"chance"

2.3K 215 51
                                    

با اشکی بر گونه اش درخیابان های شهر قدم میزد،باران مانع دیدن قطرات اشکانش میشد ..‌پس تصمیم گرفت همینطور پنهانی
اشک بریزد!

كلاه هودي قرمز رنگش را روي سرش كشيد و دستان لرزان و سردش را وارد جيب هاش كرد
بالرزیدن جیب سمت راستش ایستاد و تلفن همراهش را بیرون آورد و بادیدن اسم"سوهو هیونگ" بغض دوباره اش را قورت داد و با لرزش صدا سعی در صحبت داشت:"بله هیونگ‌؟"

سوهو که لرزش صدایش رافهمید گفت:"اون لیاقتت و نداشت،شيو كجايي؟؟!"

با این حرف سوهو بالاخره بغضش شکست و دروسط جمعیتی که باتعحب و ترحم نگاهش میکردند به مخاطبانش که یکیشان سوهو و دیگری عشق سابقش بود داد میزدو میگفت:"تونمیفهمی‌!‌‌‌‌.....نمیفهمی وابسته بودن به یه نفر یعنی چی؟!‌‌‌‌....جوری که انگار نفسم رفته...سوهو هیونگ من ...من نمیتونم بدون اون نفس بکشم چه برسه زندگی و حالا در این لحظه فقط یه آرزو دارم!....میخوام بمیرم!"

با اخرین حرفش بدون اينكه توجهي با سوال بعدي سوهو بكنه  گوشيش را داخل جیب  هودی قرمز رنگش انداخت و با دویدن که انگار کسی دنبالش است به کوچه ی خلوتی و تقریبا نیمه تاریک رسید.
با نفس زدن و اشکی که بر اثر وزش باد شدید خشک شده بودو کمی درد بر گونه هایش به جای گذاشته بود!

یکدفعه صدای کشیده شدن لاستیک های ماشینی به گوشش رسید و هنگامی که سرش را بالا اورد تا منبع صدارا كشف كند همان صدا با تصویری که شفاف و واضح نبود بهش نزدیک و نزدیک تر میشد!

با چشمانی درشت شده زیر لب زمزمه کرد:"...نه.‌‌..این یه اشتباهه...من میخوام زنده بمونم!...."

اما دیگر دیر شده بودو ماشین با برخوردش اورا در اسمان و زمین ملعق کردو با شدت بر زمین کوبیدش؛صورتش را رنگ قرمزی که از سرش جاری شده بود پوشانده بودو تصویری از عشق سابقش برجای گذاشته بود..ان چهره ی سردو بی احساس که هنگام گفتن کلمات زننده ی زجر اور بهش مانند خنجری تیز عمل میکردند و تا تهش در قلبش فرو میرفتند.

"لعنت تو ديگه از كدوم گوري پيدات شد؟"

تصوير فرد بالا سرش به قدري تار و بود و در تاريكي شب فرو رفته بود كه نتونست تشخيص بده اون شخص اشناست يا غريبه فقط از صداش حدس زد اون فرد يه مرد باشه!
باکشیده شدنش داخل همان ماشین دیگر چیزی نفهمید و به تاریکی مطلقی که بر اثر تصادف شدیدش به وجود امده بود سلامی کردو همان جا مستقر شد!

****چند ماه بعد.

سيگار مخصوص و گرون قيمتش را از داخل جيبش بيرون كشيد يك نخش را گوشه لب هاي ترك خورده و زخميش،به علت بيماري مازوخيسم شديدي كه داشت،گذاشت فندك طلايي اش كه صورت مار سياه رنگ و ترسناكي به صورت برجسته روش حكاكي شده بود و چشم هاي مار كه با ياقوت قرمز تزئين شده بود و حتي در دل تاريكي هم خودنمايي ميكرد،را بالا اورد و سيگارش را روشن كرد

tormentor/XiuChenVer/Donde viven las historias. Descúbrelo ahora