قسمت ٥٣

844 41 7
                                    

از عقربه كه داره ميره جلو ميترسم،فردا ممكنه بهترين يا بدترين روز زندگى من باشه،همش به مهران بستگى داره
از استرس يك كلمه درسم نتونستم بخونم،بايد جاشو با مهران و ميلاد هماهنگ كنم
حوصله ى رو در رو شدن با ميلادو نداشتم واسه همين بهش تكست دادم
-كجا بريم فردا؟
-نميدونم
-بگو يه جا رو خب
-همين كافه ى اين بغل
-اون خيلى مسخرس كه
-برام مهم نيست
-باااااشه،اصن هرچى تو بگى
اه پسره ى ديوونه،ميخواد گند بزنه تو زندگى من،نميذارم برام تعيين تكليف كنه،مهران ماله خودمه
به مهرانم تكست دادم و جاشو گفتم اونم اوكى داد ساعت ٧ بريم
-مهران
-جونم
-ميترسم
-چرا عشق من؟
-ميترسم نشه،ميلاد اوكى نده...
-نگران نباش دختر كوچولوى دوست داشتنيه من،نميذارم كسى تورو از من بگيره
-واقعا ميگى؟
-آره عزيزم،نترس،بيا بغل من
-اومدم
-محكم فشارت بدم،بعدم لبامو بذارم رو اون لباى خوشمزت،بيام پايين برسم به گردنت و پايين ترش ... بازم ميترسى اونموقع؟
-نه وقتى تو باشى از چيزى نميترسم
-آفرين قربونت برم،بخواب يكم
-خوابم نمياد
-بيا تو بغل من بخواب
-آره اونجا رو ميام
-اى جانم،شيطون و ببينا،تو بغل من باشى يهو ديدى نتونستم خودمو كنترل كنما
-چيكار ميكنى اونوقت؟
-ليس ميزنم،گاز ميگيرم،تف ميكنم،و ...
-اوه اوه،وحشى ميشيا
-وحشى ماله يه دقيقشه،يه كارى باهات ميكنم نتونى رو پاهات وايسى
-مهرااااان !!!
-جونم
-نگو،دلم ميخواد
-منم دلم ميخواد عشقم،هر لحظه ميخوامت،كاش مال من بشى
-مال توام
-همه جورى مال من شى
-تو فردا رو درست كن،بقيه شو باهم حل ميكنيم
-باشه عزيزم،من بخوابم
-بخواب،شب بخير عشق من
-شب بخير،خوب بخوابى
-توام همينطور
نميدونم چرا وقتى حرفاش منحرف ميشه دلم ميخواد باهاش ادامه بدم،وقتى كرم ميريزه بيشتر دوسش دارم،انگار تنم ميخاره واسه اينكاراش،نميدونم از كى تاحالا اينجورى شدم منى كه انقدر خجالتى بودم حالا با حرفاى اون حال ميكنم و دلم ميخواد بيشتر بگه
خيلى نخوابيدم تا صبح،هى از خواب پريدم و سرجام غلت زدم،مامانم كه اومد بيدارم كنه چشام باز بود،از تخت اومدم پايين و رفتم دستشويى،تو آينه كه خودمو ديدم كاملا معلوم بود شب بدى داشتم،چشاى پف كرده و قيافه ى داغون،بايد از مدرسه كه اومدم حتما برم حموم
صبحونمو خوردم و رفتم مدرسه
تقريبا سر همه ى كلاسا خواب بودم،اوناييم كه بيدار بودم چيز زيادى نفهميدم و فكرم مشغول بود،پريا و رها رو پيچوندم و گفتم سرم درد ميكنه و با مامانم اينا دعوام شده اونام خيلى به پروپام نپيچيدن و خودشون ٢ تايى نشسته بودن حرف ميزدن!
