رسيدم خونه،ميخوام بخوابم ولى نميتونم،فكرش نميذاره،زنگ آخر و يادم مياد قلبم ميريزه
آخه چرا بايد بگه مواظب خودت باش؟
يعنى من مهمم براش؟
يعنى ميشه اونم يه حسى داشته باشه؟يه حس كوچولو،خيلى كم،فقط داشته باشه؟
اين فكر تا چند روز پيش محال به نظر ميمومد ولى الان اميد دارم،آره اميد دارم و به دستش ميارم
ديدم خوابم نميبره پاشدم ول چرخيدم تو خونه،كل كل با ميلاد و درد و دلاى مامانم از دست بابام و اينا همه باعث شد چند ساعتى سرگرم شم
گوشيمو برداشتم رفتم فيس بوك،خيلى وقته ديگه كسى نمياد فيس بوك خيلى سوت و كوره
نا خوداگاه اسمشو سرچ كردم
مهران صفوى ...
پروفايلش اومد،همون قيافه ى جدى،همون صورت جذاب و دوست داشتنى،همون بود
از رو عكسش اسكرين شات گرفتم،ميخوام هميشه ببينمش،همينطور نگاش كردم،هيچ وقت انقدر زياد نديدمش،هميشه نگاهمو ازش برداشتم كه نفهمه داشتم ميديدمش،ياد امروز افتادم،اون نگاه طولانى كه داشتيم،اون حرفى كه تو چشاش بود،همش جلو چشمه،كاشكى يكم يادم بره بتونم درس بخونم
ولى نه ديگه درسم نميخوام،فقط اونو ميخوام
دلم ميخواد اَدِش كنم،يعنى اصلا فيسبوك مياد؟!
ريسكشو قبول كردم و ريكويست فرستادم،يعنى اكسپت ميكنه؟واى قلبم داره تند تند ميزنه
مامانم اومد تو
"مانلى،چرا درس نميخونى ؟"
"حوصله ى درس ندارم مامان"
"اِ نميشه كه دخترم،تو هيچوقت اينجورى نبودى"
"ميدونم،چيكار كنم،به زور كه نميتونم"
"اگه چيزى شده بهم بگو،شايد يه كارى بتونم بكنم برات"
"نه مامان،چيزى نشده،كاريم نميخواد بكنى،فقط بهم وقت بده بذار درست ميشم"
"مانلى الان موقع وقت دادن نيست،چند ماه ديگه كنكور دارى،دارى فرصتاتو از دست ميدى"
"حرفات نميتونه كارى كنه مامان،تا وقتى نتونم بخونم نميخونم،بهتره بهم استرس ندى بذارى زود تر خودمو پيدا كنم"
"خب آخه چى شد يهو"
"هيچى،ميشه برى بذارى بخوابم"
"بخوابى؟!الان؟"
"آره،كار ديگه اى ميتونم بكنم؟"
"دارى شورشو در مياريا،حداقل سعى كن يكم"
"نميتونم نميتونم ن م ى ت و ن م،باشه؟"
و عصبانى از جام پاشدم رفتم تو آشپزخونه يكم آب بخورم،اومد بيرون رفت تو اتاق خودش،منم برگشتم تو اتاقم و در و بستم
كاملا حق باهاشه،ولى من نميتونم،تنها چيزى كه نميتونم بهش فكر كنم درسه،دوباره عكشو نگاه كردم
تو دارى با من چيكار ميكنى ...
همه ى انرژيمو جمع كردم كه برم سراغ درس ولى نشد
اه به درك ميخوابم اصلن
و خوابيدم،تو خوابم قيافش همش جلو چشم بود،چرا تو خوابم ولم نميكنى؟چى ميخواى ازم ؟عاشقم كردى رفت ديگه چى ميخواى؟من ديوونش شدم،اره كلمش همينه "ديوونگى"
از خواب پاشدم،ساعت ٤ صبحه
گوشيمو برداشتم و صحنه اى ديدم كه باورم نميشد
Mehran safavi accepted you friend request
واى خدايا،اكسپت كرد،رفتم تو پروفايلش دوباره،همه ى عكساشو ديدم،واسه تك تك عكساش ذوق كردم و كلى قربون صدقش رفتم همينطور كه داشتم ميرفتم عكس بعد دستم خورد و لايك شد
واى شِت
فاك
گند زدم،لايك شد،چى كار كنم؟!
خواستم بَرِشدارم ولى ديدم ضايعس،بيخيال هر چه بادا باد
هينطور كه تو پروفايلش چرخ ميزدم ديدم يه مسيج برام اومده،جدى نگرفتم،حتما اين موقع شب كسى كار واجبى باهام نداره
اومدم بخوابم دوباره كه حس فوضوليم گل كرد و مسيج و باز كردم
خداى من
قلبم
واى نفسم بالا نمياد
اونه،اونه،خودشه
بهم مسيج داده
واى خدايا مگه ميشه
بازش كردم:
-اين موقع شب چرا بيدارى شما؟!
