قسمت ٣٣

881 70 42
                                    

بعد از كلى كلنجار رفتن با خودم بلاخره از صفحه ى گوشى دل كندم و از تختم پاشدم
صبحونمو خوردم و اومدم مدرسه،تا رسيدم پريدم بغل پريا
"هو چته ديوونه؟له شدم"
"واى خيلى خوشالم،خيييييلى"
"چى شده؟"
"تكست دادم بهش،بعد جواب داد بخشيدمت مانلى"
"همين؟!"
"آره ديگه،همينم خيليه،نميدونى چقدر ذوق كردم"
"معلومه،خلى تواما"
حس كردم يكم بى حوصلس،انگار اعصاب نداشت،يا ناراحت بود
"چته پريا؟"
"چيز خاصى نيست"
"اِ،بگو خب"
"با اردلان دعوام شده،مهم نيست آشتى ميكنيم"
"سر چى؟"
"حوصله تعريف كردن ندارم"
"باشه ولى بعدا بگو"
"باشه"
رفتم سر ميز خودم،رها هنوز نيومده،عجيبه
نشستم،به دينى كه فكر ميكنم اعصابم خورد ميشه،چه درس مضخرفيه آخه؟!
اگه رها نياد چى؟يعنى اتفاق بدى افتاده؟
ولى انقدر حالم خوب بود كه فكراى منفى از ذهنم رفت و بازم لبخند رو لبم بود
بگذريم كه كلاس دينى چقدر خسته كننده بود !
زنگ تفريح رفتم پيش پريا
"كثافت خب حرف بزن،چته؟"
"گفتم كه،يه دعواى ساده"
"يه دعواى ساده هيچوقت تورو اينجورى نميكنه،راستشو بگو"
"مانى،خيلى بد دعوامون شد،تقريبا بهم زديم"
"جدى؟چرا؟سر چى؟"
خيلى تعجب كردم،كم پيش مياد پرياى ريلكس به اين مرحله برسه
"چون همش داره منو ميپيچه،معلوم نيست چه غلطى ميكنه،هر وقت بهش زنگ ميزنم ميگه بعدا ميگيرمت الان نميتونم حرف بزنم،خب اين يعنى چى؟از بعد اون مهمونى لامصبم اينطورى شده،ديشب كه زنگ زدم صداى قهقهه دختر ميومد ازون ور،ميگم كيه ميگه هيچكى!مگه من خرم مانى؟!اونجا ديگه قاطى كردم،كلى داد زدم سرش،البته حرف بدى نزدم ولى خب دعوا بود ديگه،اه چرا يهو اينطورى شد؟"
"حالا ميخواى چيكار كنى؟"
"نميدونم،فعلا نبينمش تا يكم آروم شم،بعد تصميم ميگيرم"
تو دلم بهش آفرين گفتم كه انقدر عاقله،اگه من بودم حتما تو عصبانيت يه تصميم اشتباه ميگرفتم كه ديگه نميشد جبرانش كرد،كاش منم يه روز مثه اون شم
بغلش كردم،گريه نميكرد،عصبانى بود،نفس عميق ميكشيد،نميدونم چى بايد بهش بگم
چرا آدما اينجورى شدن؟ اون از امير،اينم از اردلان،هرروزم سر كلاس يكى از بچه ها بخاطر دوست پسرش ميزنه زير گريه،نميگم همش تقصيره پسراس،هر دو نفر مقصرن ولى اگه عشق بين ادما واقعى باشه،اين اتفاقا نميفته،بيفته ام زود فراموش ميشه،انگار عشق آدمو بخشنده ميكنه،ياد صفوى افتادم كه چه زود منو بخشيد،يعنى عاشقمه؟
چه خوش خيالم هه ...
منو پريا تو بغل هم غرق در افكارمون شده بوديم،كاش زمان وايميستاد تا همونجورى انقدر فكر كنيم كه به نتيجه برسيم،نميدونم به چه نتيجه اى ولى حس ميكنم زندگيم احساس به يه نتيجه گيرى داره،ثباتشو از دست داده،سر در گمم
طبق معمول صداى زنگ و ناظم عزيزمون اجازه نداد كه تو آرامش بمونيم و گند زد به شرايط
رفتم نشستم سر جام،نبود رها باز نگرانم كرد،نكنه بلايى سر خودش اورده؟ آخه اونكه بهتر شده بود
معلم رياضى اومد تو،دوسش دارم،عالى درس ميده
به خودم قول دادم امروز حواسم به كلاس باشه و درسو كامل بفهمم
اينطورم شد،انگار همون مانلى خرخون قبلى شده بودم
دلم واسه اون روزا تنگ شده؟ اصلا ... روزايى كه بدون هيچ ذوق و شوقى ميگذشتن،دلم نميخواد دوباره بى احساس باشم،اين هيجان و دوست دارم
زنگاى بعدم همينطورى گذشت،حس خوبى دارم كه امروز درس و خوب فهميدم،قول ميدم تو خونه ام خوب درس بخونم
وقتى رسيدم خونه يكم خوابيدم بعدم شروع كردم به خوندن،فردا فيزيك داريم،بايد حسابى اماده شم
يه چند ساعتى گذشت،گوشيمو برداشتم،ديدم كلى ميسكال از پريا دارم،زنگ زدم بهش
-سلام
-سلام،مردى؟
-نه حواسم به درس بود،چى شده؟
-مانى دستم به دامنت،من هيچى ازين فيزيكا نميفهمم،چيكار كنم؟
-آدمى كه بپيچه همين ميشه ديگه
-تيكه ننداز توام حالا،ميشه بهم ياد بدى؟
-پاى تلفن؟!