تعطيل كه شديم استرس سر تا پامو گرفت،نفسم به زور بالا ميومد،پله هارو رفتم پايين ميلاد اونجا نبود!منتظر موندم،ديگه داشتم تصميم ميگرفتم با سرويس برگردم كه ماشينشو ديدم،ولى يكى جلو نشسته بود،بله !! سوگل خانم !!
سوار شدم و سلام كردم سوگل مثل هميشه ماست و سرد بود،ميلاد چيه اينو دوست داره آخه
"ببخشيد مانلى رفتم سوگل و از دانشگاه بردارم طول كشيد"
"اشكال نداره"
سوگل برگشت عقب و بهم گفت
"خوبى مانلى جون؟"
"مرسى تو خوبى؟"
"آره،درسا خوب پيش ميره؟"
"بد نيست"
با يه لحن طعنه طورى گفت
"معلمات چى،اونا خوبن؟"
يهو ديدم ميلاد هول شد،فهميدم بهش گفته،خاك تو سر داداش بى عرضه ى من كه يه چيز و نميتونه ازين سليته پنهون كنه
خودمو زدم به اون راه
"آره معلماى خوبين"
"آها"
يه نگاه معنى دار بهم كرد و بعد شروع كرد با ميلاد حرف زدن از دانشگاه و اينا،جلوى خونشون كه رسيديم يه خدافظيه شل و ول ازم كرد و منم با چشم غره جوابشو دادم،بعدم جلوى چشم من از ميلاد لب گرفت و رفت
"چرا بهش گفتى؟"
سكوت كرد
"ميلاد،چرا يه حرفو نميتونى ازش قايم كنى،اين موضوع شخصى بود،دوست ندارم زندگيمو بدونه"
"ميدونم نبايد ميگفتم ولى اتفاقيه كه افتاده ديگه چيكار ميتونم بكنم"
"وااااى،جلوش مثل بچه ها ميشى،ميذارى كنترلت كنه،ميلاد كاملا روت تسلط داره،چرا نميبينى اينكاراشو"
"ميبينم،ميدونم مانلى ولى دوسش دارم،ميفهمى؟عاشقشم دلم ميخواد هركارى ميخواد باهام بكنه اصلا"
"پس چرا وقتى من اين حرفو درباره ى مهران ميزنم قبول نميكنى"
"چون اون آدم درستى نيست"
"سوگل آدم درستيه؟تاحالا نپيچوندتت؟تاحالا بهت خيانت نكرده؟تاحالا دروغ نگفته؟جلوى من بوست كرد كه بگه چى؟خيلى شاخه؟به چه حقى به من تيكه ميندازه؟كيه مگه؟چشاتو باز كن ببين خودتو دادى دست كى"
"بسه مانلى،يك كلمه ديگه بگى برنامه ى امروز كنسل ميشه"
"باشه،باشه،تو زورت بهم ميرسه آفرين"
"بسه"
ديگه هيچى نگفتم تا خونه ولى داشتم خفه ميشدم از بس حرف تو گلوم مونده بود
تا رسيديم رفتم تو حموم زود خودمو شستم و اومدم بيرون
موهامو سشوار كشيدم و يكم آرايش كردم،تازه ساعت ٥ شده هنوز وقت هست
اصلا نميدونم قراره به مامانم چى بگم،منو ميلاد ازين عادتا نداريم يهو ٢تايى بريم بيرون،اميدوارم ميلاد يه بهونه ى خوب براش بياره من كه مغزم كار نميكنه
گوشيمو چك كردم،خبرى از مهران نبود،اميدوارم در حال كار فكر كردن به حرفايى كه قرار بزنه باشه
هى دور خودم چرخيدم تا وقتى ميلاد اومد تو اتاقم و بهم گفت آماده شم تا يك ربع ديگه بريم،كه البته آماده بودم فقط بايد لباس ميپوشيدم
مانتوى بافتنى مشكى سفيد با شلوار مشكى و روسرى و كفش طوسى،از تيپم راضى بودم،قيافمم از موقعى كه ميرم مدرسه خيلى بهتره،پس كيفمو برداشتمو به ميلاد گفتم آمادم بريم
