قسمت٣٦

1.1K 78 60
                                    

نشستم جلوى آينه و خودمو نگاه ميكنم،دلم ميخواد امشب خيلى خوشگل باشم،هميشه با قيافه ى داغون مدرسه ديدتم... اى واى نه،مهمونيو يادم نبود،اونجوريم ديدتم،بايد ازون دفعه هم بهتر شم
پاشدم رفتم سر كمد لباسا،نميدونم چى بپوشم،كاشكى يكى بود كمكم ميكرد
پريا!!!
بهش تكست دادم
-پريا؟!
-هوم؟
-ميشه كمك؟
-چيشده؟
-نميدونم چى بپوشم
-واى واقعا كار سختيه،عكس بده از چيزايى كه دارى
-وايسا
كمد و ريختم بيرون،خيلى وقت ندارم،تا مامانم بياد بايد جمع كرده باشم،نبايد بذارم بفهمه يه خبراييه
از چند تا از مانتو هام بهش عكس دادم،ميدونستم سبزرو انتخاب ميكنه،آخه رنگش با رنگ چشام همخونى داره،اين موضوعو دوست دارم
-خب اين از مانتو،لگينگ مشكى دارى؟
-آره ولى بيرون نپوشيدم تاحالا
-واى پاستوريزه،حالا ميپوشى ايندفعه
-آخه يكم ناجوره ها
-چجوريه مگه؟
عكسشو بهش دادم،٢ طرف بغلش مثل يه نوار باريك گيپور داره و پام معلوم ميشه
-وااااى خيلى خوشگله،مطمئن باش همينو بپوش
-اى بابا باشه
-با اون پوتين بلند مشكيه
-باشه
-روسرى چى دارى؟
-خيلى ندارم چيزى
-خب اشكال نداره،من يه شال دارم روش گيپور داره،با لگينگتم ست ميشه خيلى خوب ميشه،جينگيل مستان چى دارى؟
-ها؟!
-بابا زيور الات،چميدونم دست بند و اينا
-آهاااا،ازين طلاها دارم كه بندش سنگ داره
-خوبه،اونو بنداز،ساعتم بنداز،اون انگشتر نصفه م بنداز،آرايشتم كه من ميكنم،حله؟
-واى قربونت برم من عاليه همه چى،مرسى كه هستى
-خواهش ميكنم خره
لباسارو جمع و جور كردم و مثلا نشستم پاى درسم،منتظرم مامانم بياد
خيلى دلشوره دارم،خيليم خوشحالم ولى يكمم حس بدى دارم كه مامانمو ميپيچونم،اون بهم اعتماد داره
كتابو گرفتم دستم و تو اتاق شروع كردم راه رفتن،مثلا درس ميخونما ولى دارم سعى ميكنم از استرسم كم كنم
ساعت ٤ شد و مامانم هنوز نيومده،شاعت ٧ بايد اونجا باشم،نزديك خونمونه،حتما فكركرده از خونه ميام،نميدونسته داستان دارم يه عالمه
٢٠ دقيقه ديگه م گذشت،ديگه نميتونم صبر كنم،زنگ زدم مامانم،گفت رفته خريد تا ١ ساعت ديگه مياد
بدبخت شدم،١ ساعت؟!؟!؟! خيلى دير ميشه...
چاره اى ندارم،فيزيكمو باز كردم و سعى كردم واسه آزمون فردا بخونم،متمركز كردن حواسم رو درس خيلى سخته،ذهنم درگيره،چجورى ميتونم بخونم خب؟
يكم گذشت،ميلاد اومد خونه،رفتم تو سالن
"سلام ميلاد"
"سلام"
حس كردم صداش يه جوريه
"خوبى؟"
"آره"
"مطمئنى؟چيزى شده؟"
سرشو گرفت بالا،صورتش خيلى ناراحت و عصبانى بود
"ولم كن مانلى،حوصله ندارم"
"خب بگو چيشده شايد باهم حلش كرديم،سوگل كارى كرده؟"
"آره،فكر كنم داره خيانت ميكنه بهم"
"چى؟!؟!؟!؟!"
