قسمت ٣٥

968 76 42
                                    

تو خونه انگار ساعتو وايسونده بودن،لامصب جلو نميرفت،رفتم حموم،سعى كردم خيلى طولش بدم،٣ بار بالا ٣ بار پايين موهامو شستم،تو وان لم دادم،فكر كردم،واقعا حموم جاى خوبى واسه فكر كردنه،ولى وقتى اومدم بيرون فقط نيم ساعت گذشته بود!در حالت عادى كمتر از ٤٠ دقيقه سابقه نداره اونوقت الان كه سعى كردم طول بكشه اينطورى شد،اوضاعيه...
موهامو اتو كشيدم،كارى كه اكثرا نميكنم،يه دستيم به صورتم كشيدم و ابروهامو يكم تميز كردم،چقدر قيافم بهتر شد،پريا همش اصرار داره موهامو رنگ كنم،ولى من همينجورى خودمو دوست دارم،موهاى مشكى با پوست سفيدم تضاد داره و اين باعث ميشه چشام قشنگتر به نظر بياد،رنگشونو از مامان بزرگم به ارث بردم،سبز لجنى،چيزيه كه به قيافه ى بيحالم يكم رنگ و روح ميده،صورت استخونى و لاغرى دارم،بخاطر كم غذا خوردن نيست،اتفاقا خيلى ميخورم ولى صورتم لاغره،خوبيش اينه كه باعث ميشه گونه هام قشنگتر به نظر بياد،لبام كوچيكه ولى مهم نيست برام،تركيب صورتمو همينطورى خيلى دوست دارم،حاضر نيستم به هيچيش دست بزنم،يكم مرطوب كننده زدم به صورتمو از جلو آينه اومدم كنار،لباس پوشيدم،تو خونه چيزاى گشاد و راحت دوست دارم بپوشم،يه شلوار گرم و نرم با پليور تنم كردم و جوراباى پشمى پام،هنوز خيلى سرد نشده ولى من خيلى سرماييم،هميشه سردمه
از اتاق اومدم بيرون،ساعت ٦ بود،رفتم تو آشپزخونه پيش مامانم
"مامااان"
"جان؟"
"حوصلم سر رفته"
"درس بخون"
"اوف اون كه بدتره،بيشتر حوصلم سر ميره"
"خب نميدونم آخه،بايد بخونى،امسال سال مهميه"
"ميدونم مامان،ميخونم ولى الان دلم نميخواد"
"پاشو دست مليكارو بگير ببرش پارك پس،بچه پوسيد تو خونه"
"منم پوسيدم والا"
"تو يك سالت مونده فقط،تموم ميشه زود"
"ميميرم تا تموم شه"
رفتم بيرون،ببرمش پارك؟واقعا حسش نيست ولى بهتر از هيچيه،در اتاقشو باز كردم
"سلام خواهرى"
پريد بغلم
"سلام عزيزم،خوبى؟"
بوسش كردم
"آره"
"يه خبر خوب برات دارم"
"چييى؟"
"ميخوايم بريم پارك"
"هوراااا،ميريم پارك"
كلى ذوق كرد و بالا پايين پريد،انقدر قشنگ ذوق ميكنه كه آدم دلش ميخواد بخورتش
"من برم آماده شم ميام عزيزم"
"باشه"
رفتم تو اتاق خودم،تيپ اسپرت زدم،كتونى و اينا،حوصله آرايشم ندارم،دست مليكارو گرفتم و باهم رفتيم بيرون از خونه
يه پارك روبروى كوچه مونه ولى مليكا اونو دوست نداره،مجبورم ببرمش يه جاى دورتر،البته خيليم راهى نيست ولى من حوصله پياده روى ندارم
