از الان منتظر ٥شنبه ام كه باهاش كلاس داريم،قبلنا بخاطراين بود كه ذوق داشتم ببينمش،الان بخاطراينه كه ميخوام حالشوبگيرم! هرروز قدر خر فيزيك خوندم،ديگه موقع خوندن اذيت نميشم،قيافش نمياد جلوى چشمام و كلافم نميكنه،پيشرفت خوبيه!
٣شنبه مثل هميشه نشسته بودم سر جام و با بچه ها حرف ميزدم كه يهو يكى از پشت اومد چشمامو گرفت
بايد حدس ميزدم كيه،خب حتما پريا ديگه
"اين چه كاريه پريا؟!"
يكى از دوستام گفت
"پريا نيست،اگه گفتى كيه"
"مريم؟"
آخه اون عادت داشت هميشه اينكارو ميكرد
"نه"
يهو قلبم ريخت
"نكنه كه...رهاااااااا؟؟؟؟؟تويييييييى؟"
دستشو برداشت،برگشتم نگاش كردم،خودش بود،رهاى مهربونم بود،با همون لبخند هميشگيش،با همون نگاه گرمش داشت نگام ميكرد
از خوشحالى زياد اشكم درومد،پريدم بغلش،اونم گريه ميكرد مثل ديوونه ها شده بوديم
"واى رها چجورى؟بابات چيشد؟"
"بهت كه گفتم كم كم خوب ميشه باهام،شد!"
"واى عزيزم،دلم خيلى برات تنگ شده بود،خيلى خوشحالم كه دوباره اينجايى،راستى،مياى ديگه ازين به بعد؟"
"معلومه كه ميام،ولى بابام يه شرط سخت گذاشته،بايد امسال پزشكى تهران قبول شم وگرنه همه چى ميشه مثل اونموقع"
"واى اين كه چيزى نيست،تو حتما قبول ميشى،يه عالمه ميخونى و ميشى،كار سختيه ولى من مطمئنم تو ميتونى باهوش من"
"مرسى عزيزم،واى مانى،به خواب نميديدم يه بار ديگه پشت اين نيمكتا،كنار تو باشم،الان شايد خوشت نيادا،ولى وقتى پشتشون نباشى دلت تنگ ميشه"
"من كه فكر نميكنم هيچوقت دلم واسه اين كوفتيا تنگ شه"
"ميشه بابا،حالا صبر كن تموم كه شد ميفهمى"
خنديديم،بحثمون نصفه موند و معلممون اومد تو،همه معلما ازينكه رها برگشته بود تعجب كرده بودن،ولى خوشحال تر از همه معلم زبان بيشعورمون بود كه وقتى رها رو سر كلاسش ديد چشماش از خوشحالى برق ميزد،تا آخر زنگ ١٠ بار باهاش حرف زد،چرت و پرتا!بعدم آخر زنگ صداش كرد و يه مشت حرف مضخرف كه تلاش كن و درس بخون تو خيلى خوبى و اينا بهش زد،بيچاره زنش چى ميكشه از دست اين لاشى
يه عالمه با رها گفتيم و خنديديم،فكر كنم كم كم قضيه ى صفويم بهش بگم،بلاخره اونم دوست صميميم شده،همه چيمونو بهم ميگيم
همينطور گذشت تا ٥شنبه شد
از صبحش حالم خوب نبود،يجورى همش انگار استرس داشتم،تو دلم خالى ميشد همش،عصبى بودم
رها فهميد يه چيزيمه
"مانى خوبى؟"
"آره"
"ولى يه جورييى"
"نميدونم چمه،همش دلشوره ى الكى دارم"
"عه؟الكى؟مطمئنى چيزى نشده؟"
"آره"
"منم اينجورى ميشم بعضى وقتا،چيزى نيست ايشالا زود ازبين ميره اين حست"
"اميدوارم،چون واقعا دارم خل ميشم"
گذشت و زنگ آخر شد،هرچى منتظر شدم نيومد سر كلاس،حتى تو راهرو هم نديدمش،مثه اينكه سر رياضى ها هم نرفته،بعد از يك ربع ناظممون اومد گفت كه نمياد امروز!اينم ازون اتفاقى كه از صبح استرسشو داشتم
يه دفعه حالم صد برابر بدتر شد،دلشوره همه ى وجودمو گرفت،نكنه اتفاق بدى براش افتاده كه نمياد؟نكنه يه چيزيش شده باشه؟واى خداى من الانه كه سكته كنم
"مانلى؟مانلى حالت خوبه؟"
برگشتم رها رو نگاه كردم كه با چشماى ورقلنبيده بهم نگاه ميكرد
"مانلى رنگت شده مثه گچ ديوار،يه چيزى بگو"
ولى توانايى حرف زدن نداشتم
رها رفت پريا رو اورد،اونم نگرانى تو صورتش معلوم بود
"مانى خل شدى چرا؟چى شده آخه دختر؟حرف بزن خب"
حرف نه،ولى گريه به نظرم فكر خوبى اومد،يهو بغضم تركيد،٢ تاشون باهم بغلم كردن و سعى ميكردن آرومم كنن،رهاى بيچاره كه گيج شده بود نميدونست اصلا قضيه چيه
پريا بردتم بيرون،تو راهرو،رها ام اومد
"پريا،ميشه بهم بگى اين چشه؟"
پريا نگاهم كرد،منتظر بود بهش اجازه بدم،منم سرمو تكون دادم
٢ تايى رفتن يكم اونور تر تا پريا براش تعريف كنه،منم سعى كردم ديگه گريه نكنم،يكم بعد اومدن،از قيافه ى رها معلوم بود هنوز نتونسته هضمش كنه
"حالا ديدى من چقدر بدبختم رها؟حق دارم گريه كنم يا نه؟"
"نميدونم چى بگم..."
