خيلى گيجم،يادم نمياد چى شده فقط يك سرى تصوير مبهم از تو مدرسه يادمه،يادم مياد صفوى بالا سرم بود،چشاى نگرانش چيزيه كه هيچ وقت فراموش نميكنم،چجورى اومدم خونه؟چى شد كه اونطورى شدم؟
"سلام مانى جونم"
مليكا بود كه پايين تختم نشسته بود و با تعجب نگام ميكرد
"سلام عزيزم"
"خوبى خواهرى؟همه نگرانت بودن ولى من بهشون گفتم خواهرم هيچيش نيست،خوابيده الان بيدار ميشه"
از افكار بچه گونش خندم گرفت،كاشكى هم سنش بودم،چقدر راحت و بى دغدغه ميشدم
"آره عزيزم خوابيده بودم الانم خوب خوبم"
و بغلش كردم،آرامش همه ى زندگيمه اين بچه
"مانلى پاشدى؟"
مامانم بود،با نگران ترين قيافه ى ممكن
"آره مامان،خوبم نگران نباش"
"چى شده آخه تو يهو دختر؟"
"نميدونم مامان يادم نمياد"
"اشكال نداره عزيزم،اگه ميخواى بازم بخواب،شب پاشو بريم دكتر"
"دكتر ديگه واسه چى؟من خوبم"
"حالا تا شب"
اَه حوصله دكتر ندارم ديگه،حالا ميخواد همش سوال پيچم كنه آخرم چند تا قرص الكى ميده ديگه
سعى كردم بخوابم ولى خوابم نمياد،دلم ميخواد بدونم چى شد،چجورى منو اوردن اينجا،وقتى حالم بد بود چى دورم ميگذشت و من نميفهميدم،واسه همين زنگ زدم رها
"سلام رها"
"سلام مانى،خوبى بيشعور؟"
"اينطورى حال آدمو ميپرسن؟"
"آره ديگه،تو كه ما رو نصفه جون كردى ديروز"
"ديروز؟!؟!؟!"
"آره ديگه ديروز"
"مگه من چند وقته خوابيدم؟"
"ماشالا تا الان خواب بودى خرس قطبى؟"
"به خدا نفهميدم اصلا،دست خودم نبود"
"آره ديروز كه حالت بد شد سريع زنگ زدن مامانت اومد،بردنت بيمارستان بهت سرم زدن،اونجا مثه اينكه به هوش بودى،يادت نيست؟"
"بيمارستان؟دروغ ميگى؟من هيچى يادم نيست"
"اشكال نداره،گفتن چيزى نبوده حالا براى اينكه مطمئن شن مامانت اينا ميخوان امروز ببرنت پيشه متخصص"
"متخصص؟! بابا لازم نيست به خدا يه چيزى بود تموم شد رفت ديگه چرااينقدر كشش ميدين؟"
"ديگه اينو به مامانت بگو،حالا چرا يهو اونطورى شدى؟"
"نميدونم واقعا،همتونو ميديدم،ميفهميدم دارين حرف ميزنين ولى هيچى از حرفاتون و نميفهميدم،همه چى گنگ بود بعدشم چشام سياهى رفت ديگه هيچى يادم نيست تا الان،چى ميگفتين حالا اونموقع كه من نميفهميدم؟"
"هيچى فحشت ميداديم"
"بيشعورى ديگه"
"نه ولى جدى خيلى وضع بدى بود،همه سكته كرديم،وااى صفوى كه نصفه جون شده بود نميدونى چيكار داشت ميكرد،همينطور اسمتو صدا ميكرد بعد عصبيو نگران بود،بعدم كه غش كردى اون بلندت كرد بردت تو دفتر،واقعا بايد ميديديش،عذاب وجدان گرفته بود كه تقصير اونه تو اينطورى شدى،امروزم حالتو ازم پرسيد ولى فهميد هنوز خوابى دوباره ريخت به هم،ببين من ميگم اين يه حسى به تو داره"
"خفه شو بابا امكان نداره"
"چرا داره،قيافشو اگه ميديدى باورت نميشد،وقتى بلندت كرد انگار با ارزش ترين چيز دنيا تو بغلش بود،بچه ها همه كف كردن،آخ راستى سر اين كاراش مدرسه باهاش دعوا كرد كه انقدر با بچه ها بدرفتارى نكنه اونم مثه اينكه سرش خورده به سنگ،خيلى مهربون شده،خلاصه كه يه مدرسه رو به هم ريختى مانلى خانم"
"باورم نميشه رها،اينهمه اتفاق آخه؟"
"آره ديگه،حالا برو استراحت كن بعدا حرف ميزنيم بازم"
"باشه عزيزم مرسى از خبرات"
"خواهش ميكنم،خدافظ"
"خدافظ"
واى خداى من اينهمه اتفاق و چه جورى هضم كنم؟تا الان فقط چشاى نگرانش بود،الان بغل كردنمو،حالمو پرسيدن و مهربونيشم اضافه شد!
يعنى واقعا بغلم كرده؟چقدر حسرت داره كه حسش نكردم،چقدر حرص داره كه انقدر نزديكش بودم و نفهميدم،بد ترين حسيه كه تاحالا داشتم،يعنى چجورى بودم تو بغلش؟يكى از آرزو هاى زندگيم بر آورده شده ولى خودم نفهميدم،حسرتش تا ابد باهام ميمونه ميدونم.
رها گفت بهم حس داره،الكى گفت مگه نه؟امكان نداره همچين چيزى،حتى فكرشم مسخرس،اون؟حس؟من؟برو بابا دلت خوشه ها،حتما فقط نگران كارش بوده كه اسمش بد در نره و بتونه بازم درس بده نه نگران من،اون مغرور تر از اين حرفاي كه نگران شاگردش بشه.
حالا از فردا تو مدرسه من مركز همه ى حرفا و شايعه هام،چقدر ازين وضعيت بدم مياد،بچه ها جز حرف دراوردن هيچى بلد نيستن.
شب با مامانم رفتيم دكتر،اونم گفت كه چيزى نبوده و فشار عصبى بهم وارد شده و سعى كنم آروم باشم.
آروم باشم؟ياد اين تيكه از آهنگ چارتار افتادم كه ميگه:
آشوبم آرامشم تويى...
آره آرامشم اونيه كه نبايد باشه و هيچ وقتم نخواهد بود،پس من كى ميتونم آرامش داشته باشم؟ميترسم جوابش هيچوقت باشه ..
YOU ARE READING
كسوف
Romanceمانلى اديب يه دختر ساده ى دبيرستانى كه درگير رابطه با يكى از معلماش ميشه و همه چيز تو زندگيش تغيير ميكنه ... بخونيد،خوشتون مياد ✌️