ميلاد جلو تر از من رفت و تا مامانم داشت مارو متعجب نگاه ميكرد شروع كرد چاخان كردن كه مانلى يكم خسته شده دلش بيرون ميخواد ببرمش هوا بخوره به كلش و اينا،مامانمم اوكى داد
نزديكاى ٧ رسيديم اونجا،يه كافه ى خيلى كوچيك و دنج كه پاتوق يه سرى آدماى اين دور و بره،جاى با مزه ايه،پر از چيزاى قديمى و عتيقه،يه عالمه چراغاى مختلف،كلاهاى بامزه،روميزياى رنگ و وارنگ،خيلى جَوِش گرم و صميميه
نشستيم و منتظر مونديم تا مهران بياد
٧:٠٥ هنوز نيومده،حالا ٥ دقيقه قابل بخششه
٧:١٥ ديگه ميلاد داره عصبى ميشه
٧:٢٠ ميلاد ميخواست پاشه بره ولى با خواهش و التماس من يكم ديگه ميمونه
٧:٣٠ بلاخره اينجاست،با نيم ساعت تاخير اصلا باورم نميشه ...
مثل هميشه خوشتيپ شده،كت سرمه اى با پيرهن و كفش طوسى،موهاشم حسابى درست كرده،بوى عطرش همه ى كافه رو برداشت،اومد سمت ميز ما،من براش بلند شدم و ميلادم مجبور شد بلند شه،باهاش دست دادم و سلام كردم،بعد اون ٢ تا بهم دست دادن و سلام كردن
"ببخشيد دير شد،تو ترافيك خيلى بدى گير كردم"
من يه لبخند مهربون زدم و گفتم
"اشكال نداره"
ولى ميلاد از عصبانيت ميخواست جفتمونو خفه كنه
"شما برادر مانلى هستيد ديگه،ميلاد"
"بله،شما معلم چى بودين؟"
"فيزيك"
"من هميشه فيزيكم بد بود"
"ولى مانلى فيزيكش عاليه،بهترين نمره ها هميشه ماله خودشه"
از ذوق چشمام برق زد،خوبه كه دارن باهم حرف ميزنن
"آره بايدم باشه"
كاش تيكه نندازه اه
"شما چى ميخونى؟"
"معمارى"
"خوبه،موفق باشى"
"مرسى"
يكم مكث كرد بعد پرسيد
"شما چند سالته؟"
"٣٢"
"يكم زياد نيست واسه يه دختر ١٨ ساله؟"
"مانلى خيلى عاقل تر از دختراى همسن خودشه،بعدم چه اشكالى داره ؟اتفاقيه كه افتاده"
"اشكالش اينجاس كه خواهر من هنوز بچس وشما يه مرد كاملى،باهم جور در نمياد"
"ميلاد جان،بعضى چيزا تو زندگى غير قابل پيش بينيه،من كه برنامه ريزى قبلى نكرده بودم واسه مانلى،اتفاق افتاد،بعدم به اين فكر كن كه من بچه بازيام تموم شده،خيلى بيشتر از هركسى ميتونم مواظب خواهرت باشم"
"من خودم مواظبشم احتياج به كسى نداره"
ديگه خونم داشت جوش ميومد،داد زدم
"ميلادددددد،چرت و پرت نگو من اونو ميخوام تو كه نميتونى تا آخر عمرت منو از آدما دور نگه دارى"
"تو ساكت باش ما باهم كنار ميايم"
"با من درست صحبت كن"
ميخواستم بزنمش ديگه ،ولى مهران يهو دستشو آروم گذاشت رو دستم و يه فشار كوچيك داد،آروم شدم
يه چيزى سفارش داديم و تا وقتى بياره جو سنگين بود و كسى چيزى نميگفت
ميلاد سكوت و شكست
"حتى اگه من كنار بيام خانواده كنار نميان با اين قضيه"
