*******
چند روزی از اون روز های نحس گذشته بود و حالا شیومین پیش خودشون بود .
خسته از دادگاه کریس برگشته بود و نیاز به استراحت داشت.مادرش سراغش اومد و با برداشتن کیفش و کتش که روی مبل بود رفت.
عصبی دستی به چشماش کشید ، چطور متوجه نشده بود که مادرش جدیدا انقدر عجیب رفتار میکنه؟ نکنه بخاطر خودشه؟سلام بلندی به مادرش کرد که جوابی نگرفت که باعث نگرانیش شد.
از جاش بلند شد و سراغش رفت و با دیدن مادرش که درحال آشپزیه سراغش رفت و از پشت در اغوشش گرفت."چیزی شده؟ "
مادرش برگشت و با بعضی پنهان گفت:"سوهو مطمعنی شیومین حالش خوبه؟... هرشب با خودش حرف میزنه... غذا نمیخوره و هر وقت من میرم بهش سر بزنم قایم میشه از دستم... اون عادی نیست "
سوهو اخماش توی هم رفت و با شل شدن حصار دستش توی فکر فرو رفت.
باید میرفت و با شیومین حرف میزد... کاری جز این نمیتونست بکنه!با گرفتن این تصمیم ، حصار دستشو باز کرد و سراغ شیومین رفت.
بدون هیچ در زدنی وارد اتاق شد.
شیومین که از پنجره به بیرون خیره بود و مشغول خوندن چیزی بود."شیو... معلوم هست چته؟ "
شیومین بهش نگاه کرد ، نگاه خیلی هیزی که تاحالا سابقه نداشت!
شیومین از جاش بلند شد و سمت سوهو اومد عین یه دیونه نگاهش میکرد... با صدای ارومش گفت:"میدونی با کاری که کردی باعث شدی اینطوری دیونه بشم؟ "سوهو متعجب نگاهش کرد.
کدوم کار؟ منظورش که لطف بزرگش در حقش نیست؟
عصبی نگاهش کرد و گفت:"واقعا؟ یعنی نجات دادن از دست اون شیطان به این روزت انداخته... شیو به خودت بیا اون هیولایی بیش نبود... و من کار خوبی کردم که تورو از دستش نجات دادم وگرنه معلوم نبود که چی به سرت میومد "شیومین بدون اینکه کوچیک ترین توجه ایی به حرفای سوهو داشته باشه سر جای اصلیش برگشت و گفت:"تو نمیفهمی... من انقدری غرق عشقش شده بودم که حاضر بودم موقعه ایی که داره یکی و شکنجه میده ببینمش!
و چه جذاب میشد وقتی که با دستای خونینش درحال دفن کردن جنازه اس "با هر حرف شیو به ترس سوهو اضافه میشد و باعث میشد بیشتر به این پی ببره که چن خیلی روی شیومین تاثیر گذاشته.
لعنتی فرستاد و از اتاق خارج شد.
چیکار میتونست بکنه؟ یه دوره به روان درمانی نیاز داشت ولی حس میکرد تاثیر نداره... باید میبردتش تیمارستان؟با رسیدن به اشپزخونه و دیدن مادرش که پشت میز قرار گرفته سراغش رفت و روبه روش نشست.
مادرش که متوجه حضورش شد گفت ؛ "چیشد به نتیجه ایی رسیدین؟ "سوهو سرشو تکون داد و گفت:"فکر میکنم نیاز به تیمارستان داشته باشه "
مادرش با تعجب هینی کشید و گفت:"انقدر اوضاعش بده؟... پسرک بیچاره... لعنت به اینطور ادما... راستی دادگاه چطور پیش رفت؟ کریس چی میشه؟ "
YOU ARE READING
tormentor/XiuChenVer/
Fanfictionشيومين پسري كه در يك شب باروني،با ماشين فردي تصادف ميكنه و به كما ميره!وچه اتفاقي ميوفته اگه اون شخص سردسته خطرناك بزرگترين باند قاچاق اعضاي بدن انسان باشه؟! پس پا به سرنوشت جديدي ميگذاره و بازي سرنوشت جوري رقم ميخوره كه رئيس اصلي اين بانداون رو به...