قسمت ٣٩

963 75 42
                                    

شنبه خيلى روز بدى بود،البته به جز صبحش،يك شنبه هم به همون يكنواختى و مسخرگى گذشت،دوشنبه باهاش كلاس داشتيم ولى نيومد مدرسه،خيلى ناراحت شدم از دستش،اومدم خونه بهش تكست دادم پرسيدم چرا نيومد ولى بازم جواب قانع كننده اى نگرفتم،كلى ازم معذرت خواهى كرد و گفت از دلم در مياره
قرار شد جمعه از ساعت ٧ صبح تا ٢ ظهر كلاس جبرانى فيزيك داشته باشيم!بچه ها جيغ و دادشون درومد ولى من خوشحال شدم كه ٥ ساعت پشت سر هم قراره ببينمش،فكر جالبى بود!واقعا از دلم دراورد،هيچ اتفاق جالبى تا ٥شنبه كه باهاش كلاس داشتيم نيفتاد،هرروز تكرارى و خسته كننده،اونم كه فكر ميكنه من درس ميخونم،تكست نميده كه مثلا مزاحم نشه!حالا انگار وقتى تكست نميده فكرش ولم ميكنه!
٥شنبه زنگ يكى مونده به آخر با رياضيا كلاس داشت،تو راهرو ديدمش،رفتم پيشش
"سلام آقاى صفوى"
"سلام مانلى،خوبى؟"
"ممنون شما خوبين؟"
صداشو اورد پايين
"الان آره"
سرخ شدن گونه هامو حس كردم،معذب طورى نگاهش كردم
منم آروم بهش گفتم
"دلم براتون تنگ شده بود"
"منم همينطور،بازم ببخشيد بخاطر ٢شنبه،تلافيشو جمعه سرتون در ميارم،انقدر درس ميدم كه ديگه هيچوقت دلت فيزيك نخواد"
خنديدم
"من هميشه دلم فيزيك ميخواد"
اونم خنديد
"ميتونى امروز با سرويس نرى؟"
"چرا؟"
"ميخوام من ببرمت خونه"
چشام گرد شد
"نميدونم،ميترسم سرويسم دهن لقى كنه"
"فاميليشو به من بگو،ديگه كاريت نباشه"
"آقاى رحمانى"
"باشه،من درستش ميكنم،پس ميتونى"
"فكر كنم"
"برو سر كلاست،زنگ ديگه ميبينمت"
"باشه"
قند تو دلم آب شد،با نيشى تا بنا گوش باز رفتم تو كلاس،پريا كه قيافمو ديد اومد پيشم
"نيشتوببند همه كلاس فهميدن"
"چيو فهميدن؟!"
"چميدونم،حتما صفوى يه چيزى بهت گفته كه انقدر حالت خوبه ديگه"
"آره،گفت ظهر ميرسونتم خونه"
"شت،خيلى خارجى شدينا،كلاً مسئوليت رفت و آمدتو داره به عهده ميگيره،جز معلم،راننده سرويس خوبى ميشه"
"خفه شووو،ذوق مرگم الان،ميدونى؟!"
"كاملا مشخصه،والا منم جاى تو بودم الان ذوق مرگ بودم!"
