قسمت ٨

902 65 5
                                    

چشامو باز كردم،چقدر دلم ميخواست بازم نرم مدرسه ولى مجبورم،امتحان فيزيكو چيكار كنم واى

تو مدرسه همه مشغول خر زدن بودن،خاك تو سرم،نمره م افتضاح ميشه ميدونم ولى دست و دلم به فيزيك خوندن نميره،تا معلم بياد يه دور جزوه رو ورق زدم ولى اصلا كافى نيست،چيكار كنم ديگه،اين همه نمره ى خوب اوردم يه بار بد شه،چه اشكالى داره؟

صفوى اومد تو،دوباره با اون عطر لامصبش ضربان قلبم رفت بالا،چجورى ميتونم با وجودش رو درس تمركز كنم

امتحان شروع شد

"رها،ترو خدا بهم برسون من هيچى بلد نيستم"

"باشه بذار خودم بنويسم ميدم بهت"

چيزايى كه بلد بودمو نوشتم،رها ام چند تا سوالو بهم داد فكر كنم ١٢،١٣ ميشم،رسماً كمترين نمره ى تا امروزم

"بچه ها وقتتون تمومه برگه ها بالا"

برگه مو كه پر از خالي بود دادم بهش و نگاهم خورد به نگاهش،واى من واسه چشاش،واسه اون نگاهش جون ميدم .

"رها ريدم"

"معلوم بود،چت بود كه درس نخوندى؟"

"نميدونم،اصلا دست و دلم نميرفت به درس ديروز"

"اشكال نداره،آدم يه وقتايى اينطورى ميشه ديگه"

"اوهوم"

شروع كرد به درس دادن،با اينكه اين درس و دوست دارم ولى حوصلشو ندارم،چند بار ديگه نگاهامون به هم گره خورد ولى زود سرشو برگردوند،چرا اينطورى ميكنه؟

چرا ازم فرار ميكنه؟

نميدونم ...

صداى داد زدنش افكارمو به هم ريخت،باز چى شده كه قاطى كرده؟

"رها،چرا اينطورى ميكنه اين باز؟"

"بابا روانيه،مهسا مشق نداشت الان قاطى كرده ميخواد مشق همرو ببينه!"

"مشق؟!؟!؟!"

"نگو كه ننوشتى؟"

"واى نه ..."

"مانى جرت ميده"

"ميدونم"

همينطور داشت مثل ديوونه ها سر بچه ها داد ميزد

"من بچه ى تنبل درس نخون نميخوام سر كلاسم،كى شمارو اينجا ثبت نام كرده؟به خودتون ميگين دانش آموز شماها؟رتبه كنكورم ميخواين بيارين؟چه قدر خوش خيالين يه مشق نميتونين حل كنين،تست ميخواين بزنين؟گمشين از كلاس من برين بيرون،شرم آورين شما ها"

داشت دفتر بچه هارو ورق ميزد و پرت ميكرد تو در و ديوارو مينداختشون بيرون ،رسماً زده به سرش،واقعا ترسناك شده،گريه ى چند تا از بچه ها درومد با اين كاراش

كسوفWhere stories live. Discover now