-نه،پاشم بيام اونجا؟يا تو بيا اينجا
-من مامانم نميذاره جايى برم فعلا،تو بيا
-واااى مرسى،عاشقتم،زود ميام
-باشه عزيزم بيا،خدافظ
-خدافظ
يك ساعت بعد اومد،چه تيپيم زده
"مهمونى تشريف اوردين؟!"
"لياقت ندارى برات خوشتيپ كنم،منو بگو با اعصاب داغون نشستم واسه خانوم لباس ست كردم،بايد با پيژامه ميومدم ميفهميدى"
"احمق خوشتيپ من،بيا بغلم"
همو بغل كرديم،به مامانم سلام كرد و اومديم تو اتاق
"ميلاد نيست؟"
"نميدونم،شايد تو اتاقشه"
"اى بابا"
"ميلادو چيكار دارى ديگه؟"
"هيچى"
"هنوز با سوگله بابا،دلتو خوش نكن"
"ااااااه،نميخوان بهم بزنن؟"
"نميدونم والا،اردلان چى شد؟"
"هنوز حرف نميزنم باهاش،داره خودشو ميكشه"
"تا كى؟"
"نميدونم،ولش كن،بريم سر درس،من هيچى بلد نيستم،فكر كن صفوييى،ياد بده بهم"
خندم گرفت
"باشه"
درسو شروع كرديم،يك ساعتى خونديم و بعدش استراحت
"مانلى،از رها خبر دارى؟"
زدم تو سر خودم،اصلا يادم نبود
"اى واى رها"
خاك تو سرم،يادم رفت حالشو بپرسم
تلفن و برداشتم و زنگ زدم خونشون،مطمئن نيستم گوشيش دست خودش باشه
باباش برداشت،گفت خوابه،بيدار شدم ميگم زنگ بزنه
چرا زود تر زنگ نزدم اه عذاب وجدان گرفتم
"پريا،تو بخون خودت اينجارو من الان فكرم درگيره رهاس،ميام"
"باشه"
يكم پرسه زدم تو خونه،همش منتظر زنگ تلفنم
ولى خبرى نشد،با اين وضعيت كه نميتونم درس بخونم
تصميم گرفتم مزاحم خوندن پريا نشم،الكى كتاب و گرفتم جلوم ولى فكرم جاى ديگه بود
"سوال داشتى بپرسا"
"اوكى"
يك ساعت ديگه هم همينجورى گذشت،هنوز خبرى از رها نيست
با پريا شام خورديم و اون رفت
هنوزم خبرى نيست،كاش يه بار ديگه زنگ بزنم ولى جرئتشو ندارم،باباش خيلى بداخلاق بود دفعه ى پيش
بيخيال زنگ زدن شدم،فقط اميدوارم فردا بياد
خوابيدم و فرداش با نگرانى پاشدم،اگه امروزم نياد يعنى يه اتفاق خيلى بد افتاده
آماده شدم و رفتم تو سرويس،فقط دعا ميكنم اومده باشه
رفتم تو كلاس،و با جاى خاليش مواجه شدم،قلبم ريخت
يه چيزى شده،مطمئنم
حوصله ندارم برم پيش پريا،سر جاى هميشگى خودم نشستم و سرمو گرفتم تو دستام،اين زنگ فيزيك داريم يادم نبود،عجيبه كه ذوقى براى ديدنش ندارم،خيلى نگرانم
صفوى اومد تو،عطرش توى تك تك سلولاى بدنم پيچيد،خون تو رگام جريان پيدا كرد،تقريبا داشت رها رو يادم ميرفت ولى خب نرفت
نشست،اكثرا حضور غياب نميكنه ولى امروز كرد،من هميشه اول دفتر بودم بخاطر فاميليم،به اسمم كه رسيد سرشو بلند كرد،نگام كرد و دوباره به كارش ادامه داد
همين ميتونست روزمو بسازه ولى تو اين شرايط نه
"محمودى؟"
"غايب"
"اِ چرا؟"
يكى از بچه ها جواب داد
"نميدونيم،مانلى تو ميدونى؟"
يهو هول شدم
"ام چى؟چيو ميدونم؟"
"چرا رها نيومده؟"
"نه نميدونم"
غم صورتمو گرفت،به زبون اوردنشم دردناكه
صفوى ادامه داد،وقتى تموم شد درسشو شروع كرد
يه كلمه از درسشم نفهميدم،حواسم نيست،نگام كنه ميفهمه گوش نميدم،شايدم فهميده و به روى خودش نمياره نميدونم ..