"پرياااا"
"ها"
"من خيلى دوسش دارم"
"اونم داره"
"از كجا ميدونى؟"
"ديگه تابلو تر از اين؟كدوم معلمى شاگردشوميبره بيرون؟دم به ديقه ميرسونتش اينور اونور،سر كلاس دستشو ميگيره؟خب يه فرقى دارى ديگه"
خاطره هاى قشنگمون،همش تو ذهنم مرور شد،چقدر حس خوبى دارم بهش
"نميدونم پريا،كاشكى اينجورى كه تو ميگى باشه"
"هست،شك نكن"
معلم رياضيمون اومد،اين زنگ خيلى خوب درسو گوش كردم،آخه حالم خوب بود،خوشحال بودم
وقتى حواست به كلاس باشه چقدر زود ميگذره،خيلى سريع رياضى تموم شد،الان مياد سر كلاسمون،قلبم تند تند ميزنه
چند دقيقه اى هست كه زنگ خورده ولى هنوز نيومده
١٠ دقيقه گذشت و بازم نيومد،نگرانش شدم،اونكه مدرسه بود تا همين زنگ پيش،واى نكنه بازم همون موضوعيه كه قراره بعدا بفهمم،فكر كنم ديوونه شم تا وقتى بهم بگه
بعد از يك ربع بلاخره اومد،خيالم راحت شد،لبخند اومد رو لبم و مهربون نگاش ميكردم،سر كلاسش فعال بودم،زود همرو حل ميكردم،اونم همش نگاه تحسين آميز و البته كرم دار بهم ميكرد،اين نگاهاشو خيلى دوست دارم،چيزيه كه كمتر واسه كسى پيش مياد،طرفت هم تحسينت كنه هم باهات تيك بزنه!خيلى باحاله
آخراى زنگ كه شد استرس گرفتم،يكم ازون انرژيم كم شد،ولى به جاش كرماى اون بيشتر شد،بردتم پاى تخته تا يه سواليو حل كنم،تمام مدت داشت نگام ميكرد،فكر كنم همه ى بچه ها ديگه ميدونن يه چيزى هست،جالبه تا الان علنيش نكردن،شايدم پشت سرمون خيلى حرف ميزنن،من كه برام مهم نيست!
زنگ كه خورد خيلى استرس گرفتم،صبر كردم بچه ها از دورش برن بعد رفتم پيشش،چيزى نگفتم،فقط نگاش كردم
"خيلى خوب بودى اين جلسه"
"ممنون"
"برو همون جايى كه اوندفعه پيادت كردم،يادته كه؟"
"اوهوم"
"منم ميام يكم ديگه،مواظب خودت باش"
"باشه"
اومدم از كلاس بيرون،با سر رفتم تو راه پله و پله هارو دو تا يكى اومدم پايين،خيلى ذوق دارم
زود دويدم از كوچه ى مدرسه اومدم بيرون،شانس اوردم ناظممون دم در نبود وگرنه نميذاشت بيام
رفتم تو كوچه ى بغلى،همونجايى كه دفعه ى پيش پياده شده بودم،منتظرش موندم تا بياد،خيلى طول نكشيد،بازم با اون ماشينش كه من دوست داشتم اومده بود،كنارم وايساد،منم سوار شدم
"دوباره سلام"
"سلام عزيزم"
"سرويسمو چيكار كردين؟"
"حرف زدم باهاش،قبول كرد چيزى نگه"
"به اين راحتى؟!"
"به اين راحتيا كه نه،ولى خب راه داشت"
"چه راهى؟"
"تو كاريت نباشه بچه جان"
"باشه"
"خب،كجا بريم؟"
"جايى قراره بريم؟"
"آره ديگه،الكى كه نگفتم بياى،بريم يه جا ناهار بخوريم؟"
"اگه دير برسم خونه مامانم از نگرانى دق ميكنه ها"
"نه دير نميرسى،قول ميدم زود برت گردونم"
"اى بابا،باشه"
"كجا دوست دارى بريم؟"
"نميدونم،هر جا شما بخواين"
"يه جا ميشناسم خيلى شيك نيست ولى زود آماده ميشه،غذاشم خوبه"
"بريم"
يكم ساكت بوديم،بعد من گفتم
"هنوز نميخواين بگين؟"
"چيو؟"
"دليل نيومدناتونو"
"نه"
"باشه"
باشه ى غمگينى بود،فكر كنم دلش سوخت،برگشت نگام كرد
"عزيزم،هرچى ديرتر بفهمى بهتره،بهش فكر نكن،بذار روزمون خراب نشه"
"باشه"
و باز هم باشه ى غمگينى بود!
