يه روزه ديگه،يه فرصت ديگه واسه زندگى كردن،ولى انگار امروز حس زندگى نيست،دلم نميخواد از جام پاشم،سرم درد ميكنه
"چند بار بايد صدات كنم تا پاشى؟كلافم كردى اه"
مامانم بود كه داشت غر ميزد ،هميشه با بيدار كردن من مشكل داره
"مامان،حالم خوب نيست"
"چته؟"
"سرم داره ميتركه،نميتونم از جام پاشم"
"نميتونى برى مدرسه؟"
"نميدونم،درس مهمى ندارم"
"باشه بخواب نميخواد برى"
"مرسى مامان"
چقدر خوبه كه دركم ميكنه،هميشه باهام خيلى بزرگ و عاقلانه برخورد كرده،هميشه بهم اعتماد داشته و منم نذاشتم كه اعتمادش نسبت بهم كم شه،به نظر من مهم ترين چيز اينه كه بهت اعتماد داشته باشن،حس خوبى ميده به آدم،سعى كردم بخوابم ولى اين سر درد لعنتى نميذاره
"مامان"
اومد تو اتاقم
"بله؟"
"ميشه بهم قرص بدى؟"
"آره صبر كن"
رفت از تو آشپزخونه قرص اورد برام و منم به اميد اينكه خوب شم خوردمش ولى نه انگار قرصم كارساز نيست،خوب ميدونم كى حالمو خوب مي كنه ولى هه ،تو اين افكار مسخره بودم كه خوابم برد،دلم ميخواست خوابشوببينم ولى نشد،ديشبم نيومد تو خوابم،دلم برا لبخنداى مهربونش كه تو خواب بهم ميزنه تنگ شده،كاشكى تو واقعيتم انقدر مهربون بود نه يه معلم عصبى و جدى كه همه ازش ميترسن،خدايى من درگيره چيه اين شدم... فكر كنم اين ازون سوالاييه كه هيچ وقت با منطقم نميتونم جواب بدمش،عادت ندارم احساسى رفتار كنم تو زندگيم ولى دارم ميكنم،من چمه،چقدر عوض شدم،اصلا اين آدمو دوست دارم؟بازم منطقم اون چيزيو ميگه كه نميخوام بشنوم.
پاشدم يكم درس خوندم و دوش گرفتم،سر دردم بهتره
موبايلم زنگ ميزنه،پرياس
"الو؟"
"سلام عوضى،بيشعور مدرسه ميپيچى ديگه؟باوشه..."
"حالم خوب نبود اه"
"اليكى ميگى من تورو ميشناسم كلك"
"به خدا هنوزم يكم سر درد دارم"
"ميدونم،سر به سرت گذاشتم،خوبى؟جات خالى بود"
"بهترم عزيزم،مرسى"
"مريض خانم داريم ميريم بيرون با بچه ها،پاشو بيا يه هوا بخوره به سرت،همينه ديگه اينهمه سردرد ميگيرى واسه اينه كه همش نشستى خونه دارى خر ميزنى،اون كله ى بدبخت جز درس چيزاى ديگم ميخوادا"
"عاشقتم با اين تيكه هات،به خدا اصلا حوصله ندارم،وگرنه ميومدم"
"لوس نكن خودتو ببينم،ساعت ٧ با اردلان ميايم دنبالت"
"با كى؟!؟!؟!؟!؟!"
"اردلان ديگه"
"از كى تاحالا اينقدر صميمى شدين؟"
"ديشب تا صبح حرف زديم،تقريبا دوستيم الان،اگه ميومدى در جريان جزئيات قرار ميگرفتى"
"واااى تبريك ميگم ديوونه،خيلى خوشالم"
"مرسى عزيزم،ايشالا توام به اونى كه دوسش دارى برسى"
لبخندم رو لبام خشك شد،ميدونم هيچ روزى اين اتفاق نميوفته،چه آرزوى محالى...
VOUS LISEZ
كسوف
Roman d'amourمانلى اديب يه دختر ساده ى دبيرستانى كه درگير رابطه با يكى از معلماش ميشه و همه چيز تو زندگيش تغيير ميكنه ... بخونيد،خوشتون مياد ✌️