از خواب پاشدم،گوشيمو چك كردم،نه هنوزم خبرى نيست ازش،بى حوصله آماده شدم و رفتم مدرسه
رها اومده،خداروشكر
"سلام رها،خوبى؟"
"نميدونم،نفس ميكشم هنوز"
"برو بابا توام كليشه اى نشوديگه"
"چى بگم،تو خوبى؟"
"آره خوبم،چه خبر؟"
"هيچى"
"گوشيت دستت نيست نه؟"
"نه مامانم گرفت"
"اى بابا،چى گفتى حالا بهشون؟"
"هيچى،چون هيچى نگفتم گرفت،ديروز داشت ميگفت ميخواد بياد مدرسه،شايد اصلا ديگه نذاره بيام مدرسه"
پوزخند زد
"بله؟!!؟نذاره بياى؟!كه چى بشه اونوقت؟"
"نميدونم.."
"نه بابا يه چيزى گفته حالا مامانت،الكى كه نيست"
"نميدونم"
"ول كن حالا،درس اينا نخوندى اصلا؟"
"نه"
"بتونى بخونى يكم بد نيست،شايد حواست بره به درس كمتر فكرشو كنى حالت بهتر شه"
"سعيمو ميكنم"
"مرسى عزيزم"
بغلش كردم،خيلى محكم،دلم ميخواست انقدر سفت بغلش كنم كه تيكه هاى شكسته ى قلبش دوباره به هم بچسبه،ولى ميدونم اونى كه اينكارو قراره بكنه من نيستم،فقط اميدوارم هركى هست زود تر پيداش شه،هر چند رها الان از همه ى پسرا متنفره ولى خب شايد يكى پيدا شه كه بتونه دوباره زِندَش كنه
"خيلى دوست دارم مانى"
"منم دوست دارم بهترينم،ميدونم كه دوباره يه روزى مياد كه از ته دل باهم بخنديم،انقدر كه اشك از چشامون بياد،دوباره عاشق شى،يا شايد عاشق شيم،دوباره زندگى قشنگ شه،دوباره لبخند مهربونتو ببينم،فقط قول بده زياد منتظر اين روزا نذاريم،باشه؟"
"باشه"
و زد زير گريه،خدا لعنتت كنه امير
خدا لعنتت كنه
معلم عربيمون اومد تو،يه درس مضخرف به اضافه يه بغل دستى ناراحت چى بشه
با بدبختى اين زنگ گذشت،زنگ تفريح با رها رفتيم تو حياط يكم هوا بخوره،باد سرد پاييزى مى خورد تو صورتمون،قطره هاى اشك رها رو گونه هاش خشك شدن،نميدونم ديگه از اين آدم چى مونده به جز جسمش،بايد دوباره زنده شه فقط نميدونم چجورى
"بريم بالا رها؟سرده سرما ميخورى"
"مهم نيست،ميخوام باشم،تو اگه ميخواى برو"
"نه اگه تو هستى منم هستم"
يه لبخند خشك بهم زد
زل زد به درختا،نميدونم به چى داره فكر ميكنه،تو چشاش كه نگاه كردم حس كردم يه عالمه اتفاق تو سرش داره ميفته،شايد يه عالمه خاطره كه داره مرور ميشه،حتما روزاى خوبشون الان جلو چششه،مثل اون دفعه اى كه باهم رفتيم كنسرت،يادمه تمام مدت دستشو گرفته بود تو گوشش آهنگاى عاشقانه رو زمزمه ميكرد،رها خوشحال ترين بود اونروزا،يا اوندفعه اى كه تولدش سورپرايزش كرد و يه خرس كه از خودش بزرگتر بود با يه گردنبند كه اسماشون روش بود براش خريد،گردنبنده هنوز گردنشه ... بميرم برات رها،حتما چقدر آرزو داشتن باهم،چه قولايى كه بهم داده بودن،حيف،حيف رها كه نابود شد،حيف حس قشنگش كه از بين رفت و شايد حالا حالا ها برنگرده
برگشتم نگاش كردم،انگار تو اين دنيا نبود،يه لحظه لبخند ميزد،يه لحظه اخم ميكرد،يهو ميخنديد،مطمئن شدم داره خاطره هاشو مرور ميكنه
تصميم گرفتم قبل ازينكه به جاهاى بدش برسه از فكر بيارمش بيرون،وگرنه خدا ميدونه چى ميشه
"ام رها؟"
"هوم؟"
"مامانت نميذاره بياى جايى نه؟"
"معلومه كه نه"
"حتى اگه من باهاش حرف بزنم؟"
"نكن اينكارو،هم خودتو كوچيك ميكنى هم اون راضى نميشه،ميدونم"
"اى بابا،يعنى اون مهمونى كه پريا گفت و نمياى؟"
"نه"
"كاشكى ميتونستى"
"ميتونستمم نميومدم،حوصله مهمونى ندارم"
"مگه قرار نشد سعى كنى اينجورى نباشى؟مهمونيم يه سعيه ديگه،حالا اوضاع مامانتو ببين،اگه ديدى آرومه بهش بگو شايد گذاشت"
"باشه"
"پاشو بريم زنگ خورد"
پاشديم رفتيم بالا
زبان فارسى چى ميگه آخه؟! اَه درساى مضخرفى داريما
معلممون اومد و يه عالمه درس چرت و پرت تكرارى داد،آخرشم امتحان گرفت و رفت،رها سفيد داد برگشو
منم ديشب نخونده بودم ولى يه چيزايى نوشتم
اين زنگ نميذارم رها بره تو حياط،نميخوام ديگه اونجورى ببينمش
پريا رو نگاه كردم،با اشاره بهش فهموندم بياد حال و هواى رها رو عوض كنه يكم،لامصب اين پريا آچار فرانسس