"همون كه گفتم"
"خب چرا اين فكرو ميكنى؟"
"چون فهميدم ديشب يه مهمونى بوده،يه پسرم باهاش بوده كه من نبودم"
"خب شايد فاميلى چيزى بوده"
"منم بخاطر اينكه مطمئن نيستم هنوز باهاش بهم نزدم"
"اى واى،چه بد شد"
رفت تو اتاقش،هيچوقت سوگل و دوست نداشتم،هميشه ميلادو اذيت ميكنه ولى ميلاد خيلى دوسش داره
به خوندنم ادامه دادم،ازون موقع تاحالا ١ صفحه به زور خوندم،چرا نمياد مامانم؟
يه كاغذ برداشتم و شروع كردم خط خطى كردن،موقعى كه استرس دارم يا اعصابم خورده خيلى جواب ميده،هى خط خطى كردم تا وقتى صداى در اومد،بلاخره اومد،ضربان قلبم رفت بالا،كاشكى همه چى خوب پيش بره،به پريا تكست دادم ٥ دقيقه ديگه بهم زنگ بزنه خودمم رفتم تو سالن پيش مامانم
"سلام مامان"
"سلام"
"كجا رفتى خريد كه اينهمه طول كشيد؟"
"هايپر،خيلى خريد داشتم،ناهار خوردى؟"
"نه،اشتها ندارم"
"باشه"
چرا پريا زنگ نميزنه؟
"مامان راستى فردا قلمچى داريم"
"خوندى؟"
"آره تقريبا،يكم رياضيم مونده فقط"
صداى تلفن درومد،پريدم يهو از جام،برداشتم
"الو؟"
"سلام بيشعور"
"سلام پريا،خوبى؟"
"خوبم بيشعور،تو چطورى؟"
"منم خوبم عزيزم،چه خبر؟"
"هيچى بيشعور،پيچش تو الان داغ ترين خبره"
"منم هيچ خبر،جانم چيشده؟"
"خوب ماسمالى ميكنيا،بيشعور خانم اشكال رياضى دارم خير سرم،گورتو گم كن اينجا"
يكم صدامو بردم بالا كه مطمئن شم مامانم ميشنوه
"اى واى،خيلى بده كه،معلمت نيست؟"
"معلم كيلو چنده بابا"
"الان بايد ميرفت دقيقا؟"
"ادامه بده شما"
"من بيام؟!نميشه تو بياى؟"
"نه خير نميشه"
"چرا؟"
"چون كه"
"واااى چقدر تو بدشانسى،وايسا"
به مامانم گفتم
"مامان،پريا اشكال رياضى داره،معلمش نيست،ميشه برم پيشش؟منم رياضيم مونده باهم ميخونيم"
"اون بياد"
"ميگه مامانش اينا نيستن كيليدم نداره"
"نميدونم،خيلى واجبه؟"
"آره"
"باشه،زود برگرد ولى،مثه دفعه ى پيش نكن"
"باشه مرسى مامان"
دويدم تو اتاق
"ااااااااى ول،اجازه داد"
"با اوم فيلمى كه تو بازى كردى معلوم بود ميده"
"ميام پس كم كم"
"كم كم چيه؟بدو دير شده"
"باشه،اومدم،مرسى،خدافظ"
"خدافظ بيشعورم"
از دست اين ديوونه
سريع لباسايى كه انتخاب كرده بوديمو پوشيدم،تو كيفمم چند تا كتاب الكى گذاشتم و زنگ زدم آژانس
ميگه تا نيم ساعت ديگه ماشين نداره،خيلى ديره،نميشه اينجورى
زنگ زدم يه آژانس ديگه،گفت تا ١٠ دقيقه ديگه ميفرسته،خوب نيست ولى بهتراز قبليه،به قول پريا جينگيل مستانامم انداختم و منتظر شدم
حالم بده،دلم همش ميپيچه،خيلى استرس دارم
گوشيمو چك كردم،خبرى نبود
شروع كردم بازى كردن با گوشيم،شايد اينجورى يادم بره استرسمو
انگرى بردز بازى ميكردم،خيلى دوسش داره،باعث شد صبر كردنم راحت تر شه
آيفونو زدن،آژانس اومد،بازم پريدم از جام
سريع رفتم سمت در،نميخوام مامانم شك كنه كه چرا اينجورى لباس پوشيدم