بعد از ٥ دقيقه كه بلاخره تونستم درست فكر كنم براش زدم:
-سلام آقاى صفوى،خوابم نميبرد
يكم طول كشيد تا جواب داد،نفهميدم چقدر ولى برا من كه خيلى گذشت
-برو بخواب بچه مگه فردا مدرسه ندارى؟
-چرا دارم ولى خوابم نميبره :| شما خودتون چرا بيدارين؟!
-منم خوابم نميبره،خوبه كه يكى هست همدرد من
-بله ،فكر نميكردم فيسبوك بياين
-مگه من چمه كه فيسبوك نبايد بيام ؟
-نه چيزيتون كه نيست ولى گفتم شايد وقت نكنين چك كنيندش
-كم ميام ،شانست بود اومدم امروز
-همم
-عكست چه قشنگه بچه
واييى
-واقعا ميگين؟؟
عكسم مال تابستونه،تولدم كه بچه ها نشستن آرايشم كردن،موهامم فر كرده بودم ريخته بودم دورم
-بله واقعا
-واى ممنونم
-;)
-هنوز نميخواى بگى چى شده ؟
-نه نميتونم
-واقعا انقدر موضوع بزرگيه؟
-آره خيلى
-باشه ولى يه روز ميگى
-اميدوارم هيچوقت اونروز نياد
-انقدر بده؟
-نه بد نيست
-چى بگم والا،بزرگه و بد نيست و تورو انقد ريخته بهم،نكنه عاشق شدى مانلى؟!
-نه بابا عاشق كى آخه؟!
-نميدونم هر كى
-نه جز درس و كتاب و مدرسه كى هست دورم كه بخوام عاشقش شم اصن؟بعدم عشق بزرگ تر از اين حرفاس كه من بخوام راجع بش نظر بدم
-جالبه
-چى جالبه؟
-نظرت درباره عشق
-چيش به نظرتون جالبه؟
واقعا باورم نميشه كه ٥ صبح دارم با معلم فيزيكم درباره عشق بحث ميكنم
-اينكه فكر ميكنى انقدر بزرگه
-مگه نيست؟
-نميدونم،تجربش نكردم كه بخوام بهت بگم ولى الان بچه هاى سن تو همشون ١٠ بار عاشق شدن و اسم هر دوست داشتن بى ارزشيو ميذارن عشق،خوبه كه هنوز از نظرت عشق مقدسه
-واقعا عاشق نشدين تاحالا؟
-نه
-مگه ميشه؟
-مگه همه آدما عاشق ميشن؟
-آره،اگه نشن كه ديگه زندگيشون قشنگى نداره،به چه اميدى ميخوابن؟خواب كيو ميبينن؟براى بدست آوردن كى تلاش ميكنن؟كى براشون ميشه زيبا ترين موجود دنيا؟واقعا اگه اينا نباشه كه زندگى تكرارى ميشه
-تو مطمئنى عاشق نشدى و انقدر دقيق خبر دارى از همه چى؟تا تجربه نداشته باشى كه اينارو نميفهمى
-نميدونم شايدم شدم و خودم خبر ندارم :))
-مانلى عين بچه آدم بگو چته ديگه،خيلى مشكوك ميزنى
-برگشتيم سر جاى اولمون
-انقدر برميگرديم تا من بفهمم شما چته
-انقدر اصرار نداشته باشين لطفا،واقعا جز اعصاب خوردى هيچى برام نداره
-باشه الان كاريت ندارم ولى بايد بعدا بهم بگى
-بايد؟!
-آره،آدم كه رو حرف معلمش حرف نميزنه خانم اديب،مگه نه؟
-بله بله -_-
-برو بخواب فردا چرت ميزنى سر كلاس
-ديگه كه خواب ندارم،الا بايد برم مدرسه كم كم
-راست ميگى،چقدر زمان زود گذشت
-بله خيلى،خوشحال شدم از حرف زدن باهاتوم
-منم همينطور خانم اديب،خداحافظ
-خدافظ
-مواظب خودتون باشين
-بله حتما،مرسى
-:)
و باز هم گفت مواظب خودت باش
هنوزم باورم نميشه كه باهاش حرف زدم،مثه يه خواب ميمونه ...
تا وقتى مامانم بياد صدام بزنه ١٠٠ بار ديگه چتامونو خوندم،ديگه حفظ شدمشون،كاشكى بيشتر حرف ميزديم
مامانم اومد تو و مثلا منم از خواب پاشدم كه برم مدرسهSalam,doostan mishe ye nazar bedin? Be nazaretoon dir up konam vali toolani behtare ya zood o kotah?
Lotfan behem begin,mn vase shoma minevisam o nazareton baram moheme
Love u all <3
YOU ARE READING
كسوف
Romanceمانلى اديب يه دختر ساده ى دبيرستانى كه درگير رابطه با يكى از معلماش ميشه و همه چيز تو زندگيش تغيير ميكنه ... بخونيد،خوشتون مياد ✌️