قسمت ٣٢

836 70 36
                                    

تو خونه حوصله ى هيچكيو نداشتم،ميلاد همش سر به سرم ميذاشت و اعصابمو خورد ميكرد
"ميلاد ولم كن اعصاب ندارم"
"چته خب؟حرف بزن با من،مثلا من داداش بزرگترتما"
"هر كى كه هستى،الان تنهام بذار،خواهش ميكنم"
يه نگاه ملتمسانه بهش كردم
"باشه"
رفت بيرون،به پريا تكست دادم
-خيلى بدى
يكم بعد جواب داد
-چرا؟!؟!
-ميپيچونى ديگه؟
-اصلا دلم نميخواست ببينمش،چجورى بود؟
-خيلى بد،اصلا باهام خوب نبود،تقريبا ريد بهم،من خيلى ناراحتم پريا :(
-اى بابا،يكمم حق داره،با اون همه چرت و پرتى كه ما گفتيم هر كى بود همين كارو ميكرد،حالا خيلى ناراحت نباش،درست ميشه،يه تكست بهش بده
-واى نه،نميخوام،ميرينه بهم
-گوش كن به حرفم،ازش معذرت خواهى كن
-جدى؟
-آره
-باشه
شايد حق با پريا بود،بايد ازش عذرخواهى ميكردم،آره،ميكنم اينكارو
براش نوشتم:سلام آقاى صفوى،نميدونم چجورى ميتونم ازتون عذر خواهى كنم بابت همه ى اون حرفا و كاراى اشتباه،اميدوارم حال منو درك كرده باشيد،البته هنوزم عمق گندى كه زدم و يادم نمياد ولى رفتار امروز شما تقريبا بهم فهموند اوضاع چقدر خرابه،واقعا ببخشيد و اينكه ممنونم ازينكه نذاشتين اون شب لعنتى اتفاق بدى برام بيفته،خدا ميدونه اگه شما نبوديد چى ميشد،خلاصه كه با تموم وجود اميدوارم منو ببخشيد ...
فرستادم براش،دستام ميلرزه،تا جواب نده آروم نميشم،قلبم تند تند ميزنه
٥ دقيقه،١٠ دقيقه،نيم ساعت گذشت و هنوز جوابى نيومده،تقريبا مطمئن شدم ازم متنفر شده
بغض گلومو گرفت،نميخوام گريه كنم،حوصله ى جواب پس دادن به مامانمو ندارم،خيلى حالم بده
آخه مگه من چيكار كردم كه اينطورى مجازاتم ميكنه؟
بچگى كردم،مگه خودش تاحالا مست نكرده؟
حتى تو اوج مستيم بازم نگاهاشو ميفهميدم،هنوز صورتش موقع خداحافظى جلو چشمه،تو دل هم بوديم،يك ثانيه مونده بود تا ...
ولى امروزش چى؟يه ادم ديگه بود،يه تيكه سنگ،يكى كه كمر بسته بود منو خورد كنه
هى ... خوش خيال بودما
من و اون هيچ وقت با هم به جايى نميرسيم
گوشيمو پرت كردم كنار،رفتم زير لحاف،ساعت ٨ شبه ولى ميخوام بخوابم،فقط واسه فرار از واقعيت،دلم ميخواد ديگه بيدار نشم
خوابيدم
حتى تو خوابمم نيومد،احساس ميكنم قلبم هزار تكه شده
...
صبح كه پاشدم هنوز هوا تاريك بود،ساعت ٥ بود،كاش بازم بخوابم ولى خوابم نمياد
با چشاى باز به سقف زل زدم،سرم سنگينه،انگار همه ى اون شب داره تو مغزم تكرار ميشه
ياد آدرين افتادم،اون پسر خوشگل بور،كاشكى ببينمش دوباره،به نظرم خيلى جذاب اومد اون شب،نميدونم تاثير الكل بود يا واقعا خوشگل بود،هرچى بود باهام تيك زد،يادم باشه به پريا بگم يه برنامه بذاره ببينمش
واسه فرار از فكر اون لعنتى راضى به انجام همه كاريم،حتى حاظرم با آدرين دوست شم
ولى فقط خودمو بدبخت ميكنم همين
پاشدم،دست و صورتمو شستم،امروز يكشنبس،دينى امتحان داريم ولى نخوندم،به درك
يكم تو خونه ول گشتم،يه چيزى خوردم و اومدم تو اتاق
گوشيمو با نفرت برداشتم،ولى چيزى كه ديدم باعث شد از خوشحالى گوشى از دستم پرت شه زمين
جوابمو داده بود
گوشيمو برداشتم،تكستشو باز كردم،اشك تو چشام جمع شده بود نميتونستم درست ببينم چى نوشته
خودمو جمع كردم،نوشته بود:
بخشيدمت مانلى...
همين،همين ٢ تا كلمه بود ولى واسم دنيايى ارزش داشت،همين كه اسممو گفته بود كافى بود تا بال درارم،هزار بار خوندمش،خدايا چقدر من خوشبختم
ديگه دنيا دور سرم نميچرخيد،ديگه زندگى سخت نبود،ديگه آدرينى وجود نداشت
فقط اون بود،اون دنياى من بود،همه چيزم،عشقم بود
آره اين عشقه ...

Salaaam salaaaamm
Khubin? Belakhare in emtehanaye lanati tamum shod,bebakhshid ke enghad montazer moondin,say mikonam azin be bad dobare zood zood bezaram
Kheili commentaye ghashang o mehrabuni baram mizarin,behem angize midin vase neveshtan
Kholase ke kheili doosetoon daram,ishala ta tahe dastan hamraham bashin mehraboon tarina <3

كسوفWhere stories live. Discover now