قسمت ٢٩

1K 78 34
                                    

"الو؟"
"سلام مانلى خانم،خوبى؟"
چقدر صداش از پشت تلفن جذابه
"ممنون،شما خوبين؟"
"بله،چه خبرا؟"
"هيچى،چيزى شده؟"
"نه مگه بايد چيزى شده باشه؟"
"نه ولى عجيب بود كه شما زنگ بزنيد به من"
يهو لحنش تغيير كرد
"مانلى،كجايى؟"
"ببخشيد؟!"
"كجا تشريف دارين الان خانم اديب؟"
"خونه ى دوستم،چطور؟"
"خونه ى دوستتون مهمونيه؟"
"بله"
"من امروز به شما نگفتم نرو مهمونى؟"
"چرا ولى من فكر نميكردم انقدر جدى گفته باشين"
"من كه شوخى ندارم با شما"
خيلى جدى و عصبيه
"بله حق با شماست ولى چرا نبايد ميومدم؟"
"چون از كجا معلوم محيطش مناسب باشه،آدماى بدى نباشن،اذيتت نكنن،ميدونى تو همين مهمونيا چقدر بلا سر دخترا مياد؟تو كه عاقلى،خودت ميدونى كجا نبايد برى"
"بله ولى اينجا جاى بدى نيست"
"از صداهايى كه مياد مشخصه"
"بلاخره مهمونى سر و صدا داره،من اصلا متوجه نميشم اشكال كار كجاست،من خودم ميدونم كجا مناسب نيست و حتما نميرم،مرسى كه به فكر منين ولى اين همه حساسيت واقعا لازم نيست"
"لازم هست،تو نميدونى چه خطرايى يه دختر مثه تورو تهديد ميكنه،ميشه برى ازونجا؟"
"نه،دوستم ناراحت ميشه"
"اگه خواهش كنم؟"
پريا اومد همون لحظه
"واااى مانى،بايد قيافشو ميديدى،انگار دنيا رو سرش خراب شد عوضى،جلو اون دختره ام آبروش رفت،آدرين خيلى محترمانه انداختش بيرون،وااى نميتونم بهت بگم چقدر دلم خنك شد،حقشه لاشى،تازه اين كم ترين تقاصى بود كه بايد پس ميداد،انتقام كارى كه با رها كرد و يه روزى يكى ازش ميگيره،اون روز دوست دارم ببينمش"
هرچى با ايما و اشاره سعى كردم بهش بفهمونم هيچى نگو نفهميد خر
صفوى همرو شنيد
"چه خوب،پريا ميام پيشت الان،بقيشو بعدا تعريف كن"
"ا چرا مگه كى پشت خطه؟يعنى از من مهم تره؟"
پريا مسته مسته،قشنگ معلومه داره چرت و پرت ميگه
"پريا من باهات صحبت ميكنم باشه؟"
"نه اصن ديگه دوست ندارم،ديگه ام هيچى برات تعريف نميكنم،قهر قهر قهر"
"باشه،يه ديقه اينجا بشين من ميام"
روم نميشه با صفوى حرف بزنم ديگه،اه اينا چى بود پريا گفت،الان ميفهمه رها چشه
"الو،ببخشيد واقعا"
"محسنى بود؟"
"بله"
"چقدر جالب"
"جالب؟!"
"آره،حالش مساعد نيست،خونه ى اوناست؟"
"نه خونه ى دوستشه"
"آها،از وضعيت حرف زدنش معلوم بود چشه،اون محيط واقعا جاى تو نيست،همين الان بروخونه"
"دارين دستور ميدين بهم؟"
"تقريبا،اگه گوش نكنى خودم ميام اونجا ميبرمت خونه"
"شما نميتونين به من دستور بدين،من اينجا ميمونم،دست خودمه كه چيكاركنم چيكار نكنم،اگه مشكلى بود مامانم قبل از شما نميذاشت من بيام"
"مادرتون نميدونن اونجا چه وضعيه"
"شمام نميدونين"
"به حرف من گوش كن مانلى،برو،يه مهمونى ارزششو نداره"
"متاسفم ولى من پريا رو تنها نميذارم،اگه كارى ندارين من برم پيشش"
"مانلى..."
انقدر لحنش پر درد بود كه نفسم بند اومد
"بله؟"
يه نفس عميق كشيد
"لطفا"
"نميدونم..."
سكوت كرديم،هر دومون پاى تلفن بوديم ولى حرفى نميزديم،فقط صداى آهنگو جيغ و شادى مردم بود
و كمى بعد صداى بوق تلفن
قطع كرد ...