"سلللام رها خانم،نبينم غمباد گرفتيا،ببين منو،درسته فاز افسردگى مده و كلاس داره ولى به تو يكى نمياد،اين مانلى و ببين،كل عمرش درس خوند و فاز دپ برداشت،به جايى رسيد؟نه!پس فرداكنكورشو كه داد ميبينه جز درس هيچى بلد نيست،اونموقعس كه چى ميشه؟!ميترشه!بهد بايد بشينه ور دل مامانش و داداش جونش،به به،داداشت خوبه راستى مانى؟"
"آره بد نيست"
"حالا بعدا دربارش باهات حرف ميزنم،داشتم ميگفتم،تو مثه اينكه كمال همنشين درت اثر كرده دارى ميشى مثه مانلى،ببين كى بهت گفتم،اين راه تهش بن بسته،ميترشيا،حالا خودت تصميم بگير،يا بترش يا بيا بريم من دستتو بذارم تو دست دوستاى اردلان،واى يه دوستايى داره اصن من ميبينمشون پشيمون ميشم كه چرا با دوستاش دوست نشدم به جا خودش،يكيشون هست اصن خوده انريكس،تازه ام با دوست دخترش بهم زده،خواستم با مانلى دوستش كنم ديدم ايشون سرش تو كتاب و درس ومدرسه و معلمه،حالاكه تو هستى،بيا با تو دوستش كنم"
"نه بابا ولم كنا"
"نه اصن راه نداره،بايد باهاش دوست شى"
"نه پريا من نميخوام با كسى باشم"
"تو بيا اينو ببين،اگه خوشت نيومد دوست نشو"
"من نميتونم جايى بيام"
"حالا تا ابد كه نميمونى تو خونه،من يه كارى ميكنم اين فعلابا كسى دوست نشه تا تو رو به راه شى"
"باشه"
پريا يه چشمك بهم زد و رفت،اونموقه كه داشت حرف ميزد رها ميخنديد به حرفاش،خندش خيلى شاد نبود ولى بهتر از هيچى بود،دم پريا گرم،حال رها رو بهتر كرد،البته كه هزار تا عيب گذاشت رو من ولى خب مى ارزيد به ديدن خنده ى رها
اين زنگ هندسه داريم،از معلمش بدم مياد،خيلى عوضيه،باهاش خوب باشى و پاچه خواريشو كنى باهات خوبه،نكنى،لج ميكنه يه كارى ميكنه از هرچى هندسس متنفر شى،منم اصولا معلما رو تحويل نميگيرم جز يكى البته،به خاطر همين باهام خوب نيست،ولى نميتونه كارى كنه چون من هميشه درسم خوب بوده و نمره هام بالا،پس لج با من فايده نداره چون اول و آخر منم كه چه اون خوب باشه چه نه درسمو خوندم و ياد گرفتم
اومد سر كلاس،يه مرده حدودا ٤٠ ساله،قدش متوسطه و پوستش روشنه،يكمم چاقه،كلا موجود رو اعصابيه
بعد از يك زنگ فك زدن رفت و من يه نفس راحت كشيدم از دستش
زنگ تفريح اومدم برم دستشويى كه مامان رها رو ديدم،خدا رحم كنه
"سلام خانم محمودى"
"سلام مانلى،خوبى؟"
"ممنون مرسى،شما خوبين؟"
"مرسى عزيزم،مانلى رها چرااينجورى ميكنه؟ترو خدا به من بگو،من مادرشم،داغون ميشم وقتى اينطورى ميبينمش،آخه چه اتفاقى ميتونه اينطوريش كرده باشه،نميخوام باهاش دعوا كنم ولى دست خودم نيست،جوابمو نميده هرچى ازش ميپرسم،چند روزه لب به غذا نزده،دستشم كه واى خدا،مانلى تو كمكم كن بفهمم چشه"
"من خيلى دلم ميخواد كمكتون كنم ولى كارى از دستم بر نمياد،رها نميخواد شما بدونين منم نميتونم بگم،و واقعا بهتره اگه ندونين،فقط يه خواهش ازتون دارم،بهش سخت نگيرين،به قدر كافى مشكل داره الان،شما بيشترش نكنين،باهاش مدارا كنين،بذارين از طرف شما آرامش داشته باشه،مشكلش حل ميشه من قول ميدم"
"مانلى جان من به حرفت گوش ميكنم،ولى تو هواشو خيلى داشته باش،و اينكه من بلاخره ميفهمم چى شده"
"باشه من هواشو دارم خيالتون راحت"
"خيالم كه راحت نميشه ولى خب !"
"من برم ديگه،خوشحال شدم"
"منم همينطور عزيزم"
و رفت دفتر مشاور،كاشكى هيچ وقت نفهمه رهاچى شده وگرنه دق ميكنه زن بيچاره
زنگ آخرم با رياضى سر شد و رفتيم خونه
مامان رها ام زود تر اومد بردش با خودش،نصف زنگ آخرو نبود،اميدوارم به حرفام گوش كرده باشه مامانش،بيچاره رها،يه لحظه خودمو گذاشتم جاش و ديدم همين كه هنوز رو پاش وايساده خيليه چه برسه به اينكه هرروز بياد مدرسه و سعى كنه نرمال باشه،فقط اميدوارم روزاى خوبش زود تر بياد
YOU ARE READING
كسوف
Romanceمانلى اديب يه دختر ساده ى دبيرستانى كه درگير رابطه با يكى از معلماش ميشه و همه چيز تو زندگيش تغيير ميكنه ... بخونيد،خوشتون مياد ✌️