اين دفعه نه گذاشت و نه برداشت،يهو دستمو گرفت،از تماس دستش ٦ متر پريدم بالا،ضربان قلبم اوج گرفت،چرا اينكارو ميكنه باهام؟ ديوونه ميشما
قيافم ديدنى بود،به سختى نفس ميكشيدم،چشام گرد شده بود،يه لبخند احمقانه رو لبم بود،كافى بود برگرده نگام كنه تا بزنه زير خنده
با يه دستش فرمون و داشت،اونيكى دستشم تو دست من بود،انگشتامون تو هم قفل شده بود،موقع عوض كردن دنده دستمو ول ميكرد و دوباره ميگرفت،وقتى ول ميكرد احساس تنهايى و بدبختى ميكردم و وقتى ميگرفت خوشحال ترين آدم دنيا بودم،شده همه ى زندگيم ...
رسيديم،يه جاى كوچولو بود،من پياده نشدم،گفتم با سليقه ى خودش يه چيزى برام بگيره،نگرانم دير برسم خونه،سفارش داد و اومد تو ماشين
"زيستت بهتره يا فيزيكت؟"
"هر دو تاش خوبه،يعنى خوب بود،الان كه كلا افت تحصيلى كردم"
"همتى ام انقدر ازت راضيه؟"
"نميدونم،ايندفعه كه حتما دعوام ميكنن،درصدم افتضاحه"
"غلط كرده،از گل نازك تر بهت گفت مياى بهم ميگى"
غيرتيييى شد واى خداا
"چشم"
"قضيه اين افت تحصيلى چى بود كه گفتى؟"
"تمركز ندارم رو درسام،همه درصدام اومده پايين"
"چرا؟حواست كجاس بچه؟"
هيچى نگفتم،فقط نگاش كردم،اميدوارم بفهمه منظورم خودش بود
فكر كنم فهميد،چون بحثو عوض كرد
"آخه اين زيست چيه شما ميخونين؟!ته تهش ميخواين بفهمين آدم سالم ٤٦ تا كروموزوم داره ديگه،سر و تهشو بزنى هيچى نداره"
خنديدم
"نه اتفاقا زيست خيلى جالبه،من كه دوسش دارم"
"فيزيكو چى؟"
"اونم خيلى دوست دارم"
"كدومو بيشتر"
قبل ازينكه مغزم كار كنه،زبونم كار كرد
"فيزيك"
"بايدم همينطور باشه"
"چرا؟!"
"چون الان در جوار يه معلم فيزيك نشستى،اگه فيزيكت خوب نيست برو پيش همتى"
"من چرا!خيليا هستن بخوان برن پيششون!"
"عه؟پس خاطر خواهاش زياده،من نميفهمم اين چى داره همتون تو كَفِشين"
"من كه نيستم،كلا مدل ايشون نميپسندم،ولى اكثر بچه ها دوسشون دارن"
"منو چى؟"
ابرو هاشو انداخت بالا،كاملا معلومه داره كرم ميريزه
يكم نگاش كردم بعد گفتم
"تا وقتى من هستم اونا حق ندارن دوسْت داشته باشن"
ميدونم خيلى حرف بدى زدم،علنا بهش گفتم دوسش دارم،ديگه واسه پشيمونى ديره
تعجب كرد
"پس دوسم دارى"
جواب ندادم
"مانلى،الو؟"
"بله؟"
"جوابمو بده"
"نميخوام"
"چرا؟مگه حرف بديه؟فكر كردى من از تو اون چشا نميتونم بفهمم چه خبره؟دست كم گرفتى منو دخترك..."
