همینطور که کشون کشون بردتش سمت اتاقش، پرتش کرد روی تخت و با نگاه خسته نگاهش کرد و گفت :"همیشه خسته ام میکنی "
سهون که نفس نفس میزد روی تخت جابه جا شد و گفت:"چیه؟... میخوای منم بفرستی ور دست همونایی که مهرت خورده بود به بدنشون؟! "
الان هیچی جز خشم جفتشون مهم نبود کسی به معنی و مفهوم اصلی حرف اون یکی پی نمی برد وگرنه الان سهون لو رفته و لی به بعضی چیزا اعتراف کرده بود!
لی توی چشماش زل زدو گفت:"چطوره این دفعه مهر اسمم به قلبت بخوره؟ "
سهون که فکر کرد لی داره باهاش لاس میزنه خواست چیزی بگه که لی ادامه داد:"بالاخره.... روح ادما برام خیلی مهمه! "
سهون که دوباره گیج و گنگ به لی نگاه کرد، پیش خودش قسم خورد اگه دوباره از حرفای لی چیزی سر درنیورد ایندفعه خودش میکشتش.
لی میزی و سمتش هل داد و داد زد:"دستتو بزار روش "
سهون ترسیده به لی نگاه کرد و دستشو با تردید روش گذاشت و گفت:"میخوای... چیکار کنی؟ "لی نفس عمیقی کشید و همینطور که به دست سهون خیره بود زمزمه کرد:"چرا انقدر همچیو جدی میگیری؟ "
سهون عصبی از جاش بلند شدو با پرت کردن میز به سمتی داد زد:"میفهمی چی میگی؟... یا داری با کسی جز من حرف میزنی؟... چطوره یه گلوله حرومت کنم تا بفهمی ... "
لی بهش نگاه کرد و گفت:"کسی بهت گفت بلند شی؟... کسی بهت گفت میز و پرت کنی؟... کسی بهت اجازه ی حرف زدن داد؟"
سهون رسما لال شده بود و اینو بهتر میدونست که حرف نزنه و بیخیالش بشه تا بجای اینکه حرفای بی سر و ته لی و گوش بده.
اروم سر جاش برگشت و زمزمه کرد :"شاید زیادی فکر میکنه! "
یکدفعه با کشیده شدن موهاش توسط لی از گوشه ی چشمش لی و دید که چطور دیونه وار داره ارزیابیش میکنه.
"اون خط فک و دماغ بی نقص عالیه، حتی پوستشم مثل ابریشمه!... چشمای کشیدش.... پیشونیه بلندش... اگه یکی از اون برده های احمق بودی پول خوبی تو جیبمون میزاشتی حرومی "
سرشو ول کرد و روی زمین دراز کشید.
سهون اب دهنشو قورت داد و خواست چیزی بپرسه که لی سریع تر پرسید؛ "کجا بودیم؟ "سهون متعجب و هول شده سعی میکرد از این همه اتفاقات گذشته دنبال چیزی باشه که لی میخواد اما هیچی نمیفهمید جز حرفای گنگ و مبهم لی.
از جاش بلند شدو با گرفتن دست سهون گفت:"درسته... قطع کردن دستت! "سهون چشماش بزرگ شدن خواست لی و پس بزنه که کسی وارد اتاق شد.
اون نگهبان کو بود!... چه خبری اورده بود و اینطوری ناجی جون سهون شده بود؟
لی سمتش برگشت و گفت:"چطور جرعت کردی بدون اجازم وارد اتاقم شی؟ "
نگهبان تعظیمی کرد تا عذرخواهی کنه اما همون لحظه، بی هوا چاقویی که سهون اصلا نمیدونست از کجا اوردتش و داخل کمر مرد فرو برد و با بیرون کشیدنش خون شروع به پاشیده شدن به همه جا کرد.
YOU ARE READING
tormentor/XiuChenVer/
Fanfictionشيومين پسري كه در يك شب باروني،با ماشين فردي تصادف ميكنه و به كما ميره!وچه اتفاقي ميوفته اگه اون شخص سردسته خطرناك بزرگترين باند قاچاق اعضاي بدن انسان باشه؟! پس پا به سرنوشت جديدي ميگذاره و بازي سرنوشت جوري رقم ميخوره كه رئيس اصلي اين بانداون رو به...