"مانلى،مانلى پاشو ديگه اه اعصابه منو خورد نكن"
صداى ميلاد بود،نميخوام پاشم،ميترسم از چيزى كه در انتظارمه
"خودتو نزن به خواب،ميدونم بيدارى،پاشو بايد حرف بزنيم"
آروم و با ترس و لرز چشمامو باز كردم،داداشم كنار تختم نشسته بود،چشماى عسليش از عصبانيت قرمز شده بود ولى هنوزم نگاهش مهربون بود،موهاش خيسه حتما رفته حموم تا آروم شه،وقتى اعصابش ميريزه بهم فقط يه دوش آب گرمه كه حالشو خوب ميكنه،چقدر بد كه ايندفعه من باعث عصبانيتش بودم
وقتى ديد بيدارم يكم ازون نگاهايى كه خودت ميدونى چقدر گند زدى بهم تحويل داد بعدم شروع كرد :
"خواهر من،عزيزم،مگه تو امسال كنكور ندارى؟مگه نميخواى خانم دكتر باشى؟مگه تو اون مانلى مورد علاقه ى مامان بابا كه هميشه بهش افتخار ميكردن نيستى؟پس چرا با زندگيت اينكارو ميكنى؟يه پسر ارزش اينكه گند بزنى به رويا هات و اعتماد خانوادت و داره؟ اصلا اون كى هست؟ چرا انقدر ازت بزرگتره،تو كى با همچين آدمايى رفت و آمد داشتى؟به خدا حيفه توعه كه از الان خودتو بسپارى دست اين آدما،مانلى بايد تمومش كنى"
به نگاه عاقل اندر سفيه بهش كردم
"چى؟!"
"همين كه گفتم،تمومش ميكنى"
"ميلاد حالت خوبه؟ من دوسش دارم نميتونم تمومش كنم"
"دوسشم دارى؟! ديگه بدتر !! از كجا اومده اين اصلا؟"
يكم من و من كردم
"ام ... راستش ..."
"حرف بزن مانلى"
"معلممه"
نگامو انداختم به زمين،ترجيح ميدم عكس العملشو نبينم
"چى؟؟؟؟!!!!!"
نگاش كردم،چشاش ٤ تا شده بود از تعجب
حرفى نزدم
"واقعا دارى ميگى؟تو جدى با معلمت؟! باورم نميشه ! تو خواب نميديم همچين كارى كنى واقعا از تو بعيده"
"ولم كن ميلاد،خسته شدم از همش درس خوندن و زندگى نكردن،خسته شدم انقدر ازترس ناراحتيه مامان بابا هيچكارى نكردم،من ميخوام زندگى كنم،عاشق باشم،آزاد باشم،دلم ميخواد با معلمم باشم اصلا! چطور تو ميتونى دوست دختر داشته باشى! بعد نوبته من كه ميشه ازم توقع نميره؟ ولم كن ديگه اين زندگيو نميخوام"
يكم نگام كرد و ساكت موند
"حرفام منطقيه مگه نه؟"
"اينكه بخواى زندگيتو هرجورى كه ميخواى بسازى آره ولى رابطه داشتن با آدمى كن اينهمه ازت بزرگتره كاردرستى نيست،اصلا چند سالشه؟"
"نميدونم دقيق،حدوداى ٣٠"
"يااا خداا،ببين عزيزم،مشكل اين آدما اينه كه توقعشون از طرفشون زياده،مثلا من ازسوگل چى ميخوام جز اينكه باهام بيرون و مهمونى بياد و يه چند تا حرف محبت آميز بهم بزنه؟ولى يه مرد ٣٠ ساله نيازايى داره كه تو نميتونى براش براورده كنى"
"كى گفته نميتونم؟خوبشم ميتونم!"
يهو قاطى كرد پاشد وايساد
"ديوونه شدى دختر؟غلط اضافه اى كه نكردى؟"
"نه نه ميلاد آروم باش اتفاقى نيفتاده"
"پس چى ميگى؟"
"گفتم اگه بخواد من هستم"
"تو غلط كردى،مگه چند سالته؟ مگه خرابى؟"
"خراب چيه !! فكر كردى من نميدونم تو با سوگل بودى؟ اونم خرابه ديگه؟"
"چى گفتى؟"
"ميدونم،اون شبى كه اورديش خونه فكر كردى خيلى زرنگى هيچكى نفهميده من فهميدم ولى به روت نيوردم،تا صبح خاله بازى ميكردين حتما !"
اصلا دلم نميخواست اينو بهش بگم ولى مجبورم كرد
از شدت عصبانيت دندوناش ميخورد بهم،يه نگاه خيلى بد بهم كرد و از اتاقم رفت بيرون و در و كوبيد بهم
نميدونم بايد چيكار كنم،به مهران بگم؟
فعلا بايد به پريا بگم،اون كمكم ميكنه،زنگ زدم بهش
-سلام عروس خانوم
-سلام پريا
-چيه چرا پكرى؟
-يه اتفاق بد افتاده
-چيشده؟
-ميلاد فهميد
-چى؟!!! چجورى؟؟؟؟؟
-مهران كه رسوندم در خونه ميلاد باهم ديدمون
-خب يه چاخانى براش سر هم ميكردى
-نميشد،تو وضع بدى ديدمون
-اى كلك كه اينطور!! شمام بد نگذره بهتون يه وقتا!!
-الان تيكه ننداز بهم بگو چيكاركنم
-ميخواى من بيام باهاش حرف بزنم؟!
يه خنده ى شيطنت آميز كرد
-اِاِاِاِ پريا اذيت نكن بگو چه غلطى بكنم
-بذار فكر كنم
يكم مكث كرد بعد گفت
-يه جورى ميلادو راضى كن با اين قضيه كنار بياد،فعلا هم به صفوى نگو
-چجورى راضيش كنم آخه؟
-ميگم من بيام خودت ميگى نه !
-مسخره نشو
-ميلاد كه منطقيه باهاش حرف بزن براش توضيح بده بعد اگه خيلى جدى بود قضيه ميتونى با صفوى هماهنگ كنى اونم باهاش حرف بزنه،پسرا خوب از پس هم بر ميان
-باشه عزيزم،مرسى كه هستى و انقدر كمكم ميكنى
-كارى نكردم كه ديوونه،حواست باشه ديگه ازين گندا نزنيا دختره خل
-واى نه من ديگه غلط بكنم
خنديد
-باشه عزيزم،پس فعلا
-فعلا
اه اين چه گندى بود آخه ! ولى شانس اوردم ميلاد ديد نه مامان و بابام،بهش تكست دادم
-مهران؟
زود جواب داد
-جونم؟
-خوبى؟
-عاليم،تو خوبى؟
چون حوصله ى توضيح دادن نداشتم الكى گفتم
-آره
-مطمئنى؟!
-آره
-مانلى من؟
-جونم؟
-چيو به من نميگى؟
-ميشه بعدا دربارش حرف بزنيم؟
-هروقت تو بگى عزيزم
-مرسى
-بيا بغلم يكم آروم بگيرى دختر
چقدر ذوق كردم ازين حرفش
-اومدم
-دوست دارم مانلى تو مال منى
مال اون ... بهترين حس دنياس
-منم دوست دارم
دلم ميخواست اين مكالمه تا ابد ادامه داشته باشه ولى حيف كه مامانم اومد تو و منو از حال خودم درورد
"دخترم؟"
"جانم مامان"
"درس نميخونى؟"
"نه يه چيزيو بايد از اينترنت دربيارم بعدش ميخونم"
"باشه،وقت كردى يكم با مليكا درس كار كن"
"باشه مامان"
حوصله ى مليكا رو ندارم الان،الكى گفتم باشه
يكم درس خوندم،جرئت ندارم از اتاق برم بيرون ميترسم با ميلاد رو در رو شم،بدون اينكه شام بخورم رفتم تو تخت،ديدم يه تكست دارم ازش
-مانى؟
-جونم
-خوبى؟
-مثل قبلم
-تو بغل من ميخوابى؟
فاك از خدامه
-آره
-موهاتو ناز كنم؟
-اوهوم
-بوست كنم؟
-آره
-كجاتو؟
خجالت كشيدم يكم
-هرجا دوست دارى
-هر جا؟!
-نه ديگه حالا هرجاييم كه نه
-ولى اگه من بخوام يه جاييرو بوس كنم چى؟
-مهران كرم نريز -_-
-باشه،ميخوابى؟
-آره
-شب بخير عزيزم
-شب بخير
از حرفى كه زد معذب شدم،يكم احساس بدى بهم دست داد،نكنه حرف ميلاد درست بود ... نه نه امكان نداره،فكر بد نكن مانلى
با خودم درگير بودم كه خوابم برد
صبح كه پاشدم كلى ذوق داشتم آخه امروز ٢ زنگ اول باهاش كلاس داريم
زود از جام بلند شدم و صبحونمو خوردم،موهامو شونه كردم و دادم مامانم برام ببافه،كلى انرژى دارم خيلى حالم خوبه،بعد از مسواك رفتم پايين و سوار سرويس شدم،تصميم گرفتم امروز گوشيمو با خودم ببرم سركلاس
تو مدرسه كلى با پريا و رها مسخره بازى درورديم و خنديديم تا زنگ خورد و اومد سر كلاس
باورم نميشد انقدر خوشتيپ شده باشه،تاحالا با كت نديده بودمش،كت وشلوار سرمه اى تيره با پيرهن سفيد زيرش و كفشاى خوشگل مردونه،دلم ميخواد فقط نگاش كنم
و بوى عطرش كه پيچيد تو سرم و مستم كرد ...
اومد تو و سلام كرد،مثل قبل اول با نگاهش دنبال من گشت و وقتى ديدتم يه لبخند كوچولو كه فهميدنش كار هركسى نبود اومد رو لبش
درس و شروع كرد،نگاهش كه از رو آدما رد ميشد و به من ميرسيد و اون مكثى كه وقتى منو ميديد ميكرد داشت با روح و روانم بازى ميكرد،انقدر همش منتظر بودم نگاهم كنه كه يه عالمه از درس و نفهميدم،يهو يه چيزى زد به سرم،گوشيمو خيلى آروم جورى كه بچه ها نفهمن دروردم و بهش تكست دادم
-خيلى خوشتيپ شدى 😍
حواسش به گوشيش نيست فعلا
يهو رها زد بهم
"مانلى چيكار دارى ميكنى؟!!!! "
"بهش تكست دادم"
"نميگى بچه ها ببينن گوشيتو لوت بدن؟"
"نه حواسم هست نميبينن"
"چى بگم بهت عقلتو پاك از دست دادى"
"ميبينيش چه خوشتيپ شده لعنتى"
"آره واقعا"
"واى من قربونش برم"
"نمير حالا براش فعلا بهت احتياج داريم"
يه چشم غره بهش رفتم و مهرانو نگاه كردم،كارش كه با تخته تموم شد چند دقيقه بهمون استراحت داد و خودش گوشيشو برداشت كه چك كنه،قيافش يكى از ديدنى ترين صحنه هايى بود كه تاحالا تو زندگيم ديده بودم،هم تعجب كرده بود هم خندش گرفته بود هم مى خواست استايل جديشو جلو همه حفظ كنه،انقدر بامزه شده بود كه از ديدنش خندم گرفت،رها كه فهميد كرمم جواب داده اونم زد زير خنده و باهم ريز ريز داشتيم ميخنديديم،مهران يه لحظه نگام كرد يه لبخند كوچولو بهم زد و شروع كرد تايپ كردن يه چيزى،گوشيشو كه گذاشت رو ميز آروم گوشيمو چك كردم،نوشته بود:
-مرسى وروجك،حالا ديگه سر كلاس من گوشى ميارى ؟!!
جواب دادم
-چيكار كنم خب نميشه روبروم باشى و باهات حرف نزنم
بايد منتظر بمونم تا بره سراغ گوشيش،يكم درس داد بعد كه وقت داد بچه ها تخته رو بنويسن جواب داد
-دختر كوچولوى خواستنى منى ديگه،درسو گوش كن عزيزم بعد كلاس حرف ميزنيم
با اينكه نميخواستم ولى گفتم
-چشم -_-
و تا آخر كلاس گوش كردم
زنگ تفريح خواستم برم پيشش ولى ديدم دورش پره اين دختراى هَوَله،پشيمون شدم و برگشتم تو كلاس،تو كلاسم همه داشتن قربون صدقه ى تيپ امروزش ميرفتن،پريا اومد پيشم
"چرا قيافت تو همه؟!"
"از دست اون جنده هايى كه همش تو كونه معلمان،اه بكشين بيرون ديگه اون ماله منه"
"اوهو! چه غيرتيم شده خانوم،ديوونه اون بين اينهمه آدم چشمش تورو گرفته وگرنه ازينا كه دورش پره،نگران چييى آخه؟ تو جات محكمه شك نكن"
از حرفاش خوشم اومد،احساس خوبى نسبت به خودم پيدا كردم
"ولى دوست ندارم اونا دورش باشن"
"مانى،گير ندى بهشا،مردا ازينكه بهشون گير الكى بدى متنفرن"
"يعنى غرم نزنم؟"
"بزن ولى كن،زود جمعش كن"
"باشه"
گوشيمو دروردم و بهش تكست دادم
-ازينايى كه دورت جمع شدن بدم مياد
-ميخواى بگم برن؟
-نه ولى دوست ندارم
-الان ميگم برن خب
و تا چند دقيقه بعد همشونو ديدم كه از دفتر اومدن بيرون
-باورم نميشه گفتى برن
-اگه باعث ميشه تو احساس بهترى داشته باشى قطعا كارى كه بخواى و انجام ميدم
-توديوونه اى،دوست دارم
-ديوونه ى تو،منم دوست دارم
داشتم بال درميوردم از خوشحالى،واقعا حرف قشنگى بهم زد
زنگ خورد و بازم باهاش كلاس داشتيم،دلم ميخواست باهاش حرف بزنم ولى اينكارو نكردم،نميدونم چرا !
همونطور كه تو كلاس قدم ميزد اومد سمت من،يه جورى تو چشام نگاه ميكرد كه مؤذب ميشدم،داشت با چشاش منو ميخورد،بعدم يه چشمك كوچولو بهم زد و رفت
رها كه تمام اين مدت سرشو انداخته بود پايين و سعى ميكرد به روى خودش نياره قيافه ى منو كه ديد زد زير خنده
"ديوونه چيكارت كرد كه اين شكلى شدى؟"
"داشت با چشاس منو ميخورد،اصلا نميتونستم نگاش كنم لعنتيو"
"نگاه خوب يا بد؟"
"نميدونم فقط زيادى عمق داشت،توش گم شدم"
"حالا شاعر نشوديگه خل و چل"
"بهم چشمك زد"
"شوخى ميكنى؟!! صفوى ! وسط كلاس ! چشمك ! از عجيبترين چيزاييه كه تاحالا شنيدم"
"ديگه ديگه"
"چيكار كردى باهاش تو"
"هيچى فقط خيلى خواستمش"
و ديگه تا آخر زنگ درسو گوش داديم،عاشق نگاهاييم كه هر وقت كسى حواسش نيست بهم ميكنه،اين مرد منو ديوونه كرده ...
زنگ خورد و ار كلاس رفت بيرون،بعدشم كه زيست داشتيم و ذوق بچه ها از اومدن همتى داشت حالمو بهم ميزد،همه تو كفِشن هيچكسم به روى خودش نمياره فقط بلدن پشت سر هم حرف بزنن
وسط كلاس زيست ديدم از مهران تكست دارم
-من ميبرمت خونه ها
اى واى ،چجورى بهش بگم نه ! اگه ميلاد بازم ببينتمون ايندفعه ديگه يه كارى ميكنه،تصميم گرفتم تا زنگ تفريح جواب ندم تا از پريا بپرسم
زنگ تفريح دويدم پيش پريا
"پريااا دستم به دامنت،مهران گفته خودم ميبرمت خونه،ميلادو چيكار كنم واى"
"ديگه شد مهران كلك؟چرا هول كردى مانى،صبر كن فكر كنم"
يكم بعد گفت
"تو به صفوى نميتونى بگى نه چون قاطى ميكنه و دليل منطقيم براى اثباتش ندارى،بگو ببرتت ولى يه كوچه پايين تر پيادت كنه،مثلا ميتونى بگى همسايتون اوندفعه ممكن بود ببينتتون و اينا"
"دختر تو نابغه اى"
"خفه شو بابا"
و خنديد منم بوسش كردم،جواب مهرانو دادم و وقتى زنگ خورد همون جاى هميشگى منتظرش وايسادم،اونم زود اومد
"سلام خانم خانما"
"سلام خوشتيپ من"
"دوست دارى اينجورى بپوشم؟"
"خيلى"
"ميپوشم عزيزم،هرچى تو بخواى"
"بچه هام دوست داشتن البته"
"ول كن اونارو،نظر تو مهمه فقط"
منم يه لبخند گنده زدم و كلى ذوق كردم
تمام راه دستش روى پاى من بود،بعضى وقتا برميگشت و زل ميزد بهم منم به روى خودم نميوردم كه داره نگام ميكنه و كيف ميكردم ازينكارش،زود رسيديم نزديكاى خونه
"مهران"
"جان دلم"
"ميشه منو يكم پايين تر پياده كنى؟"
يكم قيافش رفت تو هم
"چرا؟"
"دفعه ى پيش نزديك بود همسايه مون با هم ببينتمون،ميترسم يكم"
با يه اخم گفت باشه و يه كوچه پايين تر وايساد
"سرتو ميندازى پايين سريع ميرى تو خونه ها،دارم نگات ميكنم ازينجا"
غيرتى شد روم واااااى
"چشم"
"آفرين،بوس منم يادت نره"
رفتم جلو و يه بوس كوچولو گذاشتم رو لباش
"خدافظ"
"خدافظ"
همونجور كه گفته بود زود رفتم تو خونه
سعى كردم لبخند گندمو مامانم نبينه و زود رفتم رو تختم ولو شدم و تا تونستم بهش فكر كردم و لبخند زدم ...Salam,belakhare konkoor tamum shod o man bargashtam,vaghan ozr mikham vase in gheybati ke dashtam,omidvaram hanuzam doost dashte bashin mno hamrahi konin ta in ketab beterekoone,dooseton daram
YOU ARE READING
كسوف
Romanceمانلى اديب يه دختر ساده ى دبيرستانى كه درگير رابطه با يكى از معلماش ميشه و همه چيز تو زندگيش تغيير ميكنه ... بخونيد،خوشتون مياد ✌️