من موندم و افكار مشوشم،چرا اينكارو كردم؟چرا باهاش مخالفت كردم؟
غرورم...بهم اجازه نميداد جلوش كم بيارم و خودمو ضعيف نشون بدم ، من ازون آدمايى نيستم كه هرچى هركى گفت بگم چشم،حتى اگه اونى باشه كه انقدر دوسش دارم
يعنى كار اشتباهى كردم؟
يعنى ديگه نميخواد باهام حرف بزنه؟
نميدونم ...
رفتم پيش پريا،داشت واسه خودش آواز ميخوند
"كى بوووووود؟"
"هيچكى،بيا بريم تو سرده"
"نه ديگه بگو كى بود"
"ول كن پريا،بيا بريم"
"نه من ولت نميكنم،بگوووو"
"اردلان كو؟"
"نميدونم كه"
"وا،مگه باهم نبودين؟"
"چرا ولى الان نيست"
زد زير خنده
پاشديم رفتيم تو،پريا صاف رفت وسط آدما و شروع كرد به رقصيدن
ديدم اردلان يه گوشه وايساده و داره با به دختره حرف ميزنه،دختره هم همش عشوه مياد و ميخندن باهم
از اول ازش خوشم نميومد،بايد يه كارى كنم،پريا ببينه خيلى ناراحت ميشه
رفتم پيش اردلان و دختره
"اردلان،پريا اونجاستا"
لبخندش خشك شد
"باشه،ميرم پيشش"
به لبخند مصنوعى تحويلش دادم،يه چشم غره ام به دختره رفتم و رفتم يه جا ديگه
نشسته بودم و داشتم به مكالمم با صفوى فكر ميكردم كه آدرين اومد نشست پيشم،با دو تا ليوان تو دستش،يكيشو تعارف كرد به من
"نه مرسى من نميخورم"
"چرا؟چيز سنگينى نيست"
"هرچى،من نميخورم ممنون"
"باشه،پس كلا اهل خلاف نيستين"
"نه"
"پس چجورى با پريا صميمين؟"
"پريام اونقدر كه نشون ميده اهل خلاف نيست"
"آره متوجه شدم،دختر خوبيه،ولى اينجورى نشون نميده"
"آره،اشكال نداره،مهم باطنشه"
"بله حتما"
ديدم كه اردلان با اخم رفت پيش پريا و باهاش رقصيد،انگار مجبور بود
مغزم خيلى درگيره،نميدونم به پريا فكر كنم،به صفوى،يا به اين پسر خوشگلى كه كنارم نشسته،همه چى قر و قاطيه
چرا تلفن و روم قطع كرد؟يعنى انقدر عصبانى شد؟من كه كار بدى نكردم
سرمو گرفتم تو دستام،داره منفجر ميشه
"حالتون خوبه؟"
قطره هاى اشكو تو چشام حس كردم
"بله"
"ولى اينجورى به نظر نمياين"
"نه چيزى نيست"
ليوانى كه رو به روم بود داشت بهم چشمك ميزد،شايد تنها چيزى كه ميتونه منو از واقعيت دور كنه اين باشه الان
برش داشتم و يكم خوردم،اه چقدر تلخ وبد مزس،چجورى مردم انقدر راحت ميخورنش؟
به درك،همه ى ليوانو رفتم بالا
با چشماى گرد شده ى آدرين مواجه شدم
"شما كه گفتين نميخورين"
"نظرم عوض شد،ميشه بازم برام بيارين لطفا؟"
"بله حتما"
تمام گلوم ميسوزه،كم كم بدنم داره گرم ميشه
ليوان دوم وسوم و كه خوردم خيلى گرمم شده بود،پاشدم،خواستم برم بيرون ولى پريا وسط راه گرفت منو و كشيد وسط پيست رقص،چقدر موقع مستى رقصيدن راحت تره،همه ى بدنم خودش شروع به حركت ميكرد
ليوان پريا رو از دستش كشيدم و همشو خوردم
اونم مخالفتى نكرد،به جاش باهم رفتيم كنار بار و يه پيك ديگه ام خورديم
خودمو نميشناسم،اين دختر سر خوش و شاد من نيستم،چرا دارم اينكارو ميكنم؟
نميدونم ...
