******
بالاخره به کشتیشون رسید و خواست بره تو که نگهبانان جلوشو گرفتن."چیکار میکنی احمق؟... منم... شوکای! "
نگهبان بیشتر پسش زدو با پوزخند گفت:"انقدر پرویی که حتی با خیانتت بر میگردی اینجا؟... باید بری کلیسا و دعا کنی از اینکه رییس نکشتت! "
شوکای که از این گیج تر نمیشد تسلطی روی زبان کره ایش نداشت پس با چینی بلند داد زد:"وِشْمااا؟"
یکدفعه صدای اشنایی گفت:"توی چینی فکردی من بلدم به سوالای مسخرت جواب بدم؟ "
درسته اون رییسش بود!... ریس چه دو!... چقدر حماقت کرده بود که هنوز نکشته بودش و حالا داشت عین یه سگ بهش خدمت میکرد... همش بخاطر برادرش بود یا خودشم اینو میخواست؟
شوکای دوباره پرسید:"چرا؟ "
رییسش بهش نزدیک شدو با چسبوندن لباش به گوش شوکای گفت:"بهت اعتماد کردم و بجاش خیانت... بنظرت باید زنده میزاشتمت؟!... معلومه که نه!... اما اگه یبار دیگه بیای اینجا و کنه بازی دربیاری خودت میدونی "خواست رد بشه که شوکای دستشو گرفت و گفت:"من خیانت نکردم... کدوم حرومزاده ایی اینو به شما گفته؟... من همش طبق نقشه ام پیش رفتم! "
رییسش برگشت و گفت:"نقشت خیانت بود؟... شوکای برو "
داشت میرفت که دوباره شوکای داد زد:"برادرم!... اون چی میشه؟ "خب حالا این بهترین قسمت بود... اون دقیقا از اولشم اینو میخواست.
با نیشخندی که روی لباش نشسته بود برگشت و گفت:"بیارینش "یکی از نگهبانا بردارشو درحالی که سر صورتش پرخون بود جلوی چشماش اوردن.
ترسیده به برادر غرق در خونش نگاه کرد و گفت:"قرارمون این نبود چه دو! "ریسسش دستاشو به معنی نمیدونم بالا اورد و گفت:"قرار توام این نبود!... زدی زیرش منم زدم زیرش... اما... تقریبا این کارو کردم "
شوکای چشماشو ریز کرد و گفت:"منظورت چیه؟ "
چه دو نیشخندی نسارش کرد و با دراوردن اسلحه اش برادرشو نشونه گرفت و گفت:"و حالا... بنگ "همزمان با حرفش تیری به پای پسرک زد که دادش هوا رفت.
شوکای که اشکش دراومده بود گفت:"ولش کن... لطفا... ""فایده ایی نداره! "
شوکای خواست سمتش حمله کنه که توسط نگهبانا گرفته شد و شروع به تقلا کرد و دیگه نمیدونست داره اشک میریزه یا دعوا... اما فقط چیزی که جلوی چشماش بود خون بود و اون خون برادر عزیزش بود! به این سادگیا نباید ازش میگذشت.
کی میدونست که فقط خودشون نیستن که این صحنه ی دلخراش، دوبرادر که یکی پایان غم انگیز تری به اون یکی داره!
شوکای خسته زانو زدو با ناله گفت:"چقدر بهت گفتم پیش این عوضیا نرو!... ببین... من چیکار میتونم بکنم؟... باید بشینم مرگت و تماشا کنم؟... "
ESTÁS LEYENDO
tormentor/XiuChenVer/
Fanficشيومين پسري كه در يك شب باروني،با ماشين فردي تصادف ميكنه و به كما ميره!وچه اتفاقي ميوفته اگه اون شخص سردسته خطرناك بزرگترين باند قاچاق اعضاي بدن انسان باشه؟! پس پا به سرنوشت جديدي ميگذاره و بازي سرنوشت جوري رقم ميخوره كه رئيس اصلي اين بانداون رو به...