سرم تو دفترم بود،مثلا داشتم يه چيزيو حل ميكردم ولى حتى فرمولم ننوشته بودم چه برسه به حل،اومد بالا سرم
هول شدم،دفترمو بستم،با تعجب نگام ميكرد،آروم گفت
"خوبى مانلى؟"
"ام نه،يعنى آره،شايدم نه،نميدونم"
"معلومه خوب نيستى،چى شده؟"
"نگران رهام"
چرا دارم بهش ميگم؟!
"مگه چيزيش شده؟"
"نميدونم،٢ روزه نيومده،شايد اتفاق بدى براش افتاده"
"زنگ نزدى بهش؟"
"زدم ولى باباش گفت خوابه"
"مدرسه پيگيرى نكرده؟"
"نميدونم،فكر نكنم"
"بذار من به خانم رفيعى ميگم پيگيرى كنه،نگران نباش ديگه،حواست به من،يعنى به درس باشه"
مات و مبهوت نگاش ميكردم
حواسم به اون باشه؟هميشه هست ...
زبونم كار نميكرد ،سرمو تكون دادم و همونجورى نگاش كردم،فهميد سوتى داده سريع رفت
بقيه كلاس فقط نگاش كردم،همين!
نميشنيدم چى ميگه،فقط مثه گيجا نگاش ميكردم انگار تاحالا نديده بودمش،هر وقت منو ميديد چند ثانيه مكث ميكرد بعد نگاشو ازم برميداشت،انگار مجبور بود برداره،تمركزشو ازش گرفتم،حس ميكنم هول شده
زنگ خورد،آخرين نگاهشو كرد و از در رفت بيرون
پريا اومد پيشم
"دختر چيكارش كردى؟كل كلاس حواسش به تو بود،همه فهميدن،قضيه چيه؟"
"نميدونم،حالم خوب نيست،نگاش ميكنم حالم خوب ميشه،چيكار كنم خب؟"
"خب يه جورى نگاش نكن پشماش بريزه،هنگ كرده بود چرت و پرت ميگفت"
"اه پريا بيخيال،تا نفهمم رها چشه همينه كه هست"
"وا باشه بابا،هار"
رفت سر جاش،گشنمه ولى حوصله چيزى خوردن و ندارم،حوصله خودمم ندارم
كاش صفوى بتونه بفهمه چشه
زنگ تفريح تموم شد،بازم باهاش كلاس داريم،خداروشكر
اومد تو،نشست،دستشو كرد لاى موهاش،يكم اينور اونورو نگاه كرد تا بلاخره رسيد به من،صدام كرد
"خانم اديب مياين اينجا يه لحظه"
رفتم كنار ميزش
"چيزى فهميدين؟"
"آره ولى چيز خوبى نيست،مطمئنين ميخواين بشنوينش؟"
"چه سواليه!معلومه كه ميخوام"
"خب ببين مانلى،خانم رفيعى زنگ زده بهشون،اول پيچوندنش ولى بعد باباش گفته كه رها ديگه نميتونه بياد مدرسه،بقيه درساشم براش معلم ميگيرن از تو خونه ميخونه،نميدونم اين كار چه دليلى داره،ولى حتما چيز مهميه كه انقدر تورو بهم ريخته،ميخواى دربارش حرف بزنيم؟"
دنيا دور سرم ميچرخه،احساس ميكنم هر لحظه ميتونم غش كنم،دستمو گرفتم به ميز،اين چه معنى ميتونه داشته باشه؟يعنى مامانش اينا فهميدن؟
اميدوارم نه
"مانلى حالت خوبه؟"
"نه آقاى صفوى،افتضاح،همه چيز خيلى بده،خيلى بد،مرسى كه پيگيرى كردين"
قبل ازينكه بغضم بشكنه رفتم سر جام،يعنى چى آخه؟مگه چى شده؟حتما واسه همين بود كه باباش ديشب نذاشت باهاش حرف بزنم،يا خدا،چى ميتونه شده باشه؟
هيچى از كلاسو نفهميدم،همينطور كلاساى ديگرو،فقط منتظر بودم زنگ بخوره برم خونه،شايد بتونم ازونجا يه كارى كنم
زنگ آخر موقع رفتن پريا اومد پيشم
"مانى چته؟"
"پريا،رها... يه اتفاق بد براش افتاده،نميدونم چى،خيلى نگرانشم"
"چيشده؟"
"نميدونم،باباش گفته ديگه نميتونه بياد مدرسه،باورت ميشه؟"
"شت،اگه فهميدى به منم بگو،خيلى بده كه اينجورى"
"افتضاحه"
خدافظى كرديم و سوار سرويس شدم،فقط اميدوارم اون چيزى كه من فكر ميكنم نشده باشه
يعنى فهميدن اميرو ...؟

Salaaam,chon toolani bood dirtar up kardam,omidvaram razi bashin az dastan,love u

كسوفWo Geschichten leben. Entdecke jetzt