"من رفتم مامان"
"باشه خدافظ"
"خدافظ"
سوار آژانس شدم و آدرسو بهش دادم،خونه هامون تقريبا نزديكه،١٠ دقيقه بعد رسيدم
ساعت ٦ شده
آيفونو زدم و رفتم بالا،پريا دم در بود
"سلام عروس خانم"
"برو بابا"
بغلش كردم
"اوف چه تيپى،فقط شالت بده كه اونم من ميدم بهت،بدو بيا تو"
رفتم تو،با مامانش سلام عليك كردم و رفتيم تو اتاق
"به مامانت چى گفتى؟"
"ميدونه قضيه رو،فقط نميدونه با معلمته،فكر ميكنه يه پسريه"
"آبروم رفت كه"
"نه بابا،مامانم پايَس،ميدونى كه"
"اوهوم"
"بدو آماده شو ديره"
"آرايشم كن ديگه"
"باشه،سرتو بذار رو پام"
گذاشتم،شروع كرد،خودمو دادم دستش ديگه،اميدوارم گند نزنه
اول كرم پودرو خالى كرد رو صورتم،بعد رژ گونه و اينا،بعدش رفت سراغ چشام،آخرم رژ قرمز زد برام،تاحالا اينطورى آرايش نكرده بودم،خودمو كه تو آينه ديدم باورم نميشد اين منم،يكم غريب بود ولى واقعا خوشگل شده بودم،يه ماچ گنده كردمش و جاى رژلبم موند رو لپش،عينه دفعه ى پيش كه اينجا بوديم
"الان خوبه همه چيم؟"
"فوق العاده،بهتر از اين نميشى"
"مرسى قربونت برم،زنگ ميزنى آژانس؟"
"آره"
يه ربع ديگه بايد اونجا باشم،خوبه دير نميرسم
"مانى،خيلى ساكت نباش،يكم بحث باز كن،فقطم در صورتى ميرينى بهش كه بزنه تو جاده خاكى"
"يعنى چى؟"
"يعنى سوال خيلى خصوصى بپرسه و پيشنهاد بدى بده"
يكم ترسيدم
"يعنى ميكنه اينكارو؟"
"من فقط به عنوان يه احتمال گفتم،جدى نگير"
"باشه"
"زودم برگرد اينجا ميترسم مامانت زنگ بزنه نباشى"
"باشه"
"اومد آژانس،ميتونى برى،نگران نباش،همه چى عالى پيش ميره عزيزم،چيزيم شد بهم تكست بده من در دسترسم،اينم بگير سرت كن"
"واقعا مرسى پريا،خيلى دوست دارم"
"منم همينطور"
رفتيم دم در،خدافظى كردم و نشستم تو آژانس،دلم مثه سير و سركه ميجوشه،احساس ميكنم هر لحظه امكان داره از حال برم،خيلى استرس دارم
مانلى ... باورت ميشه؟دارى ميرى ببينيش!همونى كه جلسه اولى كه اومد سر كلاس،وقتى بلندت كرد ازت درس بپرسه،به جز دستات،دلتم لرزيد،همون كه هرروز از كنار دفتر رد ميشدى تا ديد بزنيش،همونى كه وقتى تو مدرسه شايعه شد ازدواج كرده يك هفته داغون بودى،باورت ميشه؟همونه ها...
يادته يه روز گفتى گور باباى سن،من ميخوامش و بدستش ميارم؟دارى به دستش ميارى ديووونه،امروز همون روزه كه هر شب فكرشو ميكردى،تو و اون،تنها،روبروى هم،نه ناظمى نه بچه هاى فوضولى،بدون محدوديت،همينو ميخواستى مگه نه؟
آره همينو ميخواستم،دارم بدستش ميارم،خيلى حس خوبيه،حتى بهتر از وقتيه كه تو امتحانا بهترين نمره رو ميارم،اصلا قابل مقايسه نيست،چقدر حساى خوبم از اول سال تاحالا تغيير كرده
تو همين فكرا بودم كه رسيدم،يه رستوران خيلى خيلى شيكه كه قبلا يه بار بابام اورده بودمون،غذاش محشره،و البته گرونم هست،آقاى معلم مايه دارن ديگه!
