قسمت ٣٨

958 72 39
                                    

صبح كه پاشدم،ديدم يه تكست دارم،از طرف صفوى بود،يهو خواب از سرم پريد،سريع بازش كردم
-من فردا نميام مدرسه مانلى،خوش به حالتون شدا
چى؟! نمياد مدرسه؟ چرا نبايد بياد؟نكنه اتفاق بدى افتاده
-اِ،چرا نميايد؟
نميخوام از تختم بلند شم،وقتى ميدونم امروز نمياد به چه اميدى برم مدرسه؟ دوباره سرمو گذاشتم رو بالش و منتظر شدم تا جواب بده،٥ دقيقه بعد گفت
-چيز مهمى نيست،اون ساعت بايد برم جايى
-باشه،حيف شد
-چى حيف شد؟
-كه نمياين
-چرا؟
-آخه تا ٢شنبه نميبينمتون اونوقت
-نگران نباش،يه كاريش ميكنيم
-باشه
-چرا هنوز خونه اى،ديرت ميشه
-حوصله ندارم برم مدرسه،برم كه چى؟!درصداى قشنگمو بزنن تو سرم معلما؟
-خوب ندادى امتحانو؟
-هيچى نخونده بودم،اصلا خوب نشد
مامانم اومد تو اتاق، ديد بيدارم ولى پانشدم از جام
"مانلى چرا پا نميشى؟الان ميره سرويست"
"نميخوام برم"
"چرا؟چت شده؟"
"حالم خوب نيست"
يهو لحنش نگران شد
"چى شده؟كجات درد ميكنه"
"جاييم درد نميكنه مامان،كلا حالم خوب نيست،كلى دارم ميگم"
"خب چيكار ميخواى بكنى؟"
"نميرم مدرسه "
"واقعا؟عقب نميمونى از درسات؟امروز فيزيك مگه ندارى؟"
نه مامان،نه،ندارم،نمياد
"آره،مهم نيست،از بچه ها ميگيرم جزوشو،ميشه بخوابم ديگه؟"
"باشه"
بيچاره رفت و درم بست،يكم عذاب وجدان گرفتم ازينكه دارم ميپيچونم ولى جدى حالم خوب نيست،دوباره گوشيمو برداشتم
-اشكال نداره عزيزم،اينهمه خوب شدى يه بار نشى چيزى ازت كم نميشه
-مرسى از دلداريتون،ولى نرفتم مدرسه
-چرا؟!
-حوصله نداشتم
-مگه مدرسه به حوصلس؟پاشو برو مانلى اين چه كاريه
-نميخوام
-عقب ميمونى از درسات،نميدونى چقدر همه رو غيبت حساسن؟مگه شيمى و رياضى ندارى؟
-دارم ولى مهم نيست
-يعنى چى مهم نيست؟پس چى مهمه؟
-فيزيك،كه معلمش نمياد،پس منم نميرم
-زبون نريز بچه،پاشو برو انقدر منو حرص نده،همه ى درسات مهمن و بايد بخونيشون
-نه،من كه نميرم امروز،خودتونو خسته نكنين
-اگه من بيام مياى؟
-شما كه نميتونين بياين
-شايد بشه يه كاريش كرد
-اگه من رفتم و شما نيومدين چى؟
-من سر حرفى كه بزنم ميمونم،وايسا ببينم ميتونم ساعت كلاسمو با اشكان عوض كنم يا نه
اشكان معلم رياضيمونه،دوستاى صميمين باهم
-الان كه ديگه ديره
-نه هيچى دير نيست،صبر كن
يكم بعد تكست داد
-اوكى شد،ميخواى سر راه بيام دنبالت باهم بريم؟بعد از من برسى راهت نميدما
-آخه به مامانم چى بگم؟
-نميدونم،يه چيز بگو ديگه
-باشه
سريع از تختم پاشدم،مامانى داشت صبحونه ى مليكارو ميداد
"مامان ميرم مدرسه،حالم خوب شد"
"سرويست كه رفت"
"ميدونم،پريا گفت با باباش ميان دنبالم"
"باشه،زود اماده شو پس"
اييييييييول
-باشه بياين
-ده دقيقه ديگه پايين باش
سريع لباسامو پوشيدم،يه چيزيم خوردم و مسواك زدم و رفتم پايين،ماشينشو ديدم،همونى بود كه پريشب سوار بود،اونى كه بيشتردوسش داشتم،هميشه با تيپ و قيافه ى درست حسابى سوار ماشينش شده بودم،ايندفعه با لباس مدرسه،چقدر ضايع!