"خواهرى؟"
"جانم؟"
"چرا انقدر درس ميخونى؟"
"بايد بخونم عزيزم،دوست دارى خواهرت خانوم دكتر باشه؟"
"نه من دكترارو دوست ندارم،آمپول ميزنن"
زدم زير خنده
"نهههه عزيزم،همشون كه آمپول نميزنن،بعضياشون قرص و دارو ميدن،بعضيا دندانامونو درست ميكنن،وقتى سرما ميخورى اگه دكترى نباشه اونوقت خيلى دير خوب ميشيا،دوست ندارى من ازون لباس سفيدا بپوشم كه دكترا ميپوشن بعد آدمارو خوب كنم؟"
"چرا،ولى بايد قول بدى آمپول نزنى"
"چشم عزيزم،نميزنم،تازه به مريضاى خوشگلى مثه تو شكلات و آبنباتم ميدم"
"واى آخ جون،پس به همه دوستام ميگم بيان پيش تو"
"هروقت دكتر شدم بگو بيان"
"باشه"
رسيديم ديگه،من رو يه نيمكت نشستم و مليكا رفت تو وسايل بازى،هدفنمو از تو جيبم دراوردم و شروع كردم آهنگ گوش دادن،همش شاد گوش ميدادم،حالم خوبه،دست و دلم به آهنگ غمگين نميره
يك ساعت بعد پاشدم رفتم دكه ى كنار پارك تا واسه خودم و مليكا يه چيزى بگيرم بخوريم،هنوز داره بازى ميكنه،يكم بعد با كلى چيزاى خوشمزه رفتم پيشش و باهم خورديم،يكم ديگه هم بازى كرد،داريم نزديك زمستون ميشيم،هوا زود تاريك ميشه،خيلى دلگيره
ديگه بايد بريم،يكم غر زد ولى آخر اومد،رسيديم خونه ساعت ٨ شده بود،بغلم كردو رفت تو اتاقش،منم لباسامو عوض كردم و نشستم پاى درس
يكم روخونى كردم از رو زيست ولى فايده اى نداشت،چيزى تو اين مخ نميره،خواستم بازم بخوابم ولى ميدونم مامانم گير ميده،واسه همين كتابو جلوم باز گذاشتم و رفتم تو فكر و خيال
واسه فردا كلى برنامه ريزى كردم،تو ذهنم چيزاى قشنگ تجسم كردم،منو اون،سر يك ميز،روبروى هم،صحنه اى قشنگتر از اينم هست تو دنيا؟
از اين فكر دلم هُرى ريخت پايين،پروانه هارو احساس ميكردم
نا خوداگاه خنده ميومد رو لبم،دست خودم نبود خب
يك ساعتى همينطور گذشت،ديگه حوصلم سر رفت،ميخوابم،مهم نيست !
شام خوردم و بى سروصدا خوابيدم،نيم ساعت بعد مامانم اومد تو اتاق،ديد خوابم يه چيزى زير لب گفت و رفت،ميدونم عصبانيه ولى منم كلافه بودم،راه ديگه اى نبود
خوابيدم ولى چه خواب مضخرفى،٢ ساعت كه طول كشيد خوابم ببره،تا صبحم ١٠ بار از خواب پريدم،واسه همين وقتى مامانم صدام ميزد واقعا پاشدن سخت بود
ولى يهو ياد امروز افتادم،خواب از سرم پريد،استرس همه وجودمو گرفت،تو دلم يه جورى بود،دلهره،نميدونم
با حواس پرت آماده شدم و ٥ دقيقه دير به سرويس رسيدم،شانس اوردم جام نذاشت
تو مدرسه رفتم پيش پريا
"پريا؟"
