یکدفعه با صدای موبایلش ، دستمالی که حالا خونی شده بودو به سمتی پرت کردو سراغ گوشیش رفت و با وصل کردنش منتظر حرف زیر دستش شد.
"رییس ژانگ...پسره سعی داشت فرار کنه"
با این حرف زیردستش دوتا ابروهاش بالا پریدند و یه نگاهی به چن که هنوز غرق در افکار خودش بود کردو گفت:"حالا کجاست؟"
"گرفتیمش!...احمق داشت خودشو پرت میکرد پایین"
لی پوزخندی برلبانش نشست وجواب داد:"بیارینش اتاق رییس"
مرد با گفتن"چشم" به بقیه دستور داد تا ببرنش و لی همون لحظه تماسو قطع کردو به چن نگاه کرد
پوزخند ترسناكش رو زدو زیرلب گفت:"هنوز نمیدونه توی این کشتی لعنتی هیچ راهی واسه فرار نیس..!"
چندقدم شروع به برداشتن كرد و به سمت پنجره رفت و به بيرون خيره شد.
شايد اون درظاهر بشدت ادم ترسناك و خطرناكي ميومد،اون براي زيردستاش و افرادي كه ميشناختن يك هيولا محسوب ميشد!
هيولايي كه تحت تنها چن،توانايي كنترل كردنش رو داشت!
براي لحظه اي هزاران تصوير از جلوي چشمان به خون نشسته اش گذر كرد.
با یاداوری خاطرات گذشته ، احساس خفگی بهش دست داد و یکدفعه شروع به تقلا کردو درخواست کمک میکرد!
گلوش رو محكم گرفت تا از راه خفگي ظاهري كه راه تنفسش رو ربوده بود،باز كنه.همونطور که حین دست و پا زدن بیشتر توی باتلاق افکارش فرو میرفت سیلی شخصي اونو به خودش اورد!
صداي عصبي و نگران چن داخل گوش هاي سنگين شدش پيچيد:"لی....پاشو...من اینجام احمق"لی که تازه شروع به دیدن فضای حقیقی کرده بود به چن که روبه روش ایستاده بود نگاه کرد؛عرق سردي از پيشونيش روانه شده بود و نفس نفس ميزد،محكم دستاي چن رو بين دستاش ميفشورد و اطرافش رو نگاه ميكرد
هنگامی که خواست چیزی بگوید، در به صدا درامد و افراد با اجازه ی چن،قامت باديگاردها همراه با پسر اشنايي وارد اتاق شدند.
با پرت شدن پسر روي زمين، چن تبدیل به همان ادمی تبديل شد که همه ازش میترسيدت...خشن...مغرور...ترسناک...طوری که لی هم ازش میترسيد.با ديدن حالت صورت چن یکدفعه شيومين شروع به التماس کرد:"لطفا ...من کاری نکردم..منونکشید"
چن دوزانو روبه روی پسر نشست و با نگاه کردن به چشمای ترسيده پسر حرفاش و خیلی روان تو صورتش كربيد":نه پسر کوچولو...این کاری که تو کردی تاوانش از مرگم بیشتره!"
پسر ترسیده نگاهش کردو گفت:"هرکاری بگید میکنم...لطفا با من کاری نداشته باشید"چن پوزخندی زد:"یه راهی هست"
شیومین منتظر با چمانش به چن خيره شد. در ادامه چن همراه با پوزخند لعنت شده اش جواب داد:"برده ام شي"
شیومین که بغضش گرفته بودو از صداش بخوبي معلوم بود پس سعی کرد بدون لکنت و تنگی نفس به حرف بياد:"با قبول کردنش ...زندگیم میتونم بکنم؟"
KAMU SEDANG MEMBACA
tormentor/XiuChenVer/
Fiksi Penggemarشيومين پسري كه در يك شب باروني،با ماشين فردي تصادف ميكنه و به كما ميره!وچه اتفاقي ميوفته اگه اون شخص سردسته خطرناك بزرگترين باند قاچاق اعضاي بدن انسان باشه؟! پس پا به سرنوشت جديدي ميگذاره و بازي سرنوشت جوري رقم ميخوره كه رئيس اصلي اين بانداون رو به...