درو باز كردم و نشستم تو
"سلام"
"سلام"
"چقدر زود اماده شدى،هنوز ١٠ دقيقه نشده!"
"آره،هميشه اينجورى آماده ميشم"
"آخر كرم خودتو ريختى منو كشوندى مدرسه،يه روز نذاشتى استراحت كنم"
"هنوزم دير نشده ها،ميتونين نياين اجبارى نيست،منم ميخواستم نرم،در جريانين كه"
يه نگاه عاقل اندر سفيه بهم كرد و راه افتاد
"چرا نميخواستين بياين؟"
ميدونم جوابمو نميده ولى بازم پرسيدم
"گفتم كه،بايد برم جايى"
"خيلى فوضوليم گل كرده بدونم كجا"
"بيخيال مانلى،چيزى نيست كه قابل گفتن باشه"
"جاى بديه؟"
"نه"
"پس چى؟"
"ول كن دختر"
"آقاى مهران صفوى،يادتون باشه كه نگفتين"
"باشه"
اومدم كرم بريزم
"بهتون گفتم ٥شنبه مهمونى دعوتم؟"
يهو زد رو ترمز،داشتم ميرفتم تو شيشه،برگشت با چشاى عصبانى نگام كرد
"چى؟"
ترسيدم يه لحظه ازش
"٥شنبه،مهمونى"
"بيخود"
"ميخوام برم،مشكلش چيه؟"
"نميشه برى"
"نميشه نداريم،بخوام ميرم"
"بهتره نخواى،مانلى وقتى ميگم نميرى يعنى نميرى،تمام"
خوشم مياد ازين حساسيتش
"هروقت بهم گفتين كجا ميرين،منم به حرفتون گوش ميكنم و نميرم"
"نميتونم بهت بگم،نميشه،حداقل الان نه"
"پس كى؟"
"نميدونم،زمانش كه شد همه چيزو بهت ميگم"
همه چيز؟يعنى خيلى چيزا هست كه نميدونم؟اين حرفش يكم ترسوندتم
"باشه"
نميدونم چرا ناراحت شدم،سرمو انداختم پايين،ديگه چيزى نگفتم،اونم چيزى نگفت،راهشو رفت،نزديك كه شد پيچيد تو يه كوچه قبل از مدرسه،نگه داشت
"اينجا مجبورم پيادت كنم كه كسى باهم نبينتمون،اشكالى نداره؟"
"نه"
"پس برو،ميبينمت بالا"
"باشه،مرسى"
از ماشين پياده شدم،درو با احتياط بستم،آخه رو ماشينش خيلى حساسه،آروم از تو پياده رو رفتم سمت مدرسه،اونم اونجا وايساد تا از كوچه برم بيرون،بعدم از كنارم گاز داد و پيچيد تو كوچه ى مدرسه و جلوى در پارك كرد،زود تر از اونكه برسم رفت تو،يكم بعدشم من رفتم،از موش و گربه بازيمون خندم گرفته بود
رفتم سر كلاس،پريا رو بغل كردم
"پرياا"
"هوم؟"
"با صفوى اومدم مدرسه"
"جان؟!؟!؟!"
"همين ديگه،اومد دم خونه دنبالم،باهم اومديم"
"چى ميگى؟چرا؟"
"طولانيه،ميگم زنگ تفريح"
ناظممون اومد تو
"بچه ها امروز زنگ فيزيك و شيميتون جا به جا ميشه،الان فيزيك دارين،زنگ آخر شيمى"
من كه ميدونستم!