"با اونا هم صحبت ميكنم به وقتش،خواهرت براى من خيلى با ارزش تر از اين حرفاس"
قند تو دلم آب شد و لبخند زدم اونم يه جورى نگام كرد انگار مهم ترين آدم تو دنيام
ميلاد سرشو انداخت پايين لاس زدناى مارو نبينه بعدم گفت
"نميدونم چى بگم،اين اتفاق نبايد مى افتاد ولى افتاد،من نميتونم جلوتونو بگيرم فقط بايد بهم قول بدى بلايى سرش نميارى،فكركنم منظورم واضحه"
"واضحه،هرچى تو بگى"
"نزديكاى خونه پيداتون نشه همسايه ها ببينن شرميشه،من ميرم ديگه،به مامان ميگم رفتى اين مغازه هارو ببينى،زود بيا"
پاشد،از خوشحالى داشتم بال درميوردم فكر نميكردم به اين راحتيا كوتاه بياد،ما هم پاشديم و خدافظى كرد وبا مهران دست داد،بعدم بهش گفت "مواظبش باش" و رفت
من فقط مهران و نگاه ميكردم،باورم نميشد اينا واقعى باشه،مثه يه خواب خوبه
"ديدى درستش كردم مانلى خانوم؟"
"اوهوم"
"گفتم كه واسه تو هركارى ميكنم،اين يكيش"
"مرسى مهران،هنوز باورم نميشه"
"كار سختى نبود،آدم نرميه داداشت،سر و صداش زياده فقط"
"زورش به من ميرسه ديگه"
"ولش كن،خودت خوبى؟چقدر خوشگل شدى"
"عاليم،جدى ميگى؟"
"آره"
"مرسى عشق من،تو خوبى؟"
"بهتر از اين نميشم"
"جدى گفتى حاضرى با خانوادم حرف بزنى؟"
"آره،گفتم كه هركارى"
"باورم نميشه"
"هنوز نفهميدى چقدر دوست دارم و چقدر برام مهمى"
"منم دوست دارم "
دستمو گرفت تو دستش و بعد بوسيد،چقدر ازين كار خوشم مياد،دلم ميخواست بغلش كنم و فشارش بدم ولى اينجا نميشد واسه همين بهش گفتم پاشيم بريم بيرون كه راحت تر باشيم،رفت حساب كرد و اومديم بيرون،باد سرد خورد تو صورتم و واقعا سردم شد،اونم منو چسبوند به خودش كه گرم شم،گرماى تنشو با دنيا عوض نميكنم،چقدر آرامش دارم وقتى پيششم،كاش دنيا وايميستاد و تا ابد تو بغلش ميموندم،بوى عطرش تمام بدنمو پر كرده،همينجوى داشتيم ميرفتيم تا برسيم به ماشين،خواست دستشو از دورم برداره كه سوار شيم ولى نذاشتم،ميخواستم يكم بيشتر تو بغلش باشم،محكم فشارش دادم و يكم ديگه تو بغلش موندم و بعد سوار ماشين شديم
"ديدى مانلى خانوم الكى نگران بودى؟"
"ديگه نگران هيچى نيستم تا وقتى تو هستى"
"نبايدم باشى،دوست داشتن من كه الكى نيست"
"خيلى دوست دارم"
"منم دوست دارم"
رسيديم نزديك خونه
"مانلى الان تاريكه خطرناكه ازينجا تنها برى،منم باهات ميام"
"نههههه نميخواد بياى ميرم خودم ديوونه"
"حرف نباشه،همين كه گفتم"
"اوه،ببخشيد باشه"
"بوس من كو؟"
"ايناهاش"
و حسابى همو بوس كرديم بعد پياده شديم و پشت سرم اومد تا نزديكاى خونه بعد وايساد تا برم تو،براش دست تكون دادم و رفتم
آخيش چقدر همه چى خوب پيش رفت ...

كسوفWhere stories live. Discover now