"جون؟"
"ميشه يه خواهش كنم؟"
"اوهوم"
"تروخدا بيا پيش من بشين امروز،خيلى استرس دارم،حالم بده،تنها باشم بدتر ميشم"
"واى،لوس و ببينا،باشه بابا ميام"
"مرسييييى"
بغلش كردم،وسايلشو جمع كرد و اومد جاى رها،چقدر جاش خاليه،دلم براش تنگ شده
زنگ اول زبان داريم،با همون معلم آشغال،ميخوام ببينم چه حالى ميشه بفهمه رها ديگه نمياد،شكست ميخوره؟! آخى عزيزم .. :))
اومد تو يكم زر زر كرد بعد يهو نگاش به جاى رها افتاد،قيافش رفت تو هم،كل كلاس سگ بود،منم سعى ميكردم اصلا نگاش نكنم،مرتيكه
"مانى؟"
"هوم؟"
"فكر كردى چجورى بپيچى؟"
"آره،تو بايد كمكم كنى"
"چيكار كنم؟"
"ببين امروز زنگ بزن خونه ما،من جلو مامانم شروع ميكنم حرف زدن،تو بگو اشكال رياضى دارى،خيليم اوضاعت خرابه،معلم خصوصيتم مسافرته،فردام قلمچى داريم،بايد بهت درس بدم،منم هى ميگم مامانم نميذاره بيام و تو بيا و اينا،بعد تو بگو من خونه تنهام كليدم ندارم،مامانم اينام تا نصفه شب نميان،نميتونم بيام بيرون،بعد من يكم مِن و مِن ميكنم و اينارو به مامانم ميگم،چطوره؟"
"بابا دمت گرم،فكر كردم مخت فقط تو درس كار ميكنه،اينجور جاهام خوبيا"
"آره ديگه،فقط دعا كن راضى شه،ميام پيشت ازونجا آژانس ميگيرم ميرم،اشكال نداره؟"
"نه بابا اوكيه"
"مرسى عزيزم،راستى،چه خبر از اردلان؟"
"بهتر شديم،كلى گل و شكلات و اين داستانا خريد اومد منت كشى،البته خر نشدما،هنوزم باهاش سردم ولى حداقل جوابشو ميدم"
خنديدم
"خوبه همينم"
"اوهوم"
عربى داريم،بدترين درسه،زجركش ميشم تا كلاسش تموم شه،اينم ميدونه من بدم مياد از عربى همش روم زومه،بيشعور
پريا كه تقريبا همه كلاسو خوابيد،خيلى خوبه اين بشر
زنگ بعدش رياضى داريم و بعدش ...
شت،ما امروز فيزيكم داريم،اصلا يادم نبود،انقدر درگيره بيرونه امروز بودم كه يادم رفت باهاش كلاسم داريم،وااااى دفتر كتابم نيوردم،خداى من،ميكشتم
"پريااااااااااا"
"ها؟"
"ريدم"
"چيكار كردى؟"
يادم نبود امروز فيزيك داريم،هيچى نيوردم"
"تو كه امروز كلا فيزيك زياد دارى،چه تو مدرسه،چه بيرون مدرسه"
"بيشعور تيكه ننداز،چيكار كنم؟"
"بابا با تو كه كارى نداره،ميگ فدا سرت عزيزم هيچوقت نيار"
"نمك نشو"
"چميدونم خب،برو بهش بگو قبل كلاس"
جرئتشو ندارم"
"اه لوس نشو ديگه،برو"
"باشه ولى جرم ميده ببين"
"چقدرم بدت مياد"
زدم تو سرش،ديوونه
معلم رياضيم اومد و يكم درس داد و واسه قلم چى فردا خط و نشون كشيد،مثه اينكه پريا واقعا احتياج به كمك داره!