پريا برگشت با تعجب نگام كرد،فهميد يه چيزيه كه به من ربط داره،از خنده ى مرموزش معلوم بود
بچه ها يكم غر زدن ولى خيلى طول نكشيد و صفوى اومد تو
"سلام بچه ها"
نشست رو صندلى
"چيه؟ناراحتين فيزيك دارين؟"
خودشيريناى كلاس يكم چرت و پرت گفتن كه نه فيزيك خيليم خوبه و اين حرفا،اونم كه كلا از پاچه خوارى خوشش نمياد جديشون نگرفت
بعد درباره قلم چى پرسيد،يه نگاه معنى دارم به من كرد،بچه ها ميگفتن خوب دادن اكثرا،خاك تو سرم كه ريدم
"حالا درصداتون و ميبينم به حسابتون ميرسم"
پاشد و درسو شروع كرد،خيلى حواسم بهش نبود،گوش ميدادم چى ميگه ولى فكرم پيش حرفاى تو ماشينش بود،همه چيزو بهم ميگه؟اين حرف عجيب نگرانم ميكنه،احساس ميكنم خيلى بيخبرم،نكنه همش الكيه؟يه بازيه و منم بازيچه شدم؟
تو همين فكرا بودم كه يهو صدام زد،٦ متر از جام پريدم
"اديب"
"بله آقا؟"
"حواست اينجاس؟"
"بله"
"مطمئنى؟"
"بله"
نگاهشو ازم برداشت و درسشو ادامه داد،سعى كردم بفهمم چى ميگه ولى جز بوى عطرش،تيپش،مدل موهاش كه تاراى سفيد توش برق ميزنه،طرز حرف زدنش،حتى طرز گچ گرفتن دستش هيچى نميفهميدم
هروقت برميگشت نگام ميكرد ميفهميد حواسم پيششه،پيش درسش نه،خودش
اونم وقتى منو اينطورى ميديد حواسش پرت ميشد و تپق ميزد،واسه همين سعى ميكرد نگام نكنه
يهو گوشيش زنگ خورد،تا صفحه رو نگاه كرد اخماش رفت تو هم،ريجكت
دوباره زنگ،ريجكت
زنگ،ريجكت
دقيقا مثل اونروز كه بيرون بوديم،آخر سر سايلنتش كرد و صفحشو برگردوند،اين زنگا خيلى رو مخمه،حس بدى دارم،پريا برگشت نگام كرد،فكر كنم اونم ياد چيزى كه براش تعريف كردم افتاد،سرمو انداختم پايين،نميخوام چشاى ناراحتمو ببينه
درسشو ادامه داد،ايندفعه ديگه علناً گوش نميدادم،پايينو نگاه ميكردم،همه تمركزم رو اين بود كه گريه نكنم،نميدونم فهميد يا نه،ولى قدماشو حس كردم كه ميومد ته كلاس،سعى كردم خودمو جمع و جور كنم ولى داغون تر از اين حرفام
بالا سرم كه رسيد،سرمو بلند نكردم،نگاش نكردم،آروم،جورى كه فقط من بشنوم صدام كرد
"مانلى"
سرمو اوردم بالا،نگاش كردم،قيافمو كه ديد يهو وا رفت
"برو اونور تر"
رفتم رو صندلى بغلى،جاى رها،چقدر جاش خاليه
نشست جاى من،الان مثل يه بغل دستى بود برام،يه بغل دستى كه شده همه زندگى و فكر و ذكرم
نميدونم بچه ها اين صحنرو ببينن چه فكرى ميكنن،ولى برام مهم نبود،واسه اونم نبود
خيلى آروم از زير ميز دستشو گذاشت رو دستم،از تماس دستش همه ى بدنم لرزيد،گرماش وجودمو آتيش زد،با انگشت شستش دستمو ناز ميكرد،نفس كشيدن يادم رفته بود،مثه آدم جن زده شده بودم،به يه نقطه نگاه ميكردم و ميذاشتم اون همه وجودمو به چالش بكشه،دلم ميخواست تا ابد دستشو لمس كنم ولى حيف كه شرايط يدتر از اونيه كه بشه فكرشو كرد
دستمو يه فشار آروم داد و بلند شد رفت پاى تخته،هنوز داغم،هنوز به همون نقطه نگاه ميكنم،هيچ چيزى كه دورم اتفاق ميفته رو نميفهمم،حتى نفهميدم كى رفت،فقط وقتى پريا اومد زد پشتم فهميدم