پامو گذاشتم تو،همه بدنم ميلرزه،تاريكه،همه جا فقط با چراغاى ريز رنگى روشن شده،خيلى قشنگه،يه آقايى دم در بود،خيلى خوشتيپ،ازم پرسيد
"سلام،خوش اومدين"
"ممنون"
"رزرو كردين؟"
"نميدونم راستش"
"با كسى هستين؟"
"بله"
"اسمشون؟"
"آق...ام،مهران صفوى"
"بله،ازين طرف بفرمايين"
راهنماييم كرد سر يه ميز،ديدمش،تو اين نور كمم ميشه قد بلند و اون موهاى پريشونو تشخيص داد،الانه كه قلبم بزنه بيرون،تا منو ديد يه لبخند زد و از جاش پاشد
منم لبخند زدم
"سلام مانلى"
"سلام"
دستشو اورد جلو،با اون دست لرزون باهاش دست دادم،گرماى دستش همه وجودمو داغ كرد
نشستيم،چقدر خوشتيپ شده،يه پيرهن مردونه ى سفيد با شلوار كتون سرمه اى،كفش و كمربند و دكمه هاى پيرهنشم كرم بود،چجورى انقدر خوب تيپ ميزنه؟
تو چشام نگاه كرد
"خوبى؟"
يه لحظه هنگ كردم،حرف زدن يادم رفت
"ام،بله،مرسى،شما خوبين؟"
"منم خوبم"
يكم مكث كرد بعد گفت
"چقدر خوشگل شدى"
حس كردم الانه كه لپام قرمز شه
يه لبخند بزرگ زدم
"مرسى"
"البته تو مدرسه هم خوشگلى،الان خوشگل تر"
"نظر لطفتونه"
گارسون اومد و منو رو داد دستمون،مثل هميشه پاستا
خواستم بحث و باز كنم
"اينجا پاستاهاش خيلى خوشمزس"
"جدى ميگى؟اين همه بار اومدم اينجا تاحالا امتحان نكرده بودم،تو لازانياشو خوردى؟"
"يه بار داداشم گرفت،خوشمزه بود"
"عاليه،تو داداش دارى؟"
"بله،٢٠ سالشه،يه خواهر كوچولو ام دارم"
"به خوشگليه تو هست؟"
"خيلى خوشگله،چشاش درشت تر از منه،موهاشم فرفريه،وقتى ميگه خواهر جون غش ميكنم براش"
"خدا خواهر جونشو براش حفظ كنه"
"مرسى"
"برادرت چى؟ازين غيرتياس كه نميذاره هيچ جا برى و هيچ كارى كنى؟"
"نه بابا،اصلا اونطورى نيست،آخه هميشه من براش پايه بودم،ميخواست بره دوست دخترشو ببينه منم ميبرد،هيچ وقتم هيچى به مامان اينا نميگفتم،واسه همين خيلى خوبه باهام،گير الكى نميده،اعصابمم خورد نميكنه،غيرتى كه هست يكم ولى نه اونقدرى كه نذاره هيچ كارى كنم"
"منم مثل تو يه خواهر دارم يه برادر"
"جدى؟"
"آره،ولى خواهرم بزرگتره"
"آها"
"الان بچه هم داره،يكيش ٢ سالشه يكيش ٥"
"پس خيلى ازتون بزرگتر بوده"
"خيليم نه،٣ سال"
"پس زود ازدواج كردن"
"اونقدرم زود نبود،مثه اينكه فكركردى من خيلى جوونما،پير شدم ديگه،الان منم بايد با زن و بچه هام ميومدم اينجا"
نميدونم چرا يه لحظه خودمو به عنوان زنش تصور كردم،با بچه هامون،سر اين ميز،يه جورايى خيال بافى محض بود،همچين چيزى هيچوقت رخ نخواهد داد
"اين چه حرفيه،شما خيليم جوونين"
"نه بابا موهامم سفيد شده ديگه"
"اون كه نشونه ى پيرى نيست،تازه آدمو جذاب ترم ميكنه"
"يعنى الان من جذابم؟"
خنديد،داره كرم ميريزه
نميدونم چى جواب بدم،فقط با لبخند مليح و يكم خجالت نگاش كردم
"جواب بده ديگه،هستم يا نه"
"خب از نظر من هر كى موهاش جو گندمى باشه جذابه"
"خب يعنى فقط موهام خوبه؟"
"سوالاى سخت نپرسين ديگه"
"نگران نباش،ديگه نميخوام برات نمره بذارم،جواب بده"
"آخه نميدونم"
"باشه اذيتت نميكنم،ولى نظر خودمو دربارت ميگم،تو واقعا چشماى قشنگى دارى،وقتى سر كلاس درس ميدم،دوس دارم فقط تو نگام كنى،بين اونهمه آدم،يه برق خاصى تو نگاهته كه آدمو به درس دادن تشويق ميكنه"
نگاهمو انداختم پايين،خجالت كشيدم،توقع حرفاى به اين قشنگيو ازش نداشتم،فكر نميكردم اون معلم بداخلاق بى اعصاب كه همه ازش حساب ميبرن همچين چيزاييم بتونه بگه،مثه اينكه واقعا همه ى آدما ٢ تا شخصيت دارن
سرمو آوردم بالا،نگاش كردم،اين نگاهش خيلى توش حرف داره،يه حرفايى كه دارم ازشون ميترسم
گارسون اومد و سفارشمونو گرفت،به حرفم گوش كرد،پاستا سفارش داد،ولى من به حرفش گوش نكردم،منم پاستا!
