تا ساعت ٢ با زيست سرويسمون كردن،رها ام باهام حرف نميزنه،رفتم پيشه پريا
"پريا؟"
"جونم؟"
"امشب منو ببر يه جا"
ميخوام برم بيرون از خونه يكم شايد فكرش بره از سرم
"واقعا؟!؟!؟!"
"آره"
"چه عجب يه بار با زور و فحش و كتك لازم نيست از خونه بِكِشيمت بيرون،چى شده متحول شدى؟"
"نميدونم،تا نظرم عوض نشده ببر منو"
"باشه،كجا دوست دارى؟"
"يه جاى باز،نميدونم،يه جا كه هوا بخورم يكم"
"باشه،الان برو خونه،شب با اردلان ميايم دنبالت باهم ميريم"
"ميشه ٢تايى بريم پريا؟لطفا"
"باشه پس اردلانو ميپيچونيم"
و زديم زير خنده
"ساعت چند؟"
"٦ اينا،زنگ ميزنم بهت"
"مرسى عزيزم"
و همو بغل كرديم و رفتيم خونه
رسيدم خونه،مامانم تو آشپزخونه بود
"سلام مامان"
"سلام مانى،خوبى؟"
"آره،مامان من امشب با پريا ميرم بيرون"
"نميشه،شب مهمون داريم"
"مامان؟!؟!چرابه من نگفتى؟كيا؟"
اه اه اه
"خالَت اينا"
"بابا من اعصابه اونارو ندارم،اه نميخوام باشم اصلن،ميرم بيرون"
"مانلى خيلى بى ادي شدى چند وقته ها،هيچ جا نميرى شما"
"ميرم،ببين حالا"
و رفتم تواتاقم و درو كوبيدم
اه چى فكر كرده پيش خودش اونارو دعوت كرده،من نميخوام شب بشينم به حرفاى مسخره ى خالم گوش كنم
واى خدايا،همه چى دست به دست هم داده من خل شم
زنگ زدم به پريا
"الو؟"
"سلام پريا،خوبى؟"
"آره تو خوبى؟چى شده؟"
"ما شب مهمون داريم ولى من واقعا دلم نميخواد بمونم خونه،چى كار كنم؟"
"اى واى،ام،ميخواى با مامانت حرف بزنم راضى شه؟"
"نه نميشه چون الان دعوا كرديم عصبانيه"
"اى بابا،خب ميخواى فردا شب بريم؟"
"نه امشب"
"خب چه كارى از دست من بر مياد؟بيام بدزدمت؟"
"مسخره،نميدونم،حالا بهت خبر ميدم چيكار ميكنم"
"باشه خدافظ"
چقدر همينجوريش من فكرم درست كار ميكرد كه الانم بخوام بين ناراحتيه خودم و مامانم يكيو انتخاب كنم
البته من كه ميدونم ته تهش دلم راضى نميشه مامانم ناراحت باشه و نميرم ولى شايدم اون وضعمو ببينه و دلش بسوزه،نميدونم ...
فردا فيزيك داريم،بايد بخونم،بايد
دفتر و كتابمو باز كردم و شروع كردم به خوندن،ايندفعه ديگه فكرش باعث نميشه نتونم بخونم،برعكس بهم انگيزه ميده براى بيشتر خوندن و بهترين بودن سر كلاس،من بايد نفر اول فيزيك باشم نه هيچكس ديگه
به خودم كه اومدم ديدم ٣ ساعته دارم فيزيك ميخونم،ساعت ٦ شده
از اتاقم رفتم بيرون،مامانم هنوزم تو آشپزخونس
"گشنته ؟"
"آره"
"بشين تا غذا گرم كنم برات"
"مرسى"
حتى موقعى كه قهريمم نميذاره من گشنه بمونم
ماكارونى داشتيم،منم عين خر خوردم
"مامان؟"
"بله"
"نميشه برم؟"
"نميدونم،ميخواى برى برو ولى جواب خالت اينارو خودت بايد بدى"
"اونا با من"
"باشه برو"
"مرسى"
و بوسش كردم
ميدونستم ميذاره
زنگ زدم پريا
"جونم؟"
"اوكى داد مامانم،بدو بريم"
"اى ول،نيم ساعت ديگه بيا اينجايى كه بهت آدرس ميدم"
"باشه،ميبينمت"
"خدافظ"
رفتم آماده شدم،پالتوى سفيد و شال قهوه اى و شلوار كرم و كفش قهوه اى،يه آرايش ساده ام كردم
آژانس گرفتم رفتم اونجايى كه پريا گفته بود،يه كافى شاپ گرم و بامزه كه همه ى آدماش مهربون و دوست داشتنى به نظر ميومدن،پريا هنوز نرسيده،رفتم نشستم سر يه ميز تا بياد
يك ربع بعد اومد،مثل هميشه قرتى و خوشگل
"سلام مانى"
"سلام،نشد به بار تو زود بياى"
"ببخشيد ديگه،ميدونى كه من آماده شدنم طول ميكشه"
"آره ميدونم،خوبى؟"
"آره،تو خوبى؟چى شد مامانت گذاشت بياى؟"
"اون هميشه ميذاره،فقط بايد قبلش يه مخالفتى بكنه"
"عاشق مامانتم"
"چه خبر؟اردلانو چيكار كردى؟"
"با هزار بدبختى پيچونمش،مگه ول ميكرد؟"
"ببخشيد ترو خدا،به خاطر من شد"
"اشكال نداره عزيزم،حتما تو ازون مهم ترى"
"پريا"
"جونم"
"تا حالا عاشق شدى؟!"
