لگدی به در زدو با رگه های خونی که از سرش سرازیر بود تا چونش ، وارد اتاق شوکای شد.
با کوبیدن در باعث بلند شدن شوکای از جاش شد.
با نگاه نگران سمت سوک اومدو گفت:"چی شده؟ "دستشو جلو اورد تا خون رو از صورت سوک پاک کنه اما سوک صورتشو به سمت مخالف چرخوند.
شوکای متعجب از این حرکت بیخیال شد و با نشستن روی تخت گفت:"چی میخوای؟ "سوک با همون حالتش گفت: "چه دو ، مرد! "
شوکای پوزخندی زدو از جاش بلند شد، با چند دور گشتن دور سوک گفت:" مرد؟ ... یا کشتیش؟ "سوک سرشو سمت شوکای گرفت و گفت:"لازم نیست تشکر کنی "
شوکای عصبی یقه ی سوک و گرفت و از لای دندوناش غرید:"اولا که وظیفت بود عوضی دوما... اون مال من بود... من باید میکشتمش "
سوک ابرویی بالا انداخت و گفت:"حالا که مرده... و قرار توام بمیری! "
با پرت کردنش روی زمین اصلحشو جلوی صورت شوکای گرفت.
شوکای خنده ای کرد و گفت:"تو میخوای منو بکشی؟ "
لیسی به تفنگ سوک زدو با نیشخندی ادامه داد:"پس واسش امادم ! "سوک عصبی اسلحه شو توی دهنش فرو برد و گفت:"توی جهنم یه سلامی از طرف من به چه دو بکن "
ماشه رو کشید و میشه گفت لحظات پر استرسی برای هر دوتاشون بود.جفتشون نمیخواستن انجامش بدن اما خلافش عمل کرده بودند.
چشمایی که میلرزید و دستی که تردید داشت.
هر دو مطمعن نبودن... این دیونگی داشت کار دستشون میداد؟ یا زیادی جلوی هم بچه بازی در اورده بودن؟
سوک به زور اب دهنشو قورت داد و نگاهشو به چشمای شوکای دوخت.فقط پنج ثانیه کافی بود تا بهم زل بزن.... یکدفعه صورتاشونو برگردوند و هر دو از ترس نفس نفس میزدن.
سوک بیخیال شد؟کنارش نشست و همینطور که قفسه ی سینش بالا پایین میرفت، حتی دیگه نمیخواست به شوکای نگاه کنه!
شوکای بدون اینکه به سوک نگاه کنه گفت:"میدونی اگه توی چشمای کسی نتونی بیشتر از بیست ثانیه نگاه کنی یعنی عاشقی! "
سوک ضربه ایی با اسلحه اش به سر شوکای زدو گفت:"انقدر چرت و پرت نگو... وگرنه این دفعه قول میدم خودم خاکت کرده باشم "
شوکای خنده ایی کرد و بیخیال شد اما یه چی توی ذهنش زیادی اذیتش میکرد.
"چرا نمیتونم مثل بقیه وقتی ناراحتم برم و وقتمو توی بارا بگذرونم و تا خره خره که مستم توی خیابون شهر پرسه بزنم؟ "مثل اینکه بلند فکر کرده بود و باعث شنیدن افکارش شده بود.
سوک از جاش بلند شدو با دراوردن چیزی از کشوی روبه روشون گفت:"شاید چون عادی نیستی؟! "
شوکای سرشو پایین گرفت و گفت:"یعنی نمیتونم برای یه روزم مثل یه ادم عادی اینکار رو بکنم؟! "
YOU ARE READING
tormentor/XiuChenVer/
Fanfictionشيومين پسري كه در يك شب باروني،با ماشين فردي تصادف ميكنه و به كما ميره!وچه اتفاقي ميوفته اگه اون شخص سردسته خطرناك بزرگترين باند قاچاق اعضاي بدن انسان باشه؟! پس پا به سرنوشت جديدي ميگذاره و بازي سرنوشت جوري رقم ميخوره كه رئيس اصلي اين بانداون رو به...