"دختر،چيكارت كرد؟"
نگاش كردم بعد سرمو برگردوندم،نميخوام حرف بزنم،هركارى كه منو از اين حال دربياره رو انجام نميدم،تاحالا اينطورى نشده بودم،ضربان قلبم انقدر بالا بود كه انگار ١ ساعت دويده بودم
"هوى با توام"
با پريا نميشه شوخى كرد،بدون اينكه نگاش كنم گفتم
"دستمو گرفت"
"چييييييى؟!؟!؟!؟! همين الان؟كه نشست پيشت؟"
"آره"
"وااااااى شت باورم نميشه!!دوروز ديگه اين پشت بايد از تو هم درتون بياريم پس"
چپ چپ نگاش كردم
"جدى ميگم خب،شانس بيارى به گوش رفيعى نرسه"
"مهم نيست"
"چى چيو مهم نيست،بفهمن هم تو اخراجى هم اون"
"به درك"
"تو عقلتو از دست دادى دختر،اين مرتيكه مو قشنگ هوش از سرت برده دارى هذيون ميگى"
"شايد"
"نگفتى صبح چيشد"
"بعدا ميگم،الان حسش نيست"
"باشه بابا،عن"
پاشد رفت،منم سرمو گذاشتم رو ميز،دستم يكم بوشو گرفته بود،عينه خُلا بو ميكشيدم،جدى عقلمو از دست دادم فكر كنم،هنوز اتفاقى كه افتاد و باورم نميشه،خواب نبود؟!تو همين حال و هوا بودم كه معلم بعدى اومد،ادبيات،چقدر خوشحالم كه الان باهاش كلاس داريم،هر معلم ديگه اى بود با اين حالى كه من دارم از كلاس مينداختم بيرون!اومد و يكم با بچه ها حرف زد،اونام طبق معمول همه ى غراشونو سر اون بدبخت خالى كردن،آخه تنها معلميه كه به درد و دلاى ما گوش ميكنه،كاش بيشتر باهاش كلاس داشتيم
يكم گذشت و درس و شروع كرد،من كه نميفهميدم چى ميگه،پس سرمو گذاشتم رو ميز و چشامو بستم
زنگ تفريح بايد زود بجنبم برم ببينمش قبل ازينكه بره،الان با رياضيا كلاس داره،بايد ببينمش كه مطمئن شم همه ى اينا واقعى بوده
تو اين فكرا بودم كه خوابم برد،بدون اينكه بفهمم،معلممونم هيچ كاريم نداشت و نگفت بيدارم كنن،حتما درك كرده كه يه مشكلى هست،چقدر دوست داشتنيه،وقتى بيدار شدم،يعنى پريابيدارم كرد،زنگ تفريح تموم شده بود و معلم رياضيمون ميخواست بياد،اى واى شت،دير پاشدم،صفوى حتما رفته تا الان،بدون اينكه حرفى به پريا بزنم دويدم از كلاس بيرون،تو دفترو ديدم ولى نبود،رفته،خاك تو سر من،خب نميخوابيدى احمق،حالا تا ٢شنبه بايد صبر كنم تا ببينمش،خيلى حالم گرفته شد،برگشتم تو كلاس،پشت سرمم معلم رياضيمون اومد تو،با قيافه ى متعجب و عصبانى پريا مواجه شدم ولى نتونست چيزى بگه چون معلم تو كلاس بود،نشستم سر جام،همون جايى كه صفوى نشسته بود،يهو پرياى خر با تمام وسايلش اومد بالا سرم
"برو اونور"
"چرا؟"
"ميخوام بتمرگم اينجا"
"باشه"
تسليم شدم
رفتم صندلى اونور،نشست كنارم،برگشت،نگاه تو ديوونه شدى خودت نميفهى و بهم تحويل داد
"چيهههه؟"
"مانلى آدم باش،چيكار دارى ميكنى با خودت؟"
"واا!هيچ كار"
"حوصله ى اين بحثو ندارم باهات،بگو صبح چيشد"
"يعنى آدم راه فرار نداره از دستتا،صبح بهم تكست داده بود كه امروز نمياد مدرسه،منم خودمو لوس كردم كه اگه تو نياى منم نميرم مدرسه،البته واقعا حسش نبود،اونم بهونه داد دستم،بعد گفت نه نميشه نرى و اينا،زنگشو با شيمى عوض كرد كه بتونه بياد،بعدم اومد دم خونه دنبالم،مثه اينكه اون ساعت بايد ميرفت جايى،هرچقدر سعى كردم نگفت كجا ميره،اين كارش منو نگران ميكنه پريا"