من چقدر عوض شدم،تو خواب نميديدم يه روز همچين جايى،تو همچين حالتى باشم
مامانم بفهمه چه فكرى ميكنه دربارم؟
مهم نيست
دوباره با پريا شروع كرديم به رقصيدن،همون موقع آدرين و اردلان اومدن پيشمون،پريا با اردلان رقصيد،منم با آدرين،تاحالا با هيچ پسرى موقع مستى نرقصيده بودم،چقدر الان آدرين جذاب تره،اينى كه روبه رومه و داره با خنده باهام ميرقصه،كاشكى عاشقش ميشدم،مثل همه ى دختراى هم سن خودم،عاشق يه پسر خوب ميشدم و باهاش ميموندم،چقدر همه چيز ميتونست ايده آل باشه اونموقع
ولى آيا من ميخوام ايده آلم انقدر ساده و كوچيك باشه؟
نه ...
من اون چيزيو ميخوام كه با سختى به دستش اورده باشم،نه يه چيز عادى و معمولى و فكر نميكنم سخت تر از صفوى واسه من وجود داشته باشه
همه چى بر عليهمونه،حتى تو قانونم داريم كه معلم و شاگرد نميتونن با هم رابطه داشته باشن
نميدونم چه سختيايى قراره بكشم،يا اصلا ديگه صفوى مونده برام كه بخوام سختى بكشم يا نه،شايد بعد از اون تلفن،به يكى ديگه از شاگرداش زنگ زده و داره باهاش خوش و بش ميكنه
چقدر اين فكر آزارم ميده
آدرينو ول كردم و اومدم نشستم سر جام
گوشيمو برداشتم
چيزى كه ميبينمو باورم نميشه
١٣ تا ميس كال دارم ازش،چرا انقدر زنگ زده؟
دوباره زنگ زد جواب دادم
"الووووو؟"
چرا انقدر لوس حرف ميزنم؟
"چرا جواب نميدادى؟چت شده؟"
"وااا،چيزيم نشده كه،عاليه عاليم"
زدم زير خنده
"مانلى چرا الكى ميخندى؟چته؟"
"تو چته كه هى گير ميدى به من؟مگه دوست پسرمى؟"
از حرفى كه زدم پشيمونم،ولى دهنم زود تر از مغزم كار ميكنه،دست خودم نيست
"نه ولى نگرانتم،چيزى خوردى؟"
"چيز چيه ديگه؟منظورت مشروبه؟نميخواى اسمشو بيارى چون معلممى؟مثلا بزرگترمى و به فكرمى؟"
"واااى دختره ى احمق چى دارى ميگى،آدرس اونجارو بده"
"ها ها ها،نميدم"
خنديدم
"منو كفرى نكن مانلى بده آدرسو"
"اه تو چقدر رو اعصابى،باى باى"
تلفنو قطع كردم،رفتم يه ليوان ديگه خوردم،تقريبا ديگه هيچى حاليم نيست
واسه خودم ميرقصيدم،جيغ ميزدم،خوش بودم،هيچى ديگه نميتونه ناراحتم كنه
پريا رو ديدم
"مانييييييى"
"جووووونم؟"
"يه پسره همش زنگ ميزد به گوشيت،اعصابم خورد شد جواب دادم،خيلى دلش ميخواست بياد مهمونى طفلك،منم آدرس اينجارو دادم بهش"
حس كردم يه جاى كار اشتباهه ولى نميدونم كجا
"باشه بابا بيا برقصيم"
رقصيديم،منو پريا،منو يه پسره كه نميدونستم كيه،منو آدرين،خيلى داره بهم خوش ميگذره
يهو يه نفر منو محكم از وسط جمعيت كشيد بيرون
"آآآى دردم اومد"
سرمو بلند كردم،خيلى مستم ولى دليل نميشه اين نگاه آشنا رو نشناسم،صفويه
عصبانيت تو چشماش موج ميزنه،انگار ميخواد بزنتم
"تو اينجا چيكار ميكنى معلم فداكار؟"
"مانلى چقدر چرت و پرت ميگى،معلوم نيست چقدر خوردى،بيا همين الان بايد بريم"
"من با تو هيچ جا نميام،كى باشى اصن تو،چيه ميخواى نمره بهم ندى اگه نيام؟نده به درك"
"دارى اعصابه منو خورد ميكنى،زود باش بيا بريم"
پريا اومد پيشمون
"اى واى،اين صفوى نيس مانى؟"
"چرا بابا خودشه،ميخواد منو ببره"
"كجا ببره؟"
"نميدونم،من نميخوام برم"
"خانم محسنى اگه امكانش هست دخالت نكنين،من بايد مانلى رو ببرم"
"آآآخى،عاشق قصه ى ما رو ببينا،آق معلم،ميدونى رابطه ى معلم شاگردى غير قانونيه؟"
