با استرس پا تو اتاق گذاشت و روی تخت نشست و دوباره اون خاطرات گذشتشو یاداوریش میکرد و باعث لرز بدی توی بدنش میشد.
یکدفعه چشمش به اون کشویی خورد که توش پراز عکس های مختلفی بود.. بازم باید میرفت سراغش؟.. اما اخرین بار عاقبت خوبی نداشت این کارش!
سعی کرد همونجا بشینه و هیچ کاری نکنه اما لعنت اون کشو مساوی بود با گذشته ی چن و حقیقتای پشتش و تمام راز ها و واقعا نمیتونست این حس کنجکاوی شو چطوری ارضا کنه.
لب هاشو تر کرد و با دویدن سمت کشو جلوش زانو زدو دستگیرشو کشید... اما... قفل بود!
"دنبال چیزی میگردی؟ "
لعنت!... چرا باید همون موقعه سر میرسید؟!
برگشت و با دیدن چن، لکنت کنان گفت:"من... میخواستم.
. لباسامو بزارم توش! "
با این حرف شیومین ابروهای چن بالا پرید و گفت:"اونوقت لباسات توی همچین کشوی کوچیکی جا میشه؟ ... چرا دروغ میگی؟ "شیومین که از ترس میلرزید سرشو پایین گرفت و گفت:"فقط میخواستم توشو ببینم! "
باورش نمیشد حقیقتو بهش گفت... مطمعن بود اینبار میمیره!
چن نزدیکش شدو گفت:"انقدر دوست داری از راز هام سر در بیاری؟... باشه بیا این کلیدش"
با گذاشتن کلید توی دست شیومین یه قدم عقب رفت و منتظر بهش نگاه کرد.یعنی واقعا میخواست شیومین رازهاشو بفهمه؟
شیومین دوباره با قدم های لرزونش سمت کشو رفت و با قرار دادن کلید توی کشو و چرخوندنش، کشو رو باز کرد.
نفسشو حبس کردو خودشو برای یه چیز بزرگ اماده کرد، اما وقتی بازش کرد چیزی توش نبود!"اما اینجا که هیچی نیست! "
چن حرفش و تایید کرد و گفت:"درسته... من هیچ رازی ندارم! "
شیومین بلند شدو توی چشمای لرزون چن نگاه کرد.
کلیدو توی دستش گذاشت گفت:"درسته!... ما چیزی نداریم که از هم مخفیش کنیم"
چن پوزخندی زدو گفت:"مشکل همینه که «ما»یی وجود نداره! "شیومین تا خواست بپرسه چی، چن روی تخت پرتش کرد و با خیمه زدن روش گفت:"فقط سعی کن لذت ببری! "
کمی شیومین و بالا کشید و با بستن دست هاش به تخت توی چشماش نگاه کرد... بیش از حد اروم بودن!...چیزی میدونست یا واقعا براش مهم نبود دوباره چه بلایی سرش میاد!با بستن چشم بند، دستشو نوازش وار روی گردن و ترقوه ی معلومش کشید.
اروم اروم دکمه هاشو باز کرد ، انگاری که فیلمو روی اسلو گذاشته باشی کار میکرد!... این چن بود؟... زیادی اروم بود و از طرفی تردید داشت!.. اما برای چی؟با باز کردن اخرین دکمه به وضوح بالا پایین رفتن قفسه سینه ی شیومین میتونست ببینه.
با دراوردن کوکایینی که لی براش اورده بود از جیبش بازش کرد و شروع به ریختنش روی بدن شیو کرد... چطور میتونست تمام مواد و پشت سر هم بکشه؟... مطمعنا هم میخواست بعدش سیگارو مشروبی و نوش جان کنه!
با فرو بردن ذرات ریز کوکایین توی ریه هاش نیشخندی زدو همش بخاطر سخت شدن شیومین بود!
YOU ARE READING
tormentor/XiuChenVer/
Fanfictionشيومين پسري كه در يك شب باروني،با ماشين فردي تصادف ميكنه و به كما ميره!وچه اتفاقي ميوفته اگه اون شخص سردسته خطرناك بزرگترين باند قاچاق اعضاي بدن انسان باشه؟! پس پا به سرنوشت جديدي ميگذاره و بازي سرنوشت جوري رقم ميخوره كه رئيس اصلي اين بانداون رو به...