"ابله،همين الان يه معلم ساعت كلاسشو بخاطر تويه چفت عوض كرد،٧ صبح اومد دنبالت،سر كلاس دستتو گرفت،همه اينارو نميبينى،چون يه چيز ساده رو بهت نگفت كه البته ربطيم نداره بهت،شد آدم بده؟تو خنگى؟نه جدى ميگما،تا الان همش درس ميخوندى نمره هات خوب ميشد فكر ميكردم باهوشى،نگو آيكيوت در حده جلبك بوده و نميدونستم"
"پريا خودتم ديدى سر كلاس يكيو همش ريجكت ميكرد،خب يكم مشكوكه"
"عجيب نيست،تو به خودتم شك دارى چه برسه بقيه"
"چميدونم،شايدم حق با توعه"
"شك نكن"
يكم ساكت مونديم بعد من گفتم
"اردلان چيشد راستى؟چرا دربارش حرف نميزنى؟"
"مانى خيلى بده اعتمادت نسبت به يه آدمى از بين بره،واقعا نميشه جبرانش كرد،الان هرچى سعى ميكنم دوباره باورش كنم نميتونم،دست خودم نيست،كوچكترين چيزى كه ميبينم بدترين فكرا مياد تو سرم،من ازش خوشم مياد،دوست داشتنيه،خوشگله،خوشتيپه،پولداره،مهربونه،ولى يه آدم كه همه چيش خوب باشه نا خودآگاه ميره سمت چيزاى بد،دور اون يه عالمه در و داف ريخته،يه سرياشونو خونه آدرين ديدى ديگه،منم بهش يكم حق ميدم با اين وضعيت نتونه كاملا پايبند من باشه ولى خب من يكيو ميخوام كه كاملا براى من باشه،فكر و ذكر و روح و قلبش من باشم،من دوست ندارم دوست پسرمو با بقيه شريك شم"
ياد خوابم افتادم،مهران و اون دختره،منم هيچوقت نميخوام اونو با كسى شريك شم،ميخوام مال من باشه،فقط من،كسه ديگه اى دورش باشه از حسودى ميميرم
"ولى پريا اون دوست داره،اگه ازون خراباى دورش ميخواست كه زياد بود براش،ميرفت با اونا،حتما يه آدم خوب مثه تو ميخواسته كه باهاش بمونه"
"نميدونم مانى،اگه نتونم بهش اعتماد كنم تمومش ميكنم،رابطه بدون اعتماد زجر آوره،غير ممكنه"
"باشه عزيزم"
دستمو دور كمرش حلقه كردم،زود بغلش كردم و اومدم كنار تا معلمم نديده،اونم يه لبخند خيلى مهربون تحويلم داد و بوس فرستاد برام،چقدر دوست خوبيه
دوست خوب ... ياد رها افتادم،خيلى وقته نديدمش،دلم براش تنگ شده،بايد زنگ بزنم حالشو بپرسم،اميدوارم باباش از خر شيطون بياد پايين و بذاره بياد مدرسه باز،رها اشتباه كرد ولى خودش انقدر زجر كشيد كه تاوانشو پس داد،باباش ديگه داره زياده روى ميكنه
خب،رياضيم با فكر و خيالاى من گذشت،وقتى آدم تو رويا سير كنه همه چى زود ميگذره،زنگ آخر هميشه اينموقع فيزيك داشتيم،كاشكى الان به جاى معلم شيميم اون جلوم وايساده بود،كاش به جاى اين موجود بداخلاق و خل و چل صفوى اينجا بود و با نگاهش عقل از سرم ميبرد،چقدر ٢شنبه از الان دور به نظر مياد،كى ميشه باز ببينمش،هنوز هيچى نشده دلم تنگ شد براش ...

Mehraboona nazaratoon kam shode,dastanam bad shode? Age chizi shode begin behema

كسوفDonde viven las historias. Descúbrelo ahora