" mystery"

319 76 11
                                    

خیلی چیزا براش گنگ بود.
صدایی که توی گوشش میپیچید و وز وز های دیگران.
حاله های ابی رنگی که فضای اتاق و پر کرده بود.
ساعت از پنج صبح هم گذشته بود... اما چرا هنوز بیدار بود؟
میدونست که تنها کسی توی کشتی نیست که بیداره!
خیلی های دیگه بیدار بودن... یا مشغول کاری هستن... مثل لی... دوباره داشت کسی و عذاب میداد؟
اون کارش همین بود.
حتی همین چند ساعت پیش... باعث شده بود که سهون عذاب وجدان بگیره!
داشت از خودش متنفر میشد... اون پلیس بود؟... الان داشت تبدیل به هیولایی میشد که اونا میخواستن!
انقدر به این چیزا فکر میکرد که اخرش به این رسید بعد این عملیات... استفعا بده!
اره کاره درستی بود... اون دیگه الوده شده بود پس بهتر بود که از کارش استفعا میداد.
یکدفعه با باز شدن در نگاهش سمت در کشیده شد.
میتونست تاریکی ببینه که داره سمتش میاد.
میتوسنت تشخیص بده که لی اومده.
از جاش بلند شدو با دیدن قطرارت خونی که از سر و صورتش میریزه روی زمین، پوزخندی زدو گفت:"مثل همیشه... خون! "
لی سرشو بالا اورد و به ستون نگاه کرد، اما نگاهش ایندفعه فرق داشت.
چشماش غمگین بودند... از عماقشون داشت داد میزد... کمک میخواست.
"متاسفام "
برای یک لحظه سهون به گوشاش شک کرد... اون چی گفته بود؟
کمی جلوتر رفت اما با افتادن لی توی بغلش بیشتر متعجب شد.
این پسر چش شده بود؟
با بلند کردم پاهاش سریع روی تخت گذاشتش و بهش خیره شد.
قطرات عرق روی پیشونیش.... نشونه چی بود؟... توی کارش که جنب جوش نبود.
مطمعن بود لی اونقدراهم حرفه ایی هست که سر این چیزا استرس نداشته باشه... پس.... چه اتفاقی براش افتاده بود؟
با دیدن لرزیدن تن لی، ترسیده به بیرون رفت... کی و باید خبر میکرد؟
سوک؟... بهترین انتخابش همون بود.
سریع به سمت اتاقش رفت و بدون در زدن وارد شدن گفت:"سوک.... لی براش یه اتفاقی افتاده! "
سوک سریع از جاش بلند شدو با سهون سراغش رفتن.
با رسیدن به اتاقشون درو باز کرد و لی و بهش نشون داد.
سوک سریع سراغش رفت و با گرفتن نبض گفت:"برو چن و خبر کن "
سهون سری تکون داد و همزمان با بیرون رفتنش گفت:"حق نداری قبل از اینکه من بکشمت بمیری! "
*******
سوک شروع به پاک کردن عرقای لی کرد و گفت:"دوباره... اینکارو کردی؟ "
با برداشتن امپولی از کیفش شروع به ریختن ارامبخش کرد.
"بهم قول دادی به هیچ وجه همچین کاری نکنی!.... اما دوباره سمتش رفتی... کی باعث همچین کاری شده هیونگ؟ "
سریع ارامبخش و بهش تزریق کرد و با باز شدن در نگاهشو سمت در چرخوند.
چن بود... اون قیافه ی پریشون نشون دهنده ی این بود که اون هم خبر داشت!
چن عصبی به لی نگاه کرد و گفت:"امروز چندمه؟ "
همه بهم نگاه می کردند... هیچکس نمیدونست.
چن تلفنشو دراورد و با دیدن 23 سپتامبر حالش گرفته شد.
"امروز بود "
سوک نیشخند هیستریکی زدو گفت:"باید حدس میزدم!... اما... اون گفته بود که قول میده دوباره سمتش نره! "
چن برای تایید حرفای سوم سری تکون میداد اما یکدفعه برگشت و به سهون نگاه کرد.
"تو.... از دیروز پیشش بودی؟ "
سهون سرشو تکون داد... اما واقعا گیج شده بود؟... مگه چه اتفاقی افتاده بود؟
سوک که سعی داشت خودشو کنترل کنه گفت:"چی بینتون گذشت؟ "
سهون با یاداوری اینکه چه چیزایی بینشون گذشته، اخمش توی هم رفت و گفت:"حرف زدیم... راجب اینکه من قراره چیکار کنم "
سوک چشماشو روی هم فشار داد و گفت:"یبار دیگه میپرسم.. کافیه دوباره چرت و پرت تحویلم بدی.... دیروز چی بینتون گذشت؟ "
سهون نفسی کشید و گفت:".... گفتم که... فقط حرف زدیم! ... ولی... دیروز حساس شده بود "
سوک از جاش بلند شدو با قرار دادن تیغ جراحی زیر گلوی سهون گفت:"گفتم چرت و پرت نگو.... تو یکاری کردی که لی هیونگ اینطوری بهم ریخت "
سهون عصبی داد زد:"اون به من هیچ ربطی نداره.... وقتی اومد که سرتاپاش خونی بود و قبل اینکه توی بغل من غش کنه گفت متاسفام.... میشه به منم بگید چه اتفاقی کوفتی براش افتاده؟ "