"حالت خوبه مانلى؟تب اينا دارى؟"
"جديم"
"وا معلومه كه آره،خوبه تو در جريان تك تك عشقا و دوست پسراى من بوديا"
"عاشق چند نفر شدى؟"
"نميدونم،دوست پسر اولمو خيلى دوست داشتم،تقريبا عاشقش بودم ولى الان كه فكر ميكنم ميبينم اونموقه بچه بودم،عشقمم بچه گونه بود،بزرگ تر كه شدم بازم پيش اومد كه آدماييو خيلى دوست داشته باشم ولى همينطور كه زمان ميگذره ميبينم رابطه هام پيچيده ترميشه و دوست داشتن واقعى تو اين پيچيدگيا معنى پيدا ميكنه،واسه همين مطمئنم هر چى برم جلو ترچون همه چى سخت تر ميشه احساسات منم عميق تر ميشن،پس حتما عشق واقعيو هنوز تجربه نكردم چون اگه كرده بودم اون حس ديگه تكرار نميشد،ولى شد و حتى عميق تر از قبل بود"
هيچ وقت فكر نميكردم پريا انقدر منطقى باشه
"واى،چقدر قشنگ حرف زدى پريا،من كه لال شدم الان"
"نميخواد لال شى حالا واسه من،چى شده؟عاشق شدى؟"
"نه،يعنى نميدونم،ولى نه"
"مانلى تو چشاى من نگاه كن و بگو كه عاشق نشدى"
"نميتونم"
"مانلى،كى؟"
"نميتونم بهت بگم"
"مانلى سريع"
"نميشه"
"با تواما نميشه نداريم،بگو كى"
سرمو انداختم پايين،با تمام وجودم دلم ميخواد بهش بگم ولى نميتونم،ميدونم جديم نميگيره
"نه پريا،اذيتم نكن بهت نميگم،اصن چيزى وجود نداره كه بخوام بهت بگم"
"دروغ نگو"
"دروغ نميگم،چيزى نيست فقط جو گير شدم"
"خب جو گيرِ كى؟"
"هيچكى،ميشه بسه؟"
"نه تا نگى ولت نميكنم"
"چيو بگم آخه؟چيزى نيست كه بخوام بگم"
"مانلى حرص منو در نيار،ميگى چيشده يا نه؟"
"نه"
"واى دختر چقدر تو لجبازى،من كه اول و آخرش ميفهمم پس بهتره همين الان با زبون خوش بهم بگى"
"ن م ى گ م"
"هرجور مايلى،ولى وقتى فهميدم اونموقه من ميدونم و تو"
"باشه"
"كوفت"
گارسون و صدا زد و سفارشامونو گرفت،با يه حالت قهر طورى نشسته روبروم و سرش تو گوشيشه،گند زدم باز
"پريا؟"
"هوم؟"
"ميشه قهر نباشى حالا؟"
"نه"
"لطفا"
"نه"
"اِ تو كه ميدونى من منت كشى بلد نيستم"
"مشكل خودته"
"بابا پريا من غلط كردم،خوبه؟"
"غلط كه كردى،ولى معلوم نيست چه غلطى كردى و نميگيش"
"هيچى بابا بزرگش نكن"
"بزرگ هست كه هم رها هم مامانت اينا همه فهميدن به مرگيته"
"واقعا؟"
"آره،خر كه نيستيم ما،به نفعته بگى،ميتونم باهم حلش كنيم"
"ميشه بذارى فكر كنم روش؟"
"آره،لطفا بگو ولى"
"سعى ميكنم"
سفارشامون اومد،قهوه ى من خيلى خوشمزه بود،تمام مدت ساكت بوديم،عجيبه پريا انقدر ساكت باشه
"چرا ساكتى پريا"
"دارم فكر ميكنم"
"به چى"
"به رفتاراى اين چند وقت تو،ميخوام ببينم چى توش غير عادى بوده"
"اوه،كاراگاهم كه شدى"
"نمك نريز،وقتى فهميدم اونموقه ميفهمى من كيَم"
خنديدم
"پاشو بريم ديگه،اعصابمو خورد كردى ميخوام زود برم خونه بشينم رو گند اخير شما فكر كنم"
"بيخيال بابا"
"پاشو،پاشو بريم حوصلتو ندارم بدجنس"
و رفت حساب كرد،فردا يادم باشه پولشو بهش بدم
رفتيم بيرون،آژانس گرفتيم
"مانلى،يادت باشه نگفتيا"
"چيزى واسه گفتن نيست"
"باشه،ميبينيم،خدافظ"
"خدافظ"
و بغلش كردم،كاشكى از دستم ناراحت نباشه،نميخوام اينجورى باشه ولى راهى ندارم
سوار آژانس شدم و رفتم خونه
واى خدا،فردا ميبينمش ...
BINABASA MO ANG
كسوف
Romanceمانلى اديب يه دختر ساده ى دبيرستانى كه درگير رابطه با يكى از معلماش ميشه و همه چيز تو زندگيش تغيير ميكنه ... بخونيد،خوشتون مياد ✌️