بعد از چند دقيقه سكوت،بلاخره حرف زد
"واسه فردا خوندى؟"
"نه"
"چرا؟"
"اومدم بيرون ديگه،كى ميخوندم؟"
"راست ميگى خب،ولى من هيچوقت نميفهمم چرا آماده شدن شما دخترا انقدر طول ميكشه"
اين حرفش باعث شد حس كنم با دختراى زيادى بوده كه ميدونه چقدر طول ميكشه،يكم قيافم رفت تو هم،فهميد،سريع اومد درستش كنه
"هميشه با خواهرم اين مشكلو داشتم"
به رو خودم نيوردم كه ماسماليش كرد
"آخه شما خودتون يه بلوز و شلوار و كفش ميپوشين،خيليم سختى بدين موهاتونو يه شونه اى چيزى ميكنين،حالا ما مانتو،روسرى،مدل مو،آرايش،جينگيل مستان"
خاك تو سرم،بميرى پريا كه انداختى تو دهنم،يهو خنديد
"چى؟!"
"جينگيل مستان،اين كلمه ى پرياس،يعنى زيور الات مثلا،دستبند و گردنبند و اينا"
"آها،ماشالا خيلى خلاقه دوستت"
"بله پس چى!"
"خيلى صميمين؟"
"اوهوم،خيلى"
"همه چيو به هم ميگين يعنى؟"
"تقريبا"
"الان ميدونه ما باهام اينجاييم؟"
دلم نميخواست بگم آره ولى حوصله دروغ و چرت و پرت سر هم كردن ندارم
"آره خب ... ميدونه"
"اشكال نداره كه بهش گفتى،ميفهمم كه بايد با يكى حرف بزنى دراين مورد،راستش من خودمم نميدونم تكليفم چيه،نميدونم چرا امشب اوردمت اينجا،فقط ميدونم اين تنها كارى بود كه ميتونست واقعا خوشحالم كنه،تصميم گرفتم انجامش بدم با اينكه ميدونم اشتباهه و باعث ميشم توام الكى ذهنت درگير ندونم كاريه من بشه"
خيلى آشفته حرف ميزنه،قشنگ معلومه نميدونه چى ميخواد بگه،منم همينم،اگه ازم بپرسن چى قراره بشه هيچ ايده اى ندارم
"نميخواد به من توضيح بدين،منم مثل شما نميدونم چرا الان اينطورى شده،ولى خوشحالم،پس بياين لذت ببريم"
"باشه"
غذامونو اوردن و شروع كرديم تو سكوت خوردن
يكم كه گذشت كلافه شدم ازين سكوت،اومدم يه چيزى بگم كه گوشيش زنگ خورد،نتونستم ببينم كيه،سريع ريجكتش كرد،حس بدى دارم
چند ثانيه بعد بازم زنگ زد،ريجكت ...