چن سمتش برگشت و گفت:"سوک، ولش کن... اون خوب میشه... اگه نشد... "
چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت.
سوک سمت لی رفت و روی تخت جای گرفت.
اما این سهون بود که هنوز هیچ چیزیو نمیفهمید... قضیه زیادی براش مبهم بود.
باید میفهمید 23سپتامبر توی اون ساعت چیشده.... اما سخت میبود... نه میتوسنت از سوک بفهمه نه از چن!
زیادی همه چی داشت بهم میریخت.
******
همه کمین کرده بودند.
سوهو با اضطراب به جون لباش افتاده بود.
از اولش نباید اجازه میداد تا سوهو بره اما خب اون خوشحالی بعداز شنیدن خبرشو دوست داشت.
با دیدن سرهنگ گفت:"خب باید چیکار بکنیم؟ "
سرهنگ مشکوک به کشتی نگاه کرد و گفت:"زیادی عجیبه که انقدر ساکته... اما اول باید غواصا حرکت بکنن "
سری تکون داد و به کشتی نگاه کرد.
امیدوار بود که سهون الان نخوابیده باشه.
بعداز نیم ساعت غواص ها از اب بیرون اومدن و با علامت یکیشون سرهنگ بلندگویی دستش گرفت و گفت:"همین الان کشتی و خالی کنید ، شما محاصره شدین "
سوهو با استرس ناخوناشو میجوید و به کشتی خیره شده بود.
کریس هم احساس عجیبی داشت.
دلشوره ای که سرتا پاشو گرفته بود چی میگفت؟
هنوز هیچکس از اون کشتی کوفتی بیرون نیومده بود و باعث شده بود همه متعجب هنوز منتظر باشن.
سرهنگ نگاهی به بقیه انداخت و گفت:"مجبوریم خودمون وارد عمل بشیم "
همشون اطاعت کردن و پشت سر هم وارد کشتی شدن.
سوهو هم میخواست باهاشون بره که کریس گرفتش و همونجا نشوندش.
********
همه جارو شروع به گشتن کردن اما تنها چیزی که بود فقط یه کشتی قدیمی که انگار سالهای سال کسی توش نبوده، دستگیرشون شده.
"این چطور ممکنه؟... این ادرسش بود "
نگاه دیگه ایی به کشتی انداخت و با اعلام عقب گرد همشون برگشتن.
سوهو از جاش بلند شدو گفت:"چیشد؟ "
سرهنگ سرشو پایین گرفت و گفت:"متاسفام... کسی نبود... باید از سرگرد اوه بپرسم "
سوهو و کریس متعجب بهش نگاه می کردند.
چطور ممکن بود؟... مگه سهون بهشون ادرسو نداده بود؟
کریس عصبی لگدی به زمین زدو با گرفتن دست سوهو اونو به داخل ماشین برد.
هیچ چیز درست نبود و این بیشتر عصبیش میکرد.
"هیچی نگو"
سوهو ساکت نشست و به گفته ی کریس هم چیزی نگفت.
مطمعن بود که الان خیلی عصبیه ،پس بهتر بود هرچی میگفت گوش میداد.
یکدفعه تلفنش زنگ خورد و کریس مجبور شد تا یه گوشه ایی بایسته .
تلفنشو دراورد و با دیدن شماره ی ناشناس لعنتی فرستاد و جواب داد:"بله؟ "
"بگو که درس حدس زدمو سراغ کشتی رفتین "
کریس متعجب توی جاش تکون خورد و گفت:"سهون... تو... تو از کجا میدونی؟ "
سهون خنده ایی کرد و گفت:"واقعا توقع نداری که بعداز زنگ یدفعه ایی رییس که ادرس اینجارو میخواد من چیزی نفهمم!... معلومه که این ریسک و نمیکردم... کریس از این به بعد باید بهم بگی چه اتفاقاتی میوفته... من دیگه بهشون اعتماد ندارم ممکنه بعضیاشون هم ادمای اینا باشن! "
کریس اخماش توی هم رفت و با لحنی که بخاطر خشمش بم شده بود گفت:"سهون باید هرچه زودتر بیای بیرون... من چیزای خوبی از اون باند نشنیدم "
سهون کمی مکث کردو گفت:"پس راجبشون تحقیق کردی... باید به منم راجبشون بگی... کریس من بهت نیاز دارم "
همین جمله کافی بود... کافی بود تا خونه کریس بجوش بیاد.
درسته سهون کلی اذیت شده بود اما حالا چی نباید بهش کمک میکرد؟... قاعدتا اگه راجب اون باند تحقیق نمیکرد به حرف سهون اعتنایی نمیکرد ولی... نمیتونست.
"باشه... بقیشو بزار برای فردا"
سریع قطع کرد و با دیدن چشمای کنجکاو سوهو گفت:"سهون بود. "
سوهو سرشو تکون داد اما یکدفعه برگشت و گفت:"چی؟... پرسیدی کجا بود؟ "
"ادرس اشتباهی داده از قصد... مثه اینکه... اونا جاسوس دارن... اعتمادی به هیچکس نیست... از من کمک خواست فعلا باید بریم خونه "
سوهو متفکر سرشو تکون باهم بهم سمت خونه رفتن.
******
سلام لاویا❤
خیلی چیزای دیگه مونده که هنوز هیچ کس نمیدونه و همش در حال مخفی کردنشونن.
لاویا ووت و کامنت یادتون نره❤

tormentor/XiuChenVer/Where stories live. Discover now