر دوست بديم برات"
"چرا چرت ميگى ديوونه؟تو فقط يكم منگل شدى ايشالا شفا پيدا ميكنى"
خندم گرفت
"پاشو بريم سر كلاس الان معلم مياد"
"من ميرم صورتمو بشورم بعد ميام"
"باشه عزيزم"
رفتم تو دستشويى،صورتمو شستم و رفتم تو كلاس
خاكه عالم صفوى رفته سر كلاس،اگه بعدش برسى ديگه راهت نميده
رفتم دم در،در زدم
"ميشه بيام تو؟"
و يه قيافه ى طلبكار گرفتم انگار اون ديراومده
"كجا بودين تا الان؟"
"تا الان يعنى همين ٢ دقيقه ديگه؟"
"شما بگو ١ ثانيه،ميدونى كه قانون كلاس منو"
"بله،برم بيرون؟"
"ميل خودته"
"من ميل خاصى ندارم،ميخواين برم؟"
"برو"
منم يه لبخند شيك بهش زدم و رفتم بيرون رو پله ها نشستم،لج و قهر كردن باهاشو دوست دارم،با هيچكى انقدر كل كل نميكنه كه با من ميكنه
يكم گذشت كه ديدم اومده بيرون،تو دفتر يه كارى داشت مثه اينكه،منو كه ديد اومد سمتم
"خوش ميگذره خانم اديب؟"
"عاليه،جاى شما خالى"
"گفتم قهر كردن عواقب داره"
"منم گفتم پاى عواقبش هستم"
"هر جور راحتى،حالا پاشو بيا سر كلاس ميخوام درس بدم عقب ميمونى"
"نميام"
"اى واى پاشو ديگه بايد من التماست كنم تا بياى؟"
"ميخواستين نندازين بيرون كه الان اينطورى شه"
"لوس نكن خودتو مانلى پاشو بريم كلى كار دارم"
مانلى ...
"باشه ولى دفعه ديگه برم بيرون ديگه نمياما"
انگار جاى من و اون عوض شده،من تهديد ميكنم جاش
"باشه بيا بريم"
واى چقدر خوب بود كه جمع بست منو با خودش
پاشدم رفتم تو كلاس،اونم رفت تو دفتر تا كارشو انجام بده،طبق معمول سارا نتونست زبونشو بگيره
"آخى اومد دنبالت اوردت تو كلاس؟بميرم من كه طاقت نيورد بيرون باشى"
جوابشو ندادم
"ببين مانلى خانم،من ولت نميكنم ببين حالا"
خنديدم و برگشتم طرف رها
"رها؟"
"هوم؟"
"ببخشيد"
"خواهش ميكنم"
"اِ بدجنس ببخش ديگه،من خيلى آدم گنديم،ميدونم خودم،مرسى كه تحملم ميكنى انقدر"
"نگو اينطورى"
"همينه واقعا،ميشه خوب باشو باهام؟"
يكم نگام كرد
"باشه بابا بيا بغلم گند دماغ"
و بغلش كردم
صفوى اومد تو ويكم درس داد
"بچه ها امتحانتونوخوب داده بودين جز چند نفر،يكى پاشه اين برگه هارو بده"
واى امتحان،من گند زدم
؟!؟!١٤
خداى من ،من تاحالا همچين نمره اى تو فيزيك نداشتم
"خانم اديب بعد زنگ بياين من كارتون دارم"
ميخواد سر نمره م دعوام كنه
سارا برگشت يه نگاه معنى دار بهم كرد،منم چشم غره رفتم بهش
زنگ خورد و بچه ها رفتن بيرون از كلاس،فقط من و اون بوديم
"خانم اديب اين چه نمره ايه؟"
"ببخشيد،خيلى افتضاح بود"
"چرا؟"
"حالم خوب نبود سر اين امتحان نتونستم درس بخونم"
"ميشه بپرسم چت بود؟"
هه فكر تو داشت ديوونم ميكرد
"مشغوليت فكرى داشتم"
"انقدر مهم بود كه درس و گذاشتين كنار؟"
"بله خيلى مهمه"
آره تو خيلى برام مهمى،حتى از نمره ى فيزيكم مهمتر
"نميدونم خودت ميدونى،اين راه كه دارى ميرى تهش خوب نيست"
"آقاى صفوى من راهه خاصى نميرم,يك بار نتونستم درس بخونم ديگه ام تكرار نميشه مگر اينكه بازم مشكلى پيش بياد برام،خودمم ازين نمره راضى نيستم"
"ايشالا كه ديگه مشكلى پيش نياد"
يه نگاه پر از درد بهش كردم
"ايشالا"
"خوبى؟"
"فكر كنم"
"كاشكى ميفهميدم چته كه چند وقته انقدر عوض شدى مانلى"
"بهتره كه نفهمين"
"انقدر چيزه بديه؟"
"نه اصلا بد نيست،خيليم ميتونه خوب باشه ولى امكانش نيست،اين كه امكانش نيست اذيت ميكنه"
رسما دارم حرفمو بهش ميزنم واى خدا
"هيچى غير ممكن نيست"
"اين يكى هست"
"قبول ندارم"
"اگه ميدونستيد قبول داشتيد"
"خب بگو كه بدونم ببينم قبول دارم يا نه"
"نميشه،من ديرم شده ميشه برم؟"
"ميخواى عين امروزه خودت جلو دفتر نذارم برى؟"
و خنديد
"نه سرويسم جام ميذاره بدبخت ميشم"
"باشه برو،ديگه تكرار نشه اين نمره"
"چشم"
و لبخند زدم بهش
به مدت چند ثانيه بدون هيچ حرفى هردومون زل زديم بهم،انگار چشامون داشتن باهم حرف ميزدن
ديگه نميتونم اين جو و تحمل كنم،رومو برگردوندم كه برم سمت در
"مانلى ..."
"بله؟"
"مواظب خودت باش"
يخ كردم،ميخواستم بر گردم نگاش كنم ولى تواناييشو نداشتم
"باشه،خدافظ"
و رفتم بيرون،نفسم بالا نمياد،قلبم تند ميزنه
اين داره با من چيكار ميكنه
زود از مدرسه اومدم بيرون،هواى سرد حالمو بهتر كرد،سريع رفتم توسرويس،به غرغر هم سرويسام توجه نكردم،هدفونمو گذاشتم تو گوشم و شروع كردم به گوش دادن آهنگcold play
Oh no i see
A spider web, it's tangled up with me,
And I lost my head,
The thought of all the stupid things I'd said ...
YOU ARE READING
كسوف
Romanceمانلى اديب يه دختر ساده ى دبيرستانى كه درگير رابطه با يكى از معلماش ميشه و همه چيز تو زندگيش تغيير ميكنه ... بخونيد،خوشتون مياد ✌️