صفوى ديگه قاطى كرد،دستمو گرفت كشوندتم تو حياط
"حواست هست چيكار دارى ميكنى؟يه دختر مثه تو،با اين وضعيت،اينجا،اين چه معنى ميده؟جمع كن خودتو ديگه،اگه برام مهم نبودى هيچ وقت حاضر نبودم اين همه متلك و تحمل كنم كه تو رو ازينجا در بيارم،خجالت بكش ديگه بچه،سريع چيزاتو جمع كن"
زل زدم تو چشاش
"چرا مهمم برات؟"
اونم نگام كرد ولى هيچى نگفت،تاحالا انقدر نزديك نبودم بهش،دلم ميخواست خودمو بندازم تو بغلش،دستمو بكنم لاى موهاش
نگاهشو ازم برداشت
"بايد بريم"
"تا نگى نميام"
"بهت ميگم بايد بريم"
"بگو ديگه"
"نميگم،تروخدا بيا بريم"
صداش شكست
كم اوردم
"بريم"
وسايلمو جمع كردم ،با پريا خدافظى كردم
موقع بيرون رفتن آدرينو ديدم كه از ديدن منو صفوى كنار هم شوك شده بود،شايد فكر ميكنه بابامه
ازين فكر خندم گرفت
رفتيم بيرون
"با اين وضع نميتونى برى خونه"
"پس كجا برم؟خونه ى تو حتما"
"همم،نه خب اونجام نبايد بياى،زنگ بزن به مامانت بگو شب ميرى خونه ى پريا"
"قبول نميكنه"
"پس چيكار ميخواى بكنى؟"
"نميدونم"
رفتيم دم ماشينش،سوار شد
"سوار شو ديگه"
"كجا ميخواى ببريم؟"
"نميدونم هر جا جز اينجا"
"اعتماد كنم بهت؟"
"راه ديگه اى دارى؟"
سوار شدم،ماشينش خيلى سرد بود،بدنم ميلرزيد
"سردته؟"
"آره"
بخارى و تا ته روشن كرد
راه افتاد تو خيابون،نميدونم كجا داره ميبرتم،نميدونم من اينجا چيكار ميكنم،كنار اون،تو ماشين آخرين مدلش
يه روزى اين صحنه آرزوم بود،ولى الان ديگه حسى ندارم كه بخوام ازش لذت ببرم
فقط صداى اهنگ مياد،يادمه اين آهنگو خيلى دوست داشتم
Cause I only feel alive when I dream at night
Even though shes not real its all right
Cause I only feel alive when I dream at night
Every move that she makes holds my eyes and I fall for her every time
حالم بده،صورتمو چسبوندم به شيشه ى يخ كرده،حالت تهوع دارم
"نگه دار حالم بده"
زود نگه داشت
در ماشينو باز كردم و تو جوب بالا اوردم
چه صحنه ى زشتى و ازم ديد،خجالت ميكشم دوباره نگاش كنم
دستشو رو شونم حس كردم،دستمال كاغذى و گرفت جلوم
دهنمو پاك كردم
"خوبى؟"
"فكر كنم"
"خوب شد،الان كم كم به حالت عاديت بر ميگردى"
"اوهوم"
دوباره نشستيم تو ماشين،همينطورى تو خيابونا ميگشت
"من خوبم،ميخوام برم خونه"
"مطمئنى؟"
"آره"
"آدرس بده بهم"
بهش گفتم از كجا بره،زودتر از چيزى كه فكرشو ميكردم رسيديم،دلم نميخواد از ماشن پياده شم
سكوت و شكوندم
"ببخشيد"
"چرا؟"
"باهاتون بد حرف زدم،تو حال خودم نبودم،يادم نيست چيا گفتم ولى اگه چيز بدى گفتم دست خودم نبود"
"ميدونم"
"مرسى كه آوردينم بيرون،شايد اگه اونجا بودم اتفاقاى بدى ميفتاد"
"مطمئن باش ميفتاد"
"از كجا مطمئنين؟"
"خواب ديدم"
"خواب منو؟"
"آره،ترسيدم ازينكه اون اتفاقايى كه ديدم برات بيفته"
"واى ..."
"برو ديگه،همين الانشم ساعت ٢ نصفه شبه،مامانت اينا نگرانن حتما"
اصلا حواسم به ساعت نبود،يا مامانم
"باشه،مرسى بازم"
نگاهامون بازم گره خورد تو هم،هر لحظه امكان داشت ببوسمش،لبام ميلرزيد،قلبم تند تند ميزنه
ولى باز هم اون نگاهشو قطع كرد،سرمو انداختم پايين
از ماشين پياده شدم ولى قلبم اون تو موند ...

Khodam in chaptero kheili doost daram 🙈 shoma chi?

كسوفWo Geschichten leben. Entdecke jetzt