چند بارى اينطورى شد،اعصابم خورد شد
"خب جواب بدين،شايد كار مهمى داشته باشه"
"نه هيچ كار مهمى نيست،قصدش اذيته"
"شاگردتونه؟"
يه پوزخند زد
"تو فكركردى من با همه ى شاگردام در ارتباطم؟باهاشون حرف ميزنم؟واقعا نگو كه اين فكرو دربارم كردى،تو تمام اين سالايى كه درس ميدادم تو اولين شاگردمى كه باهاش اومدم بيرون"
"ببخشيد،قصد بدى نداشتم،گفتم شايد معلم خصوصى چيزى باشين،واسه همين بايد باهاتون در ارتباط باشه"
"نه من حوصله خصوصى درس دادن ندارم،مدرسه ام بزور ميام خيلى وقتا،دست خودم باشه تدريس و ول ميكنم ولى فعلا تنها چيزيه كه توش خوبم"
"چرا؟"
"خسته كنندس،يه سرى معلما به اين قصد ميان سر كلاس كه با بچه ها تيك بزنن،يا حالشونو بگيرن،كلا بيشتر حاشيه هاى كلاسو دوست دارن ولى من اينطورى نيستم،از حاشيه بدم مياد،وقتى ميام سر كلاس،فقط اومدم كه درس بدم،البته تو اين وسط استثنايى،كلاستون تنها كلاسيه كه من با يه اشتياق خاصى ميام سرش،دلم ميخواد هرروز بيام به شما ها درس بدم،شايدم فقط به تو،تو آدمو پر انگيزه ميكنى مانلى"
اين حرفا رو نميتونم هضم كنم،زيادى خوبن
"آخه من دلم ميخواد همش فيزيك بخونم،نميدونم چرا اومدم تجربى،عاشق فيزيكم،با جون و دل ميخونمش،شمام انقدر قشنگ درس ميدين من هميشه ذوق يادگرفتن دارم سر كلاستون،حسى كه سر كمتر كلاسى بهم دست ميده"
"ديگه سر كلاس كى اينطورى؟"
"آقاى همتى،ايشونم زيستو قشنگ درس ميدن"
"بچه جان دارى بين من و دوستم رقابت ميندازى و خودت خبر نداريا"
"واى نه من مگه ازين جرئتا دارم؟!"
"مثه اينكه دارى"
خنديدم،باز گوشيش زنگ خورد،معلومه اعصابش خورد شد
"اصلا خاموشش ميكنم"
"خاموش كرد،نميدونم از چى داره فرار ميكنه،خيلى كنجكاوم بدونم
تقريبا غذامون تموم شده ديگه
"ديگه بخشيدين منو سر مهمونى؟"
"آره بخشيدم،ولى بايد قول بدى ديگه اينكارو نكنى با من و خودت"
"باشه،قول"
"لازم باشه به پريا ام ميگم ديگه حق نداره ببرتت همچين جايى"
"اوهو،نه لازم نيست،قول دادم ديگه"
"باشه،چجورى ميرى خونه؟"
"خونه نميرم،ميرم پيش پريا"
"اونجا چرا؟"
"آخه مامانم فكر ميكنه الان پيش اونم دارم باهاش رياضى كار ميكنم!"
"خيلى كار بدى كردى دروغ گفتى بهشون،ميدونستم اينطوريه نميگفتم بياى اصلا"
"نه اشكالى نداره"
"خيلى اشكال داره،ديگه هيچوقت اينكارو نكن،هيچى ارزش اعتمادشونو نداره،اگه از دست بديش،ديگه هيچوقت بدست نمياد و اونموقع خيلى بده"
"آخه سر همون مهمونيه،چون دير اومدم فعلا نميذارن جايى برم تا مثلا تنبيه شم،وگرنه كلا خيلى گير نيستن"
"هرچى مانلى،ميتونستيم صبر كنيم تا وقتى مثل قبل شن"
ميتونستيم؟من كه نميتونستم،اونو نميدونم
"باشه،ببخشيد"
"ار من عذر خواهى نكن عزيزم،بيا زود بذارمت پيش پريا كه لو نرى يه وقت"
"آخه عجله اى نيست"
"هست،متوجه نيستى"
گفت صورت حسابو بيارن،حساب كرد و پاشديم،موقع بيرون رفتن صبر كرد تا اول من برم،خيلى دوست دارم اينكارو،يكم پياده راه رفتيم تا برسيم به ماشينش،هوا سرده،مانتومم نازكه،كاش يه چيز گرمتر ميپوشيدم
رسيديم،با يه ماشين ديگه بود،فكر كنم پورشه بود،من تو شناخت ماشينا افتضاحم
سوار شديم،هنوز ساكتيم،من سكوتو شكستم
"چقدر سرده"
كم مونده دندونام بخوره به هم
"الان بخارى ميزنم"
بخارى و تا ته روشن كرد،راه افتاد،كم كم گرم شدم
"خوب شد؟"
""عالى،مرسى"
"خواهش ميكنم"
"چقدر ماشين دارين ماشالا"
"آره،يكى ديگه هم دارم ميگيرم،تا هفته ى بعد احتمالا ميرسه دستم"
"خيلى ماشين دوست دارين؟"
"تنها عشقمه"
نميدونم چرا ولى يكم قلبم شكست
"آها"
"كدومو بيشتر دوست دارى؟"
"اينو"
"خودمم همينطور،حالا بعديو بگيرم ميام دنبالت يه روز"
خوشحال شدم ازينكه فهميدم دفعه ى ديگه اى هم دركاره
"مرسى"
آدرسو پرسيد ازم،منم بهش گفتم،اينجاهارو خوب بلده
"خونتون اين دوروبراس؟"
"نه،چطور؟"
"آخه اينجاهارو بلدين"
"خونه ى پدريم اينجاس،من اينجاها بزرگ شدم،ولى الان تنها زندگى ميكنم"
"خونه مجردى و اين داستانا ديگه؟!"
