قسمت ١٠

883 66 11
                                    

اى واى يعنى واقعا بايد برم مدرسه؟ اوف حوصله مدرسه و بچه ها و درس و معلما البته جز يكيشونو ندارم،امروزم كه باهاش كلاس نداريم،چه روز خسته كننده اى

مامانم اومد تو

"مانلى اگه حالت خوب نيست نرو ها،اجبارى نيست"

نگرانمه ..

"نه مامان خوبم،ميرم"

"باشه،اگه احساس كردى حالت بده سريع بگو بيام ببرمت خونه باشه؟"

"باشه مامان"

صبحونمو خوردم و رفتم تو سرويس

"سلام مانى،خوبى؟"

شروع شد

"آره"

"چت شد اونروز؟"

"هيچى چيزى نبود،خوبم الان"

"خب خوبه"

هدفونمو گذاشتم تو گوشم كه ديگه باهام حرف نزنه،واقعا آدم رو اعصابيه،نميدونم چجورى هرروز تو سرويس تحملش ميكنم

رسيديم مدرسه

تمام راه تا تو كلاس نگاهاى سنگين بچه ها رو حس ميكردم

"سلام رها"

"سلام عزيزم بهترى؟"

"اوهوم"

پريا ام اومد پيشم

"سلام خره،نمردى؟"

"فعلا كه نه"

"دفعه بعدى لطفا بمير كه ديگه راحت شيم"

"چشم"

بچه ها همينطور حالمو ميپرسيدن،مثلا نگرانمن،چقدر مصنوعيين آخه شما ها

سارا اومد جلو،موهاى روشن و چشماى سبزداره من كه تاحالاجز تيكه انداختن و مسخره كردن چيزى ازش نديدم،اصولا آدم جو گيريه،ميدونم اومده كرمشو بريزه رو من

"به به به،مانلى خانم،خوبين ايشالا؟"

"مرسى"

"خدارو شكر،بچه ها زنگ بزنين صفوى و از نگرانى درآرين،مانى جون خوب خوبن"

"چى ميگى تو؟باز جو گرفتت؟"

"جو چيه؟ببين يه سوال ازت ميپرسم راستشو بگو"

چشمامو چرخوندم

"ها؟"

"مطمئنى چيزى بينتون نيست؟رابطه اى،عشق پنهانى چيزى؟هوم؟"

"چرا چرت ميگى بابا؟"

"آخه اونجور كه اون واسه تو بال بال ميزد،انگار چند ساليه عاشقته،عين اين فيلما شده بودين،دو مرغ عاشق"

و اداى بالا آوردن درآورد

"خفه ميشى يا نه؟"

"وا خب حقيقت و گفتم،انقدر قاطى كردن نداره كه،مگه اينكه اولالالا"

كسوفWhere stories live. Discover now