سرمو انداختم پايين،حس بدى دارم
با دستش سرمو اورد بالا،تو چشاش نگاه كردم،نگاهم غمگين و عصبانى بود
"چقدر عصبانى"
دستش هنوز رو صورتم بود،با شستش اروم كنار چونه مو ناز ميكرد،چه حس خوبيه،همه ى عصبانيتم فروكش كرد،مثه گربه اى شدم كه نوازشش ميكنن و آروم ميشه
يكم به اينكارش ادامه داد تا كاملا خر شدم،ديگه يه ذره ام ناراحت نبود،رفت غذا هارو گرفت و اورد تو ماشين،بدون حرف شروع كرديم به خوردن،براى ٢تا مون چيز برگر گرفته بود،خيلى خوشمزه بود واقعا
"چقدر اين خوشمزس"
"بهت كه گفتم،شيك و پيك نيست ولى كيفيتش عاليه"
"آره خيلى خوبه،ممنونم"
"نوش جون"
تموم كه شد،راه افتاد،صداى ضبطو بلند كرد،آهنگ چارتار بود كه تازه اومده بود
صدایم را به یاد آر اگر آواز غمگینی به پا شد...
"من خيلى دوست دارم اين آهنگو"
يه لبخند مهربون زد
"آره قشنگه"
"بقيه آهنگاشونم شنيدين؟"
"آره آلبومش تو داشبورده،درش بيار"
داشبورد و باز كردم،دنبال سى دى بودم كه چشمم به يه پاكت سيگار افتاد،درش اوردم
"نميدونستم سيگار ميكشين"
"بعضى وقتا ميكشم"
"همه همينو ميگن"
"خب باشه،بيشتر از بعضى وقتا،ولى مثه بعضى معلما تو مدرسه نميكشم"
"اصلا مهم نيست كجا ميكشين كجا نه،چيز خوبى نيست"
"ميدونم"
"پس چرا.."
حرفمو قطع كرد
"عزيزم،ميدونم خوب نيست،ولى حالمو خوب ميكنه،پس ميكشم"
"باشه،پس منم ديگه باهاتون بيرون نميام"
"بله؟!"
"نميام"
"چرا"
"تا وقتى نذازينش كنار همينه كه گفتم"
"دختر جون صبح تا شبم وابسته به اينه،چه كاريه كه ميكنى"
"نميخوام هزار تا درد و مرض بگيرين"
"نميگيرم"
"هيس،شرطمو گذاشتم ديگه،خواستين قبول كنين،وگرنه ديگه باى باى"
چشماشو چرخوند و قيافه ى عنق گرفت به خودش،با اخم به رانندگيش ادامه داد،منم با لبخند پر از كرم نگاش ميكردم،نزديك خونه ايم،دلم ميخواد باهام حرف بزنه،كاشكى يه چيزى بگه قبل ازينكه برسيم
ولى چيزى نگفت و رسيديم،بازهم همون مكث موقع خدافظى تكرار شد،ياد دفعه ى پيش افتادم و اون كار احمقانه اى كه كردم،واقعا چه فكرى پيش خودم ميكردم!
اميدوارم اونم به دفعه ى پيش فكر نكنه
"مرسى واقعا آقاى صفوى.."
حرفمو قطع كرد
"مهران"
"مرسى ام مهران،خيلى خوب بود"
"خواهش ميكنم"
نگام نميكنه،برخلاف ميلم گفتم
"من برم ديگه"
"باشه"
انتظار داشتم گرم تر از اين ازم خدافظى كنه
"پس،خدافظ"
به زور سرشو چرخوند طرفم و نگام كرد،تو چشاش غصه بود،نميدونم چه غصه اى،ولى دلمو به درد اورد
"خوبين؟"
"آره،برو ديرت شد،اگه خانواده چيزى گفتن به من زنگ بزن درستش ميكنم"
"باشه،خدافظ"
"خدافظ"
به لبخند مصنوعى تحويلم داد،منم پياده شدم و درو يكم محكم بستم،ميدونم نبايد اينكارو ميكردم،اون خيلى رو ماشينش حساسه،ولى اعصابم خورد بود،بدون اينكه پشتمو نگاه كنم درخونه رو باز كرد و رفتم تو،و اونو پشت سرم جا گذاشتم،حسرت يه خداحافظيه درست حسابى رو دلم موند ...

Salam be hamegii,bebakhshid bekhatere taakhir,vote o nazar yadetoon nare azizaye man,dastane jadidamam bekhunin
Merci :*

كسوفWo Geschichten leben. Entdecke jetzt