"نه بابا اين كارا ديگه از من گذشته،پير شدم"
"همش ميگين پير شدم،نشدين بخدا،خيليم جوون و خوبين"
"اگه تو اينجورى ميگى حتما همينطوره ديگه"
"همينطوره"
يكم بعد رسيديم،دم در وايساد،برگشت رو به من
"مرسى كه قبول كردى بياى"
"مرسى كه گفتين بيام"
"به تو نگم به كى بگم؟"
"نميدونم"
"بدون،به هيچكس"
الان ازون لحظه هاست كه هر لحظه امكان داره يه اتفاقى بيفته،نگاهامون به هم گره خورده،تنها،نزديك هم،همه جاتاريك،نفساشو حس ميكنم،عطرش كه پيچيده تو ماشين ديوونم ميكنه،يكم ديگه تو اين وضعيت بمونم عقلمو از دست ميدم
من ميخوام ببوسمش،سلول به سلول بدنم اينو ميخواد،مغزم بهم دستور ميده برو جلو ولى بدنم يخ زده،نميتونم
اه لعنتى ببوسش،چشامو بستم،رفتم جلو...
ولى سرشو كشيد عقب،نفس نفس ميزد،هول شده بود
"نه مانلى،اشتباه نكن،اين اشتباهه،برو مانلى"
"مهران،من اين اشتباهو ميخوام"
"نميشه،پشيمون ميشى،من و تو؟باهم جور در نمياد"
"من ميخوام دراد،حرف هيچكى برام مهم نيست"
"اينكارو باهام نكن،اونجورى نگام نكن دختر"
اشك تو چشام حلقه زده بود،باورم نميشد منو پس زد،منو نخواست،من ميخوامش،همه جوره،همين الان،همينجا،ولى اون نميخواد،هر لحظه ممكنه بزنم زير گريه،قلبم درد ميكنه،سرمو انداختم پايين
"مانلى"
جواب ندادم
"عزيزم"
بازم چيزى نگفتم
دستشو اورد زير چونم،صورتمو داد بالا،مقاومت كردم ولى اون زورش بيشتره
"اينجورى نكن مانلى،لطفا"
سرمى تكون دادم،هنوز نگاش نميكنم
"تقصير منه تورو به اين روز انداختم،خودمو نميبخشم"
دستشو برداشت،سرمو انداختم پايين باز،يهو اومد جلو،پيشونيمو بوس كرد
نزديك بود از تعجب خشكم بزنه،جاى لباش داره سرمو سوراخ ميكنه،حرارت بدنم رفت بالا.چقدر گرمه اينجا
با چشاى از تعجب بيرون زده نگاش كردم،قيافش خيلى غم داشت،دلم براش سوخت،ديگه تحمل اين وضعو ندارم،در ماشين و باز كردم و پياده شدم
از ماشيو اومد بيرون،همونجا وايساد،باد سرد پيچيد تو موهام
رفتم سمت در،نگاهشو از پشت سر حس ميكردم،پريا در و زد،اومدم برم تو،برگشتم،زير لب گفتم خدافظ،اونم آروم جواب داد،آخرين نگاهو كردم و رفتم تو ...

Razi boodin? <3

كسوفWhere stories live. Discover now