پريا :
"حالا الان واسه چى گريه ميكنى؟"
"ميترسم اتفاق بدى براش افتاده باشه كه نيومده"
"تو ديوانه اى به خدا،طرف اينو به هيچ جاش نميگيره،اونوقت اين نگرانه،عقل دارى اون تو؟"
"مطمئن نيستم"
"همون!"
صورتمو شستم و رفتيم تو كلاس،نگاهاى سنگين بچه ها اذيتم ميكرد،ميدونم چيا قراره پشت سرم بگن
به درك!
پريا سعى ميكرد مسخره بازى دربياره تا حالم بهتر شه،رها ام كه هنوز تو شوك بود بيچاره،ولى من ته قلبم آشوب بود،مثل بمبى بودم كه هر لحظه آماده ى انفجار بود
زنگ خورد و رفتم خونه،ميدونستم قراره يه كار احمقانه بكنم،نميتونم جلوى خودمو بگيرم،اجتناب ناپذيره
بهش تكست دادم،اصلا مهم نيست جواب ميده يا نه،من اينكارو ميكنم چون قلبم بهم دستورشو ميده
با دست لرزون شروع كردم به تايپ كردن
-سلام آقاى صفوى،مهران سابق!امروز وقتى نيومدين تاره معنيه نگرانى رو فهميدم،تازه فهميدم آدم هرچقدرم ادعاى قوى بودن و فراموشى بكنه بازم يه جاهايى چه بد كم مياره،من امروز فهميدم سنگدل ترين آدمه دنيا هم كه بشيد،بازم اگه يه روز احتمال بدم يه مشكلى براتون پيش اومده،اون روز داغون ميشم،مثل امروز
نميدونم چرا يهو تبديل شدم به يه غريبه،من كه ازتون چيزى نميخواستم،همين كه چند روز در هفته سر كلاستون بشينم و ازون نگاهاى تحسين آميز بهم بكنيد برام كافى بود،من كنار شما خيلى خوشحال بودم،چرا اين خوشحاليو ازم دريغ ميكنيد؟بخدا اگه دليلشو بهم بگين انقدر برام سخت نميشه
صبح تا شبم داره با اين فكر ميگذره كه آخه چرا؟مگه چيشد؟من چيكار كردم؟
بيخيال همه ى اينا،حداقل بهم بگين حالتون خوبه و امروز به دليل ديگه اى نيومدين ...
فرستادمش و بعد يه دل سير گريه كردم،همه ى حرفام و نشد بهش بزنم ولى يه روز اينكارو ميكنم
خودمو جمع و جور كردم و نشستم پاى درس،چيزى تو مغزم نميرفت ولى همين كه تظاهر ميكردم باعث ميشد مامانم نگران نشه
ساعت ١٠ بود كه خواستم برم بخوابم گوشيمو چك كردم،چيزى كه ديدم باعث شد گوشى از دستم بيفته رو زمين،جواب داده بود
خداى من،باورم نميشه،جدى جدى جواب داده؟يعنى خواب نيست؟
گوشيمو برداشتم،خداروشكر چيزيش نشده،تكستشو باز كردم
-بايد ببينمت
بايد ببينتم؟واقعا ميخواد منو ببينه؟
-باشه،كجا؟
يكم بعد جواب داد
-فردا ساعت ١٢ پايين باش
-باشه،ممنون
هنوز باورم نميشه كه اين اتفاق افتاده،همه ى بدنم ميلرزه،نميدونم چى قراره بشه
انقدر افكار بهم هجوم اوردن كه داشتم ديوونه ميشدم
يه دوش گرفتم و آرومتر شدم،انقدر استرس داشتم كه خوابم نميبرد،هزار باز همون ٢ تا دونه تكستو خوندم تا مطمئن شم خواب نيست
١٢ بود كه خوابم برد،تا صبح ده بار از خواب پريدم خيلى حال بدى داشتم،ازينكه نميدونم قراره با چى رو به رو شم بدم مياد،نميدونم قراره مهربون باشه،همه چى مثل قبل شه،يا اومده اتمام حجت كنه و آخرين ضربه رو بهم بزنه و بره،شايدم اصلا الكى گفته تا منو از سرش باز كنه و قرار نيست بياد
هر چى كه هست،بلاخره قراره ببينمش،از نزديك،همين برام بسه...
In ye chaptere koochoolo bud,arameshe ghable toofan!
amade shin vase asle kari :D
YOU ARE READING
كسوف
Romanceمانلى اديب يه دختر ساده ى دبيرستانى كه درگير رابطه با يكى از معلماش ميشه و همه چيز تو زندگيش تغيير ميكنه ... بخونيد،خوشتون مياد ✌️