هر چى به آخر زنگ نزديك ميشديم استرسم بيشتر ميشد،وقتى زنگ خورد همه بدنم لرزيد،آب دهنمو قورت دادم،پريا رو نگاه كردم،با سر تاييدم كرد،بلند شدم و رفتم دم دفتر،هنوز تو اون يكى كلاسه،يكم وايسادم،اومد بيرون،قلبم داره از جاش ميزنه بيرون،منو كه ديد اومد سمتم،يه نفس عميق كشيدم
"سلام آقاى صفوى"
"سلام مانلى،خوبى؟"
"فكر كنم،ام آقاى صفوى؟"
يكم آروم تر كرد صداشو
"جان؟"
جانم به فدات آخه عزيزم
"من يه كار اشتباه كردم"
"بگو عزيزم"
خيلى مهربون شده واااى تحملشو ندارم
"يادم نبود امروز فيزيك داريم،هيچى نيوردم"
اخماش رفت تو هم،يكم جدى شد
"از كى تاحالا فيزيكو يادت ميره؟"
"واى نميدونم به خدا،حواسم نبود،ببخشيد"
"حواست كجا بود؟"
هيچى نگفتم،به جاش يه لبخند گنده ى احمقانه همراه باچشماى درشت و پر از كرم تحويلش دادم،عمرا بتونه با اين قيافه مقابله كنه
چشاش گرد شد،بعدم خنديد
"خب بابا فهميدم،نميخواد لوس كنى خودتو،جلوى بچه ها دعوات ميكنم ولى جدى نگير"
با يه صداى نسبتا بلند گفتم
"واااى مرسى"
دويدم رفتم تو كلاس،پريا رو كه ديدم زدم زير خنده
"وا،چته؟"
"هيچى نگفت،خرش كردم باورت ميشه؟!،گفت فقط جلو بچه ها الكى دعوام ميكنه"
"اى عوضى،خوب حال ميكنى واسه خودتا"
"بله ديگه"
"شيطونه ميگه با اين همتى بريزم روهم"
"بريز ببينم ميتونى؟"
معلومه كه ميتونم،ببين حالا"
"باوشه"
صفوى اومد تو بحثمون نصفه موند
اولين جايى رو كه نگاه كرد من بودم،انگار ميخواست خيالش از بودنم راحت شه كه فكر كنم شد
نشست،حضور غياب نكرد،يك راست رفت سراغ درس پرسيدن،بچه هارو ميبرد پاى تخته و بايد سوالاشو جواب ميدادن،از خيليا پرسيد ولى من جزوشون نبودم
پرسشش كه تموم شد شروع كرديم تست زدن،اونم بين نيمكتا راه ميرفت كه اگه كسى سوال داشت بپرسه
به ميز من كه رسيد هيچى جلوم نبود،يه لبخند مرموز زد،نگام كرد بعد يهو قيافش جدى شد
"اديب؟"
"بله؟"
"دفتر كتابات كو؟"
توجه همه كلاس به ما بود الان
"ببخشيد آقا،جا گذاشتم"
"جا گذاشتى؟ مگه بچه دبستانييى كه جا ميذارى؟خجالت داره به خدا،حواستون هست كنكوردارين دخترا؟!"
هيچى نگفتم،خيلى خوشحالم الكيه وگرنه واقعا بهم بر ميخورد
"اينم بساطيه واسه من و خودتون درست ميكنين،همه ى تستارو با صورتش تو يه كاغذ مينويسى از رو كتاب بغليت كه تنبيه شى ديگه جانذارى"
"باشه"
برگشت رو به كلاس
"فيلم تموم شد،ادامه بدين"
دوباره منو نگاه كرد،يه چشمك كوچولو كه فقط من متوجهش شدم زد و رفت
منم مثلا شروع كردم به رونويسى تستا،واقعا خوش به حالمه
گوشيشو برداشت،آيفون داره،پسوردشو زد،سعى كردم بفهمم چيه ولى نتونستم،از مدل دستش معلوم بود داره تكست ميده،خيلى فوضوليم گل كرد بفهمم به كى ولى هيچ راهى براى فهميدنش نيست،كرم از چشاش ميريزه،يكم حسوديم شد،نكنه با يه شاگرد ديگش داره اس ام اس بازى ميكنه؟
بعيد نيست
اعصابم خورد شد،نگامو ازش برداشتم،حوصله تست زدنم ندارم،مدادمو گذاشتم رو ميز و به حالت عصبانى و قهر تكيه دادم،درو ديوارو همه جارو نگاه ميكردم جز اون ،حس كردم سرشو اورد بالا،نميدونم ديدتم يا نه
ادامه دادم به قهرم،اميدوارم بفهمه عصبانيم
"اديب"
يهو پريدم از جام،انتظار نداشتم صدام بزنه
"بله؟"
"بيا سوال ٢٢٣ رو حل كن"
هيچ ايده اى درباره سوال ندارم،حتى از روشم نخوندم
كتاب پريا رو گرفتم و رفتم پاى تخته،تازه شروع كردم از رو سوال خوندن،لامصب سختم هست
"حل نميكنى؟"
"چرا،ميشه صبر كنين؟"
يكم تند بود لحنم
"بله ميشه"
يكم فكر كردم و راهش به ذهنم رسيد،تازه پاى تخته شروع كردم به حل كردنش،كاملا معلوم بود قبلا حلش نكردم چون راه حلم به هم ريخته بود،بعد كلى كلنجار رفتن بلاخره حل شد
"خوب بود آفرين بشين"
يه نگاه غمگين عصبانى بهش كردم و نشستم
چند نفر ديگه از جمله پريا رو هم برد پاى تخته و بهشون گفت حل كنن،حواسش پيشه من بود ولى نميدونم چرا به رو خودش نمياره كه ناراحتم
البته خب نميتونه
ولى من ميخوام بتونه
اه نميشه ديگه،ن م ي ش ه
آخراى زنگ كه شد گفت
"فردا قلمچيتون خيلى برام مهمه،حواستون باشه چيكار ميكنينا،گند زدين سر كلاس نمياين"
كى واسه اين كوفتى بخونم خب؟امشب كه با خودش بيرونم،وقتى نيست
به من چه اصن،اون گفته پس تقصير خودشه
زنگ خورد،وسايلمو با عصبانيت جمع كردم پريا با تعجب نگام ميكرد
"چته؟"
"هيچى"
"الكى نگو،چرا بى اعصابى"
"بابا پريا خب استرس دارم ديگه"
"فقط اون نيست،چيشده؟"
"نميدونم به كى داشت تكست ميداد"
"واااى مشكلت اينه الان؟!"
"آره"
"ديوونه اى بخدا،اون معلمه ها،كلى شاگرد خصوصى و اينا داره،تازه خانواده و دوستاشم هستن،انقدر منفى نباش"
"سعيمو ميكنم"
كيفمو برداشتم و اومدم از كلاس برم بيرون كه صدام كرد
"مانلى؟"
اى جان
برگشتم،قيافشو كه ديدم عصبانيتم يادم رفت،انگار نه انگار كه اين همونيه كه يكم پيش سرم داد ميزد
آروم گفت
"ميبينمت؟"
سرمو به نشونه آره تكون دادم
"مانى؟"
اين اولين باره كه داره مخفف اسممو بهم ميگه،شل شدم يهو،نفس كشيدن يادم رفت
تو چشاش نگاه كردم
"جانم؟"
"هيچى،فقط،مواظب خودت باش"
"باشه"
يكم ديگه همو نگاه كرديم و بعد من رفتم
تو سرويس همش صداش تو گوشم اكو ميشد،چقدر خوشم اومد وقتى اونطورى صدام كرد،ديگه عصبانى نيستم از دستش
رسيدم خونه،دعا دعا ميكردم مامانم راضى شه قضيه پريا رو
رفتم تو اتاقم،هيچكى خونه نبود
گوشيمو برداشتم،چيزى كه ديدم باعث شد جيغم بره هوا
تكستى كه صفوى داده بود به من بود،همون كه كلى سرش حرص خوردم،آدرسو برام فرستاده بود،ساعتش دقيقا همون موقع بود
واى خدا من چقدر احمقم كه اونهمه فكر بد كردم
انقدر حالم خوبه كه ميتونم ساعت ها برقصم واسه خودم
كاشكى امشبم همه چيز خوب پيش بره

Salam be hame
Bache ha unayi ke khodeshoon minevisan midunan ke neveshtane dastan kare asooni nist,bayad idash be zehne adam berese va baad un idaro ba jomle bandie khub piade koni
Man kheili doost daram zood zood baratoon up konam vali,avalan,chaptera toolani tare pas bishtar zaman mibare,dovoman,man ke nmikham cherto pert tahviletoon bedam ke yerooze ye chiz benevisam na khodam khosham biad na shoma,makhsoosan alan ke ykam ghazie hasas tar shode
Ino bedunin k mn ta jayi ke az dastam bar biad zood up mikonam vali vaghean zoodtaraz in nmitunam
Shoma ha ke enghad khub o ba marefatin to in moredam poshtam bashin ke bedune delkhori az ham in dastano ta tahesh berim
Kheili dooseton daram,mesle hamishe nazar bedin ta roohie begiram azatoon o zoodtar bezaram <